Browsed by
Month: February 2002

امروز بندهايي از كنوانسيون “رفع

امروز بندهايي از كنوانسيون “رفع

امروز بندهايي از كنوانسيون “رفع هرگونه تبعيض عليه زنان” حقوق بشر را ميخواندم كه ايران به دلايل مختلف سخت دنبال دريافت مجوزش ميباشد. اعضاي اين كنوانسيون ميتوانند با قرار دادن شروطي بر آن قوانين خود را وارد ماجرا بكنند: لزومي به پذيرفتن همه بندها نيست. اما اينكه اين محدوديتها Ùˆ شرطها تا Ú†Ù‡ حد ميتوانند باشد خود مساله ايست. ايران ميخواهد اينگونه وارد ماجرا بشود:
“قبول كنوانسيون رفع تبعيض عليه زنان مشروط بر عدم مغايرت با قوانين اسلامي”. اين برايم جالب آمد. عدم مغايرت با قوانين اسلامي چيزي است بسيار كلي.
خوب … Ú†Ù‡ چيزي اين وسط براي من جالب بود؟ كاري ندارم كدام از اين دو درست ميگويند ولي جور كردن تعبير فعلي از قوانين اسلام Ùˆ مواد كنوانسيون يك تناقض بديهي است. اگر مطلق گرا باشيم يكي از اين دو را بايد بفرستيم آن دنيا.
به فرض ثابت بودن افراد در ايران دو حالت پيش مي آيد: يا كنوانسيون مورد قبول واقع نميشود يا اينكه افراد نسبي گرا ميشوند. اگر نسبي گرا بشوند متوجه ميشوند در تفاسيرشان تا به حال ممكن است اشتباه كرده باشند و تغييراتي اساسي در حقوق زن و مرد ميدهند.
باز هم اين براي من جالب توجه ترين مورد نيست. اينطوري توضيح بدهم: تابستان امسال جلساتي در دانشگاه داشتيم كه درباره حقوق زن و مرد و كلي چيزهاي مربوط ديگر صحبت ميشد. تقريبا همه به اين توافق رسيدند كه زن و مرد با هم فرق دارند. (بديهي نيست؟!) چيزي كه مشخص نشد اين است كه اين تفاوت جنسيتي نتايجش در يك جامعه به چه صورت خواهد بود تا قوانين (يعني بهينه كننده شباهت الگوهاي اجتماعي و طبيعت انساني) به آن شكل تغيير پيدا كنند. مثلا وقتي كسي مي آيد و ميگويد ديه زن نصف مرد است (و من شنيدم بعضي از فقها اين را رد كرده اند. ولي نميدانم چه كسي.) چرا اينطوري بايد باشد. چرا نصف و مثلا نه 43/23 يا چيزي ديگر. اين موضوعي است كه رويش كم كار شده است. مخصوصا ايرانيها (يا بهتر بگويم مسلمانان) با قوانين ناهمگوني كه دارند ميبايست بيايند و ببيند در يك سيستم multi-agent با موجوداتي heterogeneous ساختارهاي اجتماعي چگوري بايد باشد.

“آدمها مجبورند بدنشان را با

“آدمها مجبورند بدنشان را با

“آدمها مجبورند بدنشان را با خودشان اينطرف Ùˆ آن طرف بكشند Ùˆ اين بدن گاهي بدجوري كم مي آورد.”
آدمها بي آنكه بخواهند كلي وابسته به بدن فيزيكيشان هستند. خستگي – فرسودگي – مريضي – نياز به خوردن Ùˆ آشاميدن Ùˆ كلا همه مكانيزمهاي بيولوژيكيمان چيزي است كه معمولا دست Ùˆ پاگيرست. اينكه آنها Ú†Ù‡ سياستي در مقابل بدنشان اتخاذ كنند خود چيز هيجان آوريست. اگر به ميلان كندرا باشد ميگويد آدم يا كلش همان بدنش ميشود Ùˆ بدن پرست ميشود Ùˆ يا اينكه بدنشان را قسمتي زايد از خود ميداند Ùˆ هميشه از آن بدش مي آيد Ùˆ در مقابله اي دايمي با آن قرار ميگيرد. اين دو ديدگاه افراطيست. چيز زيادي هم به ما نميدهد (يعني تكليفت را مشخص نميكند كه “حالا كه اينطوري هستم” بايد اينگونه عمل كنم.) ولي حداقل يادآوري اي ميكند به اينكه بدني وجود دارد Ùˆ كلي ميتواند رويت تاثير بگذارد.

