عجب برÙÙŠ امشب مي آمد.
عجب برÙÙŠ امشب مي آمد. دانه هاي ريز بر٠بودند كه به صورتت ميخوردند Ùˆ از يقه لباست داخل ميشدند Ùˆ خود را بر گردنت ميÙشردند. دوست داشتم قدم ميزدم. ولي بايد برميگشتم. ميخواستم به آنجايي كه هر وقت اØساس تنها بودنم با شادي مي آميزد ميرÙتم. يك مسير طولاني. دلم ميخواست يخ كرده Ùˆ بيØس ميرسيدم به پايان مسير. ولي ØÙŠÙ. نميشد. ميبايست به آشيانه خودم برميگشتم. Ùˆ برگشتم.