عجب برÙÙŠ امشب مي آمد.
عجب برÙÙŠ امشب مي آمد. دانه هاي ريز بر٠بودند كه به صورتت ميخوردند Ùˆ از يقه لباست داخل ميشدند Ùˆ خود را بر گردنت Ù…ÙŠÙØ´Ø±Ø¯Ù†Ø¯. دوست داشتم قدم ميزدم. ولي بايد برميگشتم. ميخواستم به آنجايي كه هر وقت Ø§ØØ³Ø§Ø³ تنها بودنم با شادي مي آميزد Ù…ÙŠØ±ÙØªÙ…. يك مسير طولاني. دلم ميخواست يخ كرده Ùˆ Ø¨ÙŠØØ³ ميرسيدم به پايان مسير. ولي ØÙŠÙ. نميشد. ميبايست به آشيانه خودم برميگشتم. Ùˆ برگشتم.