بعضي وقتها انسان حس عظمتش

بعضي وقتها انسان حس عظمتش

بعضي وقتها انسان حس عظمتش Ú¯Ù„ ميكند. نه اينكه خودش را بزرگ بيند. دوست دارد در جريان عظمت قرار گيرد. در يك مراسم باشكوه (با حضور ميليوني آدمهايي كه فرياد ميكشند)شركت كند – يك موسيقي عظيم گوش كند (مثلا چه؟! مثلا Conquest of Paradise از آلبوم
1492ي Vangelis و يا سمفوني 5 بتهوون يا حتا Another Bricks in the Wall IIي آلبوم The Wall از Pink Floyd كه البته اين يكي عظمتش را از يك عده دانش آموز خشمگين وام گرفته است) و يا اينكه در خوانش اثري عظيم شركت كند.
اما هيجان آورتر وقتي است كه شخص علاقه پيدا ميكند اين عظمت را بيافريند. اثر (يا واقعه اي) كه نقص ندارد – فرياد ميكشد Ùˆ ديگران را ميلرزاند Ùˆ اين هنگام است كه معمولا دست از پا درازتر ميشود.

يكي دو روز ديگر كه

يكي دو روز ديگر كه

يكي دو روز ديگر كه بگذرد دقيقا دو سال از نوشتن داستاني كه به “توماس” مشهور است (Ùˆ البته نامي هم ندارد) ميگذرد. درست روز ولنتاين بود كه نوشتمش. سه داستان كوتاه پشت سر هم بودند كه اين يكي از بقيه معروفتر شد Ùˆ گمانم خيليها از خواندش خوششان آمده باشد. كاش روزنامه فرنود اين داستان را همين روزها چاپ ميكرد. (براي كساني كه نميدانند: فرنود روزنامه اي بود براي خودش با سردبيري (يا چيزي مثل همين) سهيل كه فعلا عمرش را داده است به من Ùˆ شما.) البته شايد بشود كارهاي ديگري هم كرد. بايد ببينم Ú†Ù‡ پيش مي آيد. (بهتر بگويم: تصميمم در آينده Ú†Ù‡ خواهد شد.)
راستي اين جشن ولنتاين هم چيز بيخودي Ùˆ التقاطي ايست براي ايرانيان. معنايي ندارد چنين چيزي. عوضش بياييد روز تولد رامين را جشن بگيريد هم او خوشحال شود Ùˆ هم اينكه اداي ارج نهادن به اسطوره هاي خودمان را در آوريم. (رامين! اسطوره! اينكاره!) فعلا هيچ حس خاصي نسبت بهش ندارم. شايد تا يكي دو روز ديگر اتفاقي بيافتد. كسي Ú†Ù‡ ميداند …

نوشته ي رامين را خواندم.

نوشته ي رامين را خواندم.

نوشته ÙŠ رامين را خواندم. درباره دهه فجر نوشته بود Ùˆ مدرسه اش Ùˆ معلم تربيتي اش. اين را كه خواندم ياد خيليها افتادم: انواع مختلف آدمهاي نامعقول Ùˆ معقول (يا به قول يكي موجه Ùˆ ناموجه). اما يكي از اينها بود كه هميشه يادش در ذهنم ميماند. به او ميگفتيم آقاي سالاري. معلم ديني راهنماييمان بود. آن زمان فوق ليسانس روانشناسي داشت. يك فرد مذهبي (طبيعتا – نه؟!) Ùˆ البته كاملا دوست داشتني. نميتوانم بگويم دقيقا به Ú†Ù‡ شكل ولي مطمئنا خيلي در ساختار ذهني من تاثيرگذار بود. فردي بود متعادل بود – طنز ميفهميد Ùˆ … ديگر چيزي يادم نمي آيد. دوست دارم باز ببينمش. بعيد ميدانم مرا به ياد داشته باشد. ولي اگر يادش بيايد خيلي خوشحال ميشوم. ميخواهم بروم جلويش Ùˆ بگويم “من هماني بودم كه آنروزها در صندلي مينشست Ùˆ نگاهتان ميكرد Ùˆ گمانم ندانيد Ú†Ù‡ فكرهايي ميكرد Ùˆ Ú†Ù‡ نظري درباره تان داشت Ùˆ الان هم نميدانيد Ú†Ù‡ فكرهايي ميكند Ùˆ Ú†Ù‡ چيزهايي در ذهنش ميگذرد Ùˆ نظرش راجع به دين Ùˆ خدا چيست. ميخواهم بدانيد كه تاثيرگذار بوده ايد. همين! خداحافظ!”

خواب يك “ظلم” است: خواب

خواب يك “ظلم” است: خواب

خواب يك “ظلم” است:
خواب ظلم است چون به همان ميزان رنج ممكن در بيداري درد ميكشي.
خواب ظلم است چون زيباييهايش را نميتواني با خود به دنياي بيداريت بياوري. زيباييهايي فناشده و ناپايدار.
چيزي كه رنجهايش وجود دارند و زيباييهايش ناپايدارند جز ظلم چه ميتواند باشد؟

من اختيار خوابهايم را ميخواهم. دوست دارم دستشان را بگيرم و به بيداريم بكشانمشان. ميشود؟! ميشود؟! ميشود؟! من خوابهايم را ميخواهم.

