نمی‌دانم اسم‌اش چیست
“خسته شده ام از اين وضع. ديگر بريده ام. امروز كه از خواب (اگر اسمش را بتوان خواب گذاشت) بيدار شدم به يادش اÙتادم – به ياد او Ùˆ آن روزها. خواستم روياي آن زمانها را كه زير درخت بلوط با هم مينشستيم دوباره به ياد بياورم. چهره اش را ببينم كه به من لبخند ميزند Ùˆ گوش Ùرايم ميدهد. خواستم خنده اش را تصور كنم Ùˆ دستش را كه به آرامي به سوي من مي آيد. اما نتوانستم.
نه چهره اش را به خاطر آوردم نه صدايش را توانستم دوباره بشنوم Ùˆ نه هيچ چيز ديگر را. Ú†Ù‡ شكلي بود؟ يادم هست موهاي كوتاهي داشت. چشمهايش مشكي بودند Ùˆ چهره اي گندمگون داشت. ولي نه … موهاي او بلند بود. چشم هايش مشكي نبودند. اين را خوب به خاطر دارم. پس Ú†Ù‡ رنگي بودند؟ نميدانم … نميدانم …
او Ú†Ù‡ شكلي بود؟ من Ú†Ù‡ شكلي هستم؟ دستي به موهايم ميكشم. بلندند. خيلي بلند. ولي به نظرم مي آيد كه آن زمانها خيلي كوتاه بودند. شايد تصور Ùرد كوتاه موي چشم مشكلي گندمگون به خودم بازگردد. نميدانم. خودم را هم ديگر به ياد نمي آورم. Ú†Ù‡ شكلي بودم؟ Ú†Ù‡ شكلي بود؟ صدايش چگونه بود؟ صداي من چگونه بود؟ يادم نمي آيد آخرين باري كه با كسي صØبتي كرده ام به كي بازميگردد. ده سال پيش – بيست سال پيش؟ هيچ نميدانم. چند وقت است كه در اينجايم؟ نميدانم. نميتوانستم كه بدانم. در اين تاريكي مطلق هيچ چيزي خاطره ندارد. او Ú†Ù‡ شكلي بود؟ من خاطره او را ميخواهم.”