Browsed by
Month: January 2002

آی آدم‌ها! سلام!

آی آدم‌ها! سلام!

آهاي!! سلام به همه شما!
سلام به همه خواننده هاي نوشته هاي من!
آنهايي كه ميشناسمشان و آنهايي كه نميشناسمشان.
خيلي خوشحالم كه ميدانم عده اي هستند كه نوشته هاي من را ميخوانند. نوشته هايي كه به نوعي براي آنها نوشته شده است ولي نه فقط براي آنها: براي خودم و براي آنها.
من براي تو مينويسم: چه بشناسمت و چه نشناسمت.
اگر بشناسمت جملاتي مخصوص تو در اين ميان قرار ميدهم. جملاتي كه گاهي تو را خطاب ميكنند – گاهي حرفهايت را Ùˆ گاهي تفكراتت را.
اگر نشناسمت هم به خاطر بستر حيات تقريبا يكساني كه داريم اشتراكاتي با هم پيدا ميكنيم. آخر همه مان يك جورهايي انسانيم!

در اين مدت چند نامه اي دريافت كرده ام: نه خيلي زياد. چند نفري را هم ميشناسم كه به اينجا سر زده اند – چند نفري را هم ميشناسم كه هميشه به سر ميزنند Ùˆ چند نفري را هم ميشناسم كه تا به حال اين كار را نكرده اند: يكيشان جان كوچولوست.
براي ام نامه بنويسيد اصولا خوشحال ميشوم. اگر نظرتان را درباره مطالبي كه مينويسم هم بگوييد كه چه بهتر. تازه ممكن است يك بحثي هم اينجا راه بيندازم: بحث من و تو! (با اينكه اينجا جاي اين كارها نيست. بيشتر به كار ضدخاطره مي آيد.)

جامعه وبلاگ‌نویسان فارسی

جامعه وبلاگ‌نویسان فارسی

هنوز كه هنوز است احساس تشكيل جامعه نميكنم. جامعه وبلاگ نويسان فارسي را ميگويم. بهتر بگويم: من هنوز واردش نشده ام آنچنان.
بقيه هم وضعيتي كمابيش مشابه دارند. اگر جامعه اي تشكيل شده باشد خيلي محدود است. كساني هستند كه براي هم پيام رد Ùˆ بدل ميكنند ولي محدود. لامپ Ùˆ ندا Ùˆ هودر Ùˆ … ! ولي باز خيلي كوچكتر Ùˆ محدودتر از يك رفتار اجتماعيست. اين هنوز با Forumهاي ماورا خيلي تفاوت دارد. افراد آنجا هويت اجتماعي داشتند. اما اينجا تنها هويت فردي است كه به وجود مي آيد – اگر بيايد!
كدام بهتر است – كدام بدتر است؟! معلوم است: هيچ كدام! دو چيز متفاوت اند. اشتباه است فكر كنيم اين نقشي شبيه به آن قبليها را بازي ميكند (نه از نظر صوري كه تفاوتشان آشكار است – از نظر نقش رواني-احتماعي).

بنویسم یا ننویسم؟

بنویسم یا ننویسم؟

يكي دو روزي ميشود كه كمتر از قبل نوشته ام. دليل خيلي خاصي نداشت. نميشود گفت سرم شلوغتر از قبل بود يا اينكه حوصله نداشتم. بهتر بگويم دليل خاصي نداشتم كه بنويسم.
شايد بگوييد آن شور اوليه از بين رفت Ùˆ از اين حرفها. موافقم كاملا! بايد اين كار را مقداري تجربه ميكردم Ùˆ بعد درباره اش تصميم ميگرفتم. هنوز به حدي نرسيده ام كه تصميم گيري اي بكنم. هنوز نميتوان گفت وبلاگ نويسي چيز خوب يا بدي است. گرچه بعيد ميدانم هيچ وقت بتوان درباره خوبي يا بدي اش نظري داد. خوب Ùˆ بد چندان معنايي ندارد. باز هم مينويسم – آن هم نه الزاما كمتر. تنها تفاوت اين است كه بيشتر ميفهمم Ú†Ù‡ كاري دارم ميكنم.

چرا این‌جای‌ایم؟

چرا این‌جای‌ایم؟

“كه چه؟!”
باز هم همان مساله قديمي: كه چه؟!
ما انسانها در اين دنيا هستيم كه چه كنيم؟! عجيب نيست؟ من باورم نميشود كه آمده باشيم تا آزمايش پس بدهيم. اما باز اين ايده آزمايش هم خيلي عظيم است. فكرش را ميكنم سرم سوت ميكشد. كه بود؟ شايد پويان. او هم ميگفت مساله آزمايش نيست. بودن را تجربه كردن است؟ نه! بعيد است اين باشد. آخر اين به طور مطلق بي معناست. تجربه وقتي معنا پيدا ميكند كه موجودي از وضعيتي به وضعيت ديگر درآيد. اما وقتي قبل از آن موجود نبودي چنين چيزي معنايش را از دست ميدهد.
تو در هستي ات چيزي را تجربه نميكني – خود تو

رقابت ضدخاطرات و دفترک اندیشه‌های‌ام

رقابت ضدخاطرات و دفترک اندیشه‌های‌ام

خوش ام آمد!
امروز خيلي خوب پوزش را زد. احساس رقابت ميكرد؟ بيخود ميكرد! اين رقيب او شود؟! محال است.
واي! آنقدر عالي خودنمايي كرد كه عشق ميكردم از ديدنش.
اين حكايت دفتر “انديشه ها” Ùˆ دفتر “ضدخاطرات” (هميني كه ميبينيد) من هست. مدتي بود آن دفتر قبلي خلوت مانده بود ولي امروز كاري كرد كه صد سال هم اين يكي نميتوانست از عهده اش برآيد. لذت بردم!

انسانی از گوشت و پوست

انسانی از گوشت و پوست

بعضي وقتها از اينكه ميفهمم از گوشت Ùˆ خون ام خيلي خوشحال ميشوم: موجودي كه واقعي است – در تصميماتش اشتباه ميكند – درد Ùˆ رنج دارد Ùˆ ميتواند چلاسيده شود.
آري! خيلي وقتها دوست داريم ايده آل باشيم. موجودي كاملا عقلي (اينكه “عقلي” چيست زياد هم چيز معلومي نيست.) بدون هيچ اشتباهي. موجودي كه درد نميكشد چون درد حاصل يك اشتباه است Ùˆ اشتباه با تفكر بيشتر Ùˆ بهتر قابل حل است Ùˆ يا اگر غيرقابل حل باشد ديگر هيچ كاري اش نميشود كرد Ùˆ عقل به گذشت از آن دستور ميدهد. ولي نه … من اشتباه ميكنم Ùˆ رنج ميكشم. اين واقعيت زندگي من است.
(چون تا به حال به جاي هيچ كس ديگري رنج نكشيده ام نميدانم راست است بگويم اين واقعيت زندگي “ما”ست يا نه. ولي ديده ام رنج ميكشي … ديده ام درد ميكشي … ديده ام چگونه ميشوي Ùˆ وقتي ميخواهم كمكت كنم به اوج بازماندگي خودم پي ميبرم: هيچ كاري نميتوانم بكنم. Ùˆ اين بدترين اوقات است. ديوانه ام ميكند همين … ميفهمي؟ ميشود فهميد اصلا؟ واي! خداي من … ديروز – ماه پيش – سال پيش – اين روزها – اين ماهها Ùˆ اين سالها همه اش اينگونه ميشد. هيچ كاري نميتوانستم برايت بكنم. ميخواستم سرم را به ديوار بزنم. ولي تنها ميتوانستم قدم بزنم. تنها راه بروم. تنها لبخندي تحويل اين Ùˆ آن بدهم. ولي مگر آدمي كه فكر ميكند به اين ميتواند لبخند هم بزند؟)

مودهای خوشی و اندوه

مودهای خوشی و اندوه

امروز بيش از هر چيزي در حس تعجب هستم. نه از آن مدل تعجبها كه دهانت گرد ميشود (چيزي كه در ياهو! مسنجر داري) بلكه از مدلي كه بايد ابروهايت را بالا بيندازي و چشمهايت بالايي را نگاه كنند با تمايل به راست (و شايد هم چپ).
دليلش را دقيق نميدانم. بعضي از موجبهايش را تشخيص ميدهم ولي نحوه تاثيرشان را نميفهمم.

يادم نيست همين جا نوشتم يا جايي ديگر: ما انسانها آنچه ميخواهيم ميشويم. تصميم ميگيريم خوشحال باشيم پس خوشحال ميشويم. (يادم آمد كجا نوشتمش! يك نامه بود …!) تصميم ميگيريم ناراحت باشم Ùˆ حتما هم ناراحت ميشويم. بعضي آدمها زندگي شان ميرود در مود ناراحتي Ùˆ بعضي برعكس. بعضيها فكر ميكنند Ùˆ بعضيها نه. همه اينها اختياريست. ولي اختياري كه خيلي هم دست من Ùˆ تو نيست كه به راحتي سوئييچش كنيم. من اگر خوشحالم نميتوانم بروم در وضعيت غم Ùˆ اندوه به اين سادگي. (لحظه اي چرا ولي نه كلي) Ùˆ برعكس. راستش خيلي وقتها از اين يك كيلو Ùˆ نيم آب Ùˆ چربي Ùˆ پروتئيني كه آن بالا ريخته است حرصم ميگيرد. بعضي وقتها زيادي ميتواند عذابت دهد. گرچه گاهي اوقات نيز ازش خوشم مي آيد.

اراده

اراده

امروز حس جديدي را تجربه كردم: حس اراده! اراده اي را مقابل اراده خودم حس كردم. اراده اي كه مقابل آنچه حس ميكردم قرار ميگرفت و آنچه خود تشخيص ميداد را عمل ميكرد. لذت بردم!

توضیح چهار سال بعد (می ۲۰۰۶): خب! توضیح ندهم به‌تر است. همیشه در حال مصلحت‌ات را درست تشخیص نمی‌دهی. لذت‌ چهار سال پیش من، از جنس همان لذت‌ای است که وقتی با لثه‌ی زخمی‌ات ور می‌روی کسب می‌کنی. لذت‌ای با خون و درد.

اين را بسيار دوست ميدارم.

اين را بسيار دوست ميدارم.

این را بسيار دوست ميدارم.
دوستش دارم چون ايده آل امروزم – اين روزهايم- همان است. چون واقعي است. چون لحظه لحظه اش زندگي تنهايش هست. تنهاييش وجود دارد Ùˆ براي همين دوستش دارم.
اين برميگردد به هشتم ماه هشتم سال هشتاد. وقتي خاطره آن روزهايم را دوباره خواندم (خاطره اي كه اين شعر بعدش نوشته شده بود) ترسيدم. خيلي واقعي بود. خيلي مهم بود.

عصیان (شعر)

عصیان (شعر)

جيغ ميكشم
داد ميزنم
فرياد ميكنم
مخالفتي داريد؟
پس سنگي به پنجره روياي فردايتان پرت خواهم كرد
ببخشيد كه ميپرسم
آن بيرون خبري هم هست آقايان؟!

خلاف هر رودي كه پيدا شود
سختترين سنگها را
چه در دل كوه باشد
و چه در دل شما
خرد خواهم كرد
طي خواهم كرد
مشكلي است خانمها؟!

كتابها را
يك به يك در بخاري مي اندازم
-هر چه ميخواهند باشند
دود آن را به آسمانها
با اشكهايم ميدوزم
و سقف آبي اش را با تيزترين ناخنهايم
خش خواهم داد
تا روز شما
روز آفتابي شما
درست آن هنگامي كه دراز كشيده در ساحل به ديروزهايتان فكر ميكنيد
زير توفان فرياد و هياهوي ام
غرق شود

اين سنگها و رودها و كتابها
اشكهاي من زير ناخنهاي كثيف خاك خورده
صورت چركين
قلب پاك
-نه از آن نوعي كه شما ميشناسيدش
و آرزوهايي به بزرگي آنچه تصور نخواهيد كرد
-چون نميخواهيد
و پرهاي سبك شناور در فضا
بي آنكه مقصدي به انتظارشان نشسته باشد
و صداي گريه ممتد كودكي تنها
اين است دنياي من
نميخواهيدش؟
چه كنم؟!

دوست دارم!
اين را بسيار دوست ميدارم
كه وقتي بر گوشم نواختي
سرخ نشوم از شعله هاي خشم
دوست دارم لبخندي بر چهره ام بيني
هنگامي كه مستقيم به چشمهايت مينگرم
و لحظه اي بعد
زير خنده بزنم
و گاهي كه بر زميني نشستم و تو از خنده من خشمگيني
صورت ام را بالا گيرم و قطره هاي اشك
-نه از آنها كه مزه شادي بدهند
آرام به ات چشمك بزنند
و چون تپه اي شني در كنار ساحل خروشان
لحظه لحظه بر زمين فرونشينم
و آنگاه شماها آرام آرام دور آن تپه شني نااينجا
-قصر كنار ساحل آرزوهايم
بگرديد
و ديگر كسي به روياي فردايتان لبخند نزند.

من خوشحالم … من خوشحالم

من خوشحالم … من خوشحالم

من خوشحالم … من خوشحالم … من آنقدر خوشحالم كه Ù†Ú¯Ùˆ!
دوست دارم تبديلم بكنند به يكي از همين زرد-لبخندها و بعد ميلم كنند اين طرف و آن طرف!
چرا خوشحالم؟! مگر بايد دليلي داشته باشد؟
شايد داشته باشد … بله دارد … ممكن است داشته باشد … به هر حال اگر دليلي داشته باشد جزو بخش خاطرات من ميرود كه نميشود اينجا نوشتش. دلتان بسوزد!

درز خاطره به ضدخاطرات و ارتباط من با آقای آندره مالرو

درز خاطره به ضدخاطرات و ارتباط من با آقای آندره مالرو

صداي رنگدانه ها كه مي آيد بايد شروع كني به دنبال نور گشتن.
“صداي پاي آب” كه مي آيد بايد به دنبال سرچشمه بگردي.
و صداي خاطرات كه مي آيد بايد به دنبال بخش ضدخاطره اش بگردي!
اين ماجراي پيتزافروش يك ضدخاطره نبود – خاطره بود. نميگويم كه دچار عذاب وجدان شده ام ولي به هر حال كمي با قيافه اش مشكل پيدا كرده ام. شيطان كه نه -خودم- ميگويد بروم Ùˆ پاكش كنم. ولي بعضي وقتها يك نوايي (كه غيبي هم نيست گرچه ديده نميشود) مي آيد Ùˆ ميگويد بايد ضد هر چيزي را هم در آن بگذاري تا خودش را نشان دهد. اين بيشتر شبيه به تئوري هاي دكوراسيون خانه Ùˆ قاب عكس ميماند. به هر حال با گذاش�ن ضدضدخاطرات ميتوانم خيال خودم را كمي ماست مالي كنم.

در مورد ضدخاطرات يك كشف جالب كردم: آندره مالرو هم يك چنين چيزي داشت. اين را از قبل ميدانستم. ولي فكر ميكردم تنها برگردان فارسي هردويشان يكي است. مال او چيزي مثل
Anti-Diary هست كه به “ضدخاطرات” برگردانده شده Ùˆ مال من هم Anti-Memoirs است. (آخر Memoirs دقيقا به معناي خاطره نيست.) اما كشف جديدم اين بود كه نخير! مال او هم همين Anti-Memoirs هست.
حالا نميدانم او بايد خوشحال شود – من بايد خوشحال شوم – هر دويمان با هم بايد خوشحال شويم – او بايد ناراحت شود – من بايد ناراحت شوم Ùˆ يا اينكه هر دويمان بايد ناراحت شويم. به هر حال سخت مساله ايست!

لایه‌های اتاق‌شناختی

لایه‌های اتاق‌شناختی

اتاقم در حال مرتب شدن است … ديگر آخرهاي ماجراست! آخ جون!
(راستي ميدانيد لايه هاي زمين شناختي چيست؟! لابه هاي اتاق شناختي چي؟!)

پیتزایی طماع

پیتزایی طماع

آخرشه …!
به پيتزايي زنگ زدم گفتم يك پيتزا مخصوص برايم بياورد. يك جواب خيلي باحال شنيدم:
“لطفا تعدادش رو بيشتر كنيد!”
“هاه؟!”
“يك پيتزا براي ما نمي صرفد!”

خيلي عالي بود. لابد انتظار داشت من ده پيتزا سفارش بدهم و فريز كنم.

چه؟ ميگوييد خوب يك پيتزا سفارش نده؟ چكار كنم وقتي غذا ندارم؟ همه اش كه نميتوانم شير بپزم و بخورم!

من خل‌ام

من خل‌ام

بعضي وقتها به نظرم مي آيد كه واقعا خل ام. البته اين چيز عجيبي نيست. اما جالبش اينجاست كه هر دفعه متوجه ميشوم در زمينه هاي جديدي خل بودنم را نشان ميدهم.
به يك چيزهايي بيخود واكنش شديدي نشان ميدهم در حالي كه ميدانم واقعيت ندارند. كاش ميشد هيچ وقت …