راستش در زندگي من آدمهايي

راستش در زندگي من آدمهايي

راستش در زندگي من آدمهايي هستند كه دلم نمي آيد بدون گفتن حقيقت ذهنيتم نسبت به آنها تركشان كنم.
بعضيهاشان آدمهايي هستند كه با افراد مختلف درباره شان صحبت كرده ام. ولي بيشترشان فقط در ذهن خودم زندگي كرده اند. بعضيها فقط كمي بوده اند. بعضيها بيشتر. بعضيها هم هميشه هستند: اصلا جايي در ذهنم براي خودشان دست و پا كرده اند.
بعضي از اينها را هر روز يا هر چند وقت يك بار ميبينم. از بعضيشان خوشم مي آيد از بعضي نه. ولي معمولا آدمهايي هستند كه خوشم مي آيد ازشان. آدمهايي كه برايم جالب نيستند زياد در زندگي ذهنيم واردشان نميكنم.
ولي هيچ وقت نشده بيايم و بگويم من نسبت به شما اين احساس را دارم:
اي X! ميدانيد من خيلي وقتها به شما فكر ميكنم و هميشه ميترسم از اينكه ناراحتتان كنم و هميشه به عنوان كسي كه نظرش حقيقتي بيش از تكرار كلمات ديگران دارد به تان مينگرم؟
Ùˆ يا …
آيا ميدانستيد چند وقتي است كه سعي ميكنم بفهمم به چه چيزهايي فكر ميكنيد؟
Ùˆ از اين دست … خلاصه جالب چيزي است.

ديروز برنامه داشتيم برويم توي

ديروز برنامه داشتيم برويم توي

ديروز برنامه داشتيم برويم توي صف بياستيم. بعدش براي تنوع رفتيم فيلم “اينك آخرالزمان” فرانسيس فورد كاپولا را ببينيم. نمايش فيلم براي خودش پديده اي بود: يك ربع كه از فيلم گذشت آقايي شروع كرد به آموزش فرهنگ درست استفاده از موبايل در سينما: خيلي خيلي راحت پنج دقيقه با موبايل صحبت كرد با صداي بلند به مقصود خريد Ùˆ فروش Ùˆ فعاليتهاي تجاري. خوبي اش اين بود كه هيچ از فحش ديگران ناراحت نميشد. علاوه بر آن توضيح دادند كه اين فيلم به زبان “خارجي” پخش ميشود Ùˆ اشكالي ندارد كسي صحبت كند وسطش.
اما اين فقط بخشي از پديده بود. بخش ديگرش اين بود كه مسوولان پخش فيلم بخش انتهايي Ùˆ وسط را جابجا پخش كردند. ابتدا بخش آخر ديده شد – بعد چند نفري دفن شدند Ùˆ بعد ديديم كه آنها تير خوردند Ùˆ كشته شدند. خلاصه جالب بود. كلي خنديديم – كلي حرص خورديم.

آيا حيوانات ديگر هم داراي

آيا حيوانات ديگر هم داراي

آيا حيوانات ديگر هم داراي ساختار زباني هستند؟ آيا پارس سگ داراي گرامر است؟ احتمالا در اين مورد تحقيقاتي شده است Ùˆ نتايجي هم وجود دارد ولي من خبري ازشان ندارم به آن صورت (اين عبارت قبل خيلي چيز بيخودي بود. “خبري ندارم به آن صورت” نشان از يك موجودي ميدهد كه نميداند ولي ندانستن خود را هم اعلام نميكند. خوشم نمي آيد از اين جور بيانها. وضعيت من دقيقا اينطوري نيست ولي خيلي هم بهتر محسوب نميشود. احتمالا يك چيزهايي خوانده ام ولي اگر بپرسند “Ú†Ù‡ چيزي را كجا خوانده اي؟” نميتوانم نشانه اي بدهم Ùˆ اين يك جورهايي براي من معادل ندانستن است.)
راستي يك سوال ديگر: اين چيزي كه در پرانتز نوشته بودم مهمتر محسوب ميشود يا قسمت اول؟

امروز دعوا كردم. گرچه كتك

امروز دعوا كردم. گرچه كتك

امروز دعوا كردم. گرچه كتك كاري نكردم. حتا داد هم نزدم. لغت زشتي هم گفته نشد(به اين يكي خوشبختانه عادت ندارم!). ولي باز هم اسمش دعواست.
نميدانم … شايد راست بگويد. شايد يك چيزهايي را راست بگويد. نميبايست به صرف اينكه از كارهايي كه انجام ميدهد خوشم نمي آيد همه اش را نفي كنم. برخوردش با من درست نبود: در اين شكي ندارم. چيزي هم كه گفتم دقيقا همان چيزي بود كه به من گفته بود: همان معنا – همان مفوم. ولي اعصابم را خرد كرد. اين به علاوه يك نمره ناحق يك درس (كه ادعايم ميشود از خود استاد درس (اگر اسمش را بشود گذاشت استاد) بسيار بيشتر بلدم) باعث شد اعصابم به هم بريزد. اما نميخواهم ناراحت باشم. ناراحت هم نيستم ولي خوشحال هم محسوب نميشوم. به قول ركسانا وقتي آدم “عصباني” – “ناراحت” يا چيزهايي مثل اين است دليلي ندارد الكي فراموشش كند. Ùˆ به قول خودم اين جور چيزها را بايد درك كرد Ùˆ بعد فراموش كرد