Browsed by
Month: January 2002

نکته آشپزی

نکته آشپزی

نكته آشپزي لحظه:

ممكن است شما هم مثل من تازه از بيرون آمده باشيد Ùˆ سردتان شده باشد Ùˆ بخواهيد علاوه بر اينكه مقداري انرژي وارد بدنتان ميكنيد كافئين خونتان را هم زياد كنيد(چرا اين كار را ميخواهيد بكنيد؟! چون … از بغل دستي تان بپرسيد.) Ú†Ù‡ كار ميكنيد؟ شيرقهوه ميخوريد. (اگر قهوه خالص ميخوريد لازم نيست بقيه مطلب را بخوانيد جز يكي دو خط آخرش را.)
شيرها به خودي خود گرم نيستند. بايد به وسيله اي آن را داغ كرد. اين كار را همه ما آشپزها بلديم. اما مساله وقتي حياتي ميشود كه قبلش سراغ كامپيوترتان رفته باشيد و شير كف كرده باشد و نزديك سر رفتن باشد.
گزاره: شما دوست نداريد كف شير بخوريد.
پس بايد يك فكري به حال اين شير بكنيد وگرنه خامه مانندي كه ايجاد شده است بالايش (كه از قديم به آن ميگويند سرشير و ممكن است شما هم مثل من از آن خوشتان نيايد.) موقع شيرقهوه خوردن آزارتان ميدهد. مطمئن باشيد!
يك راه اين است كه فوت كنيد تا كف شير بخوابد. اين راه خوبي اش اين است كه فكر ميكنيد خوب كار ميكند ولي عملا فايده اي ندارد چون سرشير باقي ميماند.
Ùˆ اما كشف من …
ظرفي را كه شير در آن گرم ميكنيد برداريد و تكان اش دهيد. جوري كه شير حسابي بالا پايين شود. اگر هنوز نميدانيد چگونه اين كار را بايد بكنيد به خاطرات زنگ آزمايشگاه شيمي و نحوه ساختن محلول با ارلن (همين بود اسمش؟!) مراجعه كنيد. پس از اين كار هر چه سرشير است دوباره در شير حل شده است.

خيلي لوس بود؟ حوصله تان سر رفت؟ تكنيك آشپزي ام خيلي بيخود است؟! باشد! قبول … فقط يك سوال: چرا در جامعه يك عده اي بايد اين كارها را بلد باشند Ùˆ يك عده اي نه؟

تو هم خل‌ای؟

تو هم خل‌ای؟

بعضي وقتها به نظرم مي آيد كه واقعا خل ام. البته اين چيز عجيبي نيست. اما جالبش اينجاست كه هر دفعه متوجه ميشوم در زمينه هاي جديدي خل بودنم را نشان ميدهم.
به يك چيزهايي بيخود واكنش شديدي نشان ميدهم در حالي كه ميدانم واقعيت ندارند. كاش ميشد هيچ وقت …

کرونولوژی ضدخاطرات – اولین برداشت‌ها

کرونولوژی ضدخاطرات – اولین برداشت‌ها

آقايان و خانمها!
دوستان قديمي Ùˆ دوستان جديد …
اجازه دهيد يك كرونولوژي كوتاه از اين وبلاگ بنويسم:

روزهاي اول: رابطه وبلاگ و دفترخاطرات رابطه اي رقابتي است. سولوژن بايد تصميم بگيرد چه چيزهايي در اين نوشته شود و چه چيزهايي در آن. قرار ميشود در اينجا ضدخاطرات نوشته شود و در آنجا خاطرات. اما خيلي زود اعتراف ميكند كه ضدخاطرات نوشتن كار سختي است. خيلي وقتها پهلو ميزند به همان چيزي كه قرار است در خاطرات نوشته شود.

روزهاي بعدتر: حس مشكل پيدا كردن با حريم خصوصي. من تا Ú†Ù‡ ميزان ميتوانم خودم را منتشر كنم؟ Ú†Ù‡ كساني اين نوشته را ميخوانند؟ كساني كه ده سال است با من دوستند Ùˆ يا كساني كه هنوز نديده امشان؟ (اگر اعتراض داريد به هر چيزي در اين مورد نگاهي به نوشته هاي چند روز قبلم بيندازيد. شايد مشكل حل شد.) ديگران Ú†Ù‡ تصوري از اين نوشته ها ميكنند؟ ديوانه ام ميپندارند – احمق ام ميدانند يا چيزي ديگر؟

حس كردم دوست دارم بعضي وقتها يك چيزهايي را چند روزي پيش خودم خصوصي Ù†Ú¯Ù‡ دارم. اما رزيتا در اين مورد يك چيز جالبي گفت: “آدم اگر قبول داشته باشه كه همه چيز در او Ùˆ بيرون از او جزئي از هستي بيكران Ùˆ واحده ديگه هيچ چيز براش خصوصي نميمونه.”

ميدانيد … يكي از آرزوهاي من يكي شدن ذهنهاست. اتحاد واقعي براي جلوگيري از “سو تفاهم”ها. چنين چيزي ممكن است؟ حتا بين دو نفر؟ بعيد ميدانم. بسيار بعيد ميدانم.

بارون درخت‌نشین

بارون درخت‌نشین

بارون درخت نشين تمام شد. كلي لذت بردم از خواندنش.
بيشتر از بچگي نينو خوشم آمد: بزرگ كه شد شخصيت مطلوبم نبود. ولي باز آدم مهمي بود. كاش يك چيزهايي را بهتر ميدانست. چه چيزهايي را؟ نميدانم.

كتاب بعدي به احتمال زياد جاودانگي كوندرا خواهد بود. از اسمش خيلي خوشم آمده – برخلاف كتاب نيمه كاره قبلي اي كه از او خواندم: سبك Ùˆ سنگين يا بار هستي. اگر كتاب خوبي باشد با ميلان كوندرا آشتي ميكنم. با اينكه آن كتاب نيمه تمام ماند ولي نسبت به شيوه نگارشش موضع گيري كردم. نوشته مهمي بود: يا مزخرف يا خيلي خوب. مساله اين است كه شايد آن زمان در موقعيتي نبودم كه دركش كنم. درست مثل بار اولي كه تهوع را ميخواندم. نيمه تمام رهايش كردم. اصلا هيچ حس نزديكي به داستان نداشتم. (لازم است بنويسم كه هيچ اعتقاد ندارم كه لزوم خوش آمدن يك داستان همذات پنداري خواننده Ùˆ شخصيتهاست. مهم وجود درك متقابل (Ùˆ البته معمولا يك طرفه) خواننده Ùˆ شخصيتهاست. (گفتم متقابل … ممكن است داد Ùˆ هوارتان در آمده باشد. بعضي وقتها فضاي شخصيتي آنقدر غني است كه ارتباط متقابل بين شما Ùˆ شخصيتها هم به وجود مي آيد.) ديگر بس است پرانتز! ليسپ بازي كه نميكنم.) اما بار دومي كه خواندمش آنقدر حس نزديكي به داستان كردم كه در قسمتهاي زيادي از داستان شخصيت اصلي را كاملا درك
ميكردم و انگار صاحب تجربه هاي مشتركي بوديم.

عادت

عادت

يك سوال سخت …
تو كي به چيزي عادت ميكني؟ چه چيزهايي برايت عادت شده اند و چه چيزهايي برايت عادت نشده اند و حقيقي اند؟
تو خوشحال ميشوي. من هم. تو ناراحت ميشوي و من هم. نميدانم تو گريه ميكني يا نه ولي من اين كار را ميكنم. عادت كرده ايم به همه اينها؟
يعني ميخواهي بگويي همه آنچه فكر ميكنم خوبست و يا بدست بخشي از آن عادت بزرگي است كه ما را در بر گرفته؟ عادتي كه از بيرون از عرف اجتماع شروع ميشود و از داخل با گشنگي ات؟ بعيد ميدانم همه چيزهاي من از روي عادت باشند حتا اگر تكراري به نظر برسند.

خودآزاری

خودآزاری

خودآزاري عمل عجيبي نيست. بيشتر شبيه به خنديدن مي ماند. درست مثل خنده ناگهان شروع ميشود و مانند قهقهه اي بي پايان ادامه پيدا ميكند. اطرافيان ات تصور ميكنند كه تو بايد خودت را آزار دهي درست مثل كساني كه تصور ميكنند بايد بخندي. اما ناگاه كه از خنده باز مي ايستي و فكر ميكني به دليل خنده ات متوجه پوچي دليلش ميشوي. درست مثل دليل خودآزاري. دلايل هر دو تاثيرگذارند ولي مانند هر دليل بشري ديگري واقعا اهميتي ندارند.
نوشته ي قبلي ميتوانست يك خودآزاري به تمام معنا باشد. بهتر بگويم ناشي از يك خودآزاري به تمام معنا. خوشبختانه اينگونه نبود. حداقل خيلي سريع خفه اش كردم. تنها خواستم يك صحنه ي كوچك را خلق كنم. صحنه اي كه ميتوانست واقعي باشد. نه! خود ماجرا را نميگويم. صحنه خلق داستان به عنوان خودآزاري نويسنده مورد نظرم هست.
حالا جدا از اين حرفها شما ميتوانيد چهره ديگران را به خاطر بياوريد؟ مثلا اگر من را قبلا ديده باشيد ميتوانيد چهره ام را به ياد بياوريد؟ چه شكلي بودم؟ من چطور؟ شما را ميتوانم به خاطر بياورم؟ تو چه شكلي بودي؟ كاش ميدانستم.

نمی‌دانم اسم‌اش چیست

نمی‌دانم اسم‌اش چیست

“خسته شده ام از اين وضع. ديگر بريده ام. امروز كه از خواب (اگر اسمش را بتوان خواب گذاشت) بيدار شدم به يادش افتادم – به ياد او Ùˆ آن روزها. خواستم روياي آن زمانها را كه زير درخت بلوط با هم مينشستيم دوباره به ياد بياورم. چهره اش را ببينم كه به من لبخند ميزند Ùˆ گوش فرايم ميدهد. خواستم خنده اش را تصور كنم Ùˆ دستش را كه به آرامي به سوي من مي آيد. اما نتوانستم.
نه چهره اش را به خاطر آوردم نه صدايش را توانستم دوباره بشنوم Ùˆ نه هيچ چيز ديگر را. Ú†Ù‡ شكلي بود؟ يادم هست موهاي كوتاهي داشت. چشمهايش مشكي بودند Ùˆ چهره اي گندمگون داشت. ولي نه … موهاي او بلند بود. چشم هايش مشكي نبودند. اين را خوب به خاطر دارم. پس Ú†Ù‡ رنگي بودند؟ نميدانم … نميدانم …
او Ú†Ù‡ شكلي بود؟ من Ú†Ù‡ شكلي هستم؟ دستي به موهايم ميكشم. بلندند. خيلي بلند. ولي به نظرم مي آيد كه آن زمانها خيلي كوتاه بودند. شايد تصور فرد كوتاه موي چشم مشكلي گندمگون به خودم بازگردد. نميدانم. خودم را هم ديگر به ياد نمي آورم. Ú†Ù‡ شكلي بودم؟ Ú†Ù‡ شكلي بود؟ صدايش چگونه بود؟ صداي من چگونه بود؟ يادم نمي آيد آخرين باري كه با كسي صحبتي كرده ام به كي بازميگردد. ده سال پيش – بيست سال پيش؟ هيچ نميدانم. چند وقت است كه در اينجايم؟ نميدانم. نميتوانستم كه بدانم. در اين تاريكي مطلق هيچ چيزي خاطره ندارد. او Ú†Ù‡ شكلي بود؟ من خاطره او را ميخواهم.”

اولین نامه

اولین نامه

بايد اعتراف كنم كه انتظارش را نداشتم. خوشحال شدم. از چه؟! از اينكه سپيده از آن طرف دنيا بيايد و نامه اي به من بدهد و در مورد كتاب جاودانگي و بارون درخت نشين راهنمايي ام كند. جالبي اش اين است كه من تا پيش از اين او را نميشناختم ولي الان فهميدم كه وبلاگم يك خواننده غريب دارد. يك سري به سايتش بزنيد!
راستي از ديشب شروع كرده ام به خواندن بارون درخت نشين. جاودانگي هم به شدت توي صف منتظر است.

اجتماع و اشتراک ذهن‌ها

اجتماع و اشتراک ذهن‌ها

جهانهاي شخصي ما. دنياهايي منحصر به فرد براي هر كداممان ولي با اشتراكي از جنس واسط اجتماع. در يك چنين چايي زندگي ميكنيم؟!
منظورم چيست؟!
ميخواهم بدانم ذهنيت من و ذهنيت شما چقدر با هم شباهت دارد؟ اين شباهتها از كجا ناشي شده است؟ تفاوتهايمان چه؟
اين همان سوال قديمي (براي خودم) تفكر است. همه اين ماجراها از يك كاسه آب ميخورند: چگونه يادميگيريم – Ú†Ù‡ چيزي را يادميگيريم – چگونه فكر ميكنيم – اراده مان به Ú†Ù‡ معناست Ùˆ از اين دست.
هنوز هيچ پاسخ قطعي اي براي اينها پيدا نكرده ام. انتظار وجود پاسخ را هم ندارم. حداقل فعلا. يادم باشد بعدا در اين باره يك چيزي بنويسم: درباره ممكن بودن وجود پاسخ براي اين سوالها.

حساب دوستی‌ها

حساب دوستی‌ها

اجازه دهيد حساب دوستيهايمان را مرتب روي كاغذ بنويسيم تا بفهميم چقدر هم ديگر را بايد تحويل بگيريم.
چند شب پيش با پويان (كه ميبايست زودتر يك وبلاگ بزند وگرنه مجبورم از شيوه هاي درستتري استفاده كنم) صحبت ميكردم كه درست مثل همه بحثهاي خواب آلود ديگر به اينجا رسيد كه بدانيم قدمت دوستي مان چقدر است. آخر سر نفهميدم اين به چه زماني برميگردد. سال اول دبيرستان يا سال دوم و يا سال سوم؟! برايم عجيب بود.
يكي از موارد مشابه همين روزبه خودمان هست كه زود موضع خودش را روشن كرد و گفت كه من اين ترم وبلاگ نميزنم كه نميزنم. (البته يادم رفت به او تذكر بدهم كه اين ترم تمام شده است!) او تكليفش مشخصتر است. از تابستان سال اول دبيرستان با او آشنا شدم. يا حداقل يك همان حدودي. درست ميگويم قربان؟! فقط هنوز يادم نمي آيد آن روزي كه من را هول داد و مجبورم كرد كه در اثر تعاملي كه با زمين داشتم زخمي شوم تابستان سال اول بود يا سال دوم. حدس ميزنم سال دوم.
خوب به اين ميگويند قدمت دوستي. ميتوان گفت كلا چيز مهمي است ولي نه مهمترين چيز دنيا. خوبي اش اين است كه مشخص ميكند يك وضعيت دوستي تا چه ميزان يك هيجان است (به قول خودمان Transient response) و تا چه حد يك چيز پايدار.
قبل از ادامه بايد به اين نكته اشاره كنم كه اين حرفم به معناي اين نيست كه بعد از پنج سال ميتواني بگويي اين شخص اين است Ùˆ يك تابع براي او تعريف كني. اتفاقا به نظر جالبش همين تغيير است. اگر تغيير نباشد بعد از مدتي حوصله همه از همه سر ميرود. (Ùˆ توجه ميكنيد كه “سر رفتن حوصله” يك رفتار مرتبه دوم است Ùˆ نه مشكل اصلي.)
راستي يك سوالي … كسي شخصي به نام “مانلي كيكاووسي” ميشناسد؟ دختر فريده لاشايي است؟! چطور؟! هيچي! ميخواهم قديميترين دوستم را از ميان خرابه هاي زمان پيدا كنم. جالب است-نه؟!
خلاصه اگر ميشناسيد آره و اينا! (:

بارون درخت‌نشین و جاودانگی

بارون درخت‌نشین و جاودانگی

با اينكه به عنوان يك موجود خواب آلود خسته ام ولي اين يكي را هم مينويسم:
من در حال حاضر دو كتاب جديد دارم: يكي “بارون درخت نشين” از ايتالو كاليونيو (كه به سفارش چند ماه پيش پويان گرفتم) Ùˆ ديگري هم جاودانگي ميلان كوندرا (كه به سفارش چند ماه پيش ركسانا گرفتم) است. از هر كدام دو جمله خواندم Ùˆ خوشم آمد. (من به عنوان مدعي تخصص در اين امر كافيست يكي دو جمله از هر چيزي بخوانم تا دستم بيايد با Ú†Ù‡ طرف هستم. اگر هم وسط كار ديدم دارم به شدت كنف ميشوم به روي مباركم نمي آورم …!) حالا شما پيشنهاد ميكنيد كه من كدام را بخوانم؟! جاودانگي يا بارون درخت نشين؟! (خوبي هر دو كتابش اين است كه تقريبا دارد ميپوسد.)

رفع شبهات

رفع شبهات

به علت سوالهاي مكرر موجودات مختلف لازم ديدم رفع شبهه كنم:
پرسيده شد: “تو كه خوابيدي Ú†ÙŠ خواب ديدي؟!”
“بايد بگويم كه انسانهايي كه خسته نيستند Ùˆ از سر تفريح ميخوابند خواب ميبينند. خسته ها توان خواب ديدن ندارند.”
پرسيده شد: “ما كه خواب ميبينيم يعني كه چه؟!”
“بايد بگويم كه از ديد يك فرد خسته آره Ùˆ اينا!”
پرسيده شد: “اگر بين انسان A Ùˆ انسان CD رابطه R برقرار باشد آيا لزومي به وجود برقراري همان رابطه بين A Ùˆ CM وجود دارد؟! (به صرف شباهت اولين حرف رشته نام دو موجود.)
پاسخ اين است كه “خير!”

یک خمیازه به افتخار من

یک خمیازه به افتخار من

نه! فايده اي ندارد … وقتي كه ميبايست بخوابي لابد بايد بخوابي ديگر. اداي كتاب خواندن Ùˆ فعاليت مثبت در آوردن ندارد ديگر …
از اولش خوابم مي آمد امروز: بيخود منكرش ميشدم. يكي نيست بگويد تو كه خوابت مي آيد چرا ميخواهي بروي قدم زنان؟!
رسيدم خانه, كمي اداي فعاليت در آوردم و بعد Zzzzz!
سوال: چرا الان بيدارم؟!
پاسخ: هر آدمي بايد علاوه بر بازسازي ساختارهاي دروني خود انرژي هم كسب كند-اين است شهوت كسب انرژي كه آدم چسبيده به تخت را بلند ميكند.

يك سوال: آخرين خواب با تم نظامي اي كه ديديد چه بود؟
من بروم پي كارم! يك خميازه به افتخار من!

خواص ماه‌ها

خواص ماه‌ها

ماه ها براي خودشان خواص مختلفي دارند: خواص درماني – فيزيكي – شيميايي Ùˆ حتا كامپيوتري.
مثلا خاصيت شيميايي اردي بهشت ماه خواب آوري آن است. يا خاصيت فيزيكي امرداد تبخير هميشگي مايعات است – Ú†Ù‡ اين مايع آب ليوان روي ميز باشد Ùˆ Ú†Ù‡ آب سلولهاي شما.
اسفند خاصيت درماني ويژه اي دارد. درست مثل يك ديازپام عمل ميكند Ùˆ هر Ú†Ù‡ كسالت است از وجودتان ميزدايد. البته اين از صدقه سر فروردين Ùˆ عيدش هست. به هر حال آدمها در اسفند كلي اميد براي فردايشان ميكارند Ùˆ با تمام مصائب احساس خوشحالي مرموزي فراميگيردشان. مثلا پارسال – اواخر اسفند – من از بس خوشحال بودم تقريبا خودم را گاز ميگرفتم Ùˆ از بس ناراحت بودم موهايم را ميكندم. درست آن زمان بود كه لغت Passion را فهميدم.
اين ماهها خواص ديگري هم دارند: خرداد با اينكه از اول براي امتحانات اختصاص داده شده است ولي جان ميدهد براي نوشتن دفتر خاطرات. برخلافش مهر يا آبان است. من در اين مدتي كه خاطره مينويسم (كه به حسابي ميشود چند سال!) در هر آبان ماهي دچار مشكل شده ام. يك بار كه دفتر خاطرات پريد روي هوا Ùˆ دود شد – بارهاي ديگر هم حس اش نبود واقعا.
از ديگر خواص اوقات بنويسم … دي ويژگي خاصي دارد. مخصوصا آخر دي: 27ام به بعد. آدم در آن زمانها دوست دارد داستان بنويسد. آن هم نه داستانهاي لحظه اي (چيزي كه خارجيها به آن ميگويند Sudden Fiction) بلكه يك داستان بلند برنامه ريزي شده.
البته خوبي من Ùˆ حرفهايم اين است كه حساب Ùˆ كتابي ندارند. يعني اگر روزي آمديد Ùˆ گفتيد “من نه تنها در اواخر دي كه هيچ وقت ديگري هم داستان نمينويسم” من ميتوانم با ظرافت هر Ú†Ù‡ تمامتر يقه خودم را از دستتان بيرون بكشم Ùˆ خودم را به كوچه علي Ú†Ù¾ بزنم.

جز اينها امروز ضدخاطره ديگري ندارم.

از خواب‌ها نترسید

از خواب‌ها نترسید

همين الان از خواب بيدار شدم. هيج حس خاصي ندارم. بهتر بگويم از تجمع احساسات در وضعيتي مبهم قرار دارم: دنيا كدر – ذهن پر از نوشتن Ùˆ پر از هيچ نگفتن – حوصله نداشته – خميازه – برنامه ريزي براي امروز (كه از همين الان مشخص است بايد Ú†Ù‡ كار كنم-حداقل چند ساعتش را) Ùˆ …
آها! يك خواب بامزه ديدم. تا به حال به اين فكر كرده اي (منظورم كيست؟ خوب معلوم است! من براي تو مينويسم ديگر!) كه دنياي خواب چقدر بامزه است؟ منطق اش چندين وجب نوري با دنياي معمول فرق دارد ولي با اين حال چندين وجب نوري مربع هم با تو اشتراك دارد-اشتراكش را حس ميكني. در اين آخرين خواب يك عده اي را (يكي دو نفر را) به شدت غافلگير كردم- يك كار غيرمنتظره. خودم خوشم آمد. يك كار غيرمنتظره … باز هم يك كار غيرمنتظره … هيجان! هيجان!