يكي دو روز ديگر كه
يكي دو روز ديگر كه بگذرد دقيقا دو سال از نوشتن داستاني كه به “توماس” مشهور است (Ùˆ البته نامي هم ندارد) ميگذرد. درست روز ولنتاين بود كه نوشتمش. سه داستان كوتاه پشت سر هم بودند كه اين يكي از بقيه Ù…Ø¹Ø±ÙˆÙØªØ± شد Ùˆ گمانم خيليها از خواندش خوششان آمده باشد. كاش روزنامه ÙØ±Ù†ÙˆØ¯ اين داستان را همين روزها چاپ ميكرد. (براي كساني كه نميدانند: ÙØ±Ù†ÙˆØ¯ روزنامه اي بود براي خودش با سردبيري (يا چيزي مثل همين) سهيل كه ÙØ¹Ù„ا عمرش را داده است به من Ùˆ شما.) البته شايد بشود كارهاي ديگري هم كرد. بايد ببينم Ú†Ù‡ پيش مي آيد. (بهتر بگويم: تصميمم در آينده Ú†Ù‡ خواهد شد.)
راستي اين جشن ولنتاين هم چيز بيخودي Ùˆ التقاطي ايست براي ايرانيان. معنايي ندارد چنين چيزي. عوضش بياييد روز تولد رامين را جشن بگيريد هم او Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شود Ùˆ هم اينكه اداي ارج نهادن به اسطوره هاي خودمان را در آوريم. (رامين! اسطوره! اينكاره!) ÙØ¹Ù„ا هيچ ØØ³ خاصي نسبت بهش ندارم. شايد تا يكي دو روز ديگر Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ Ø¨ÙŠØ§ÙØªØ¯. كسي Ú†Ù‡ ميداند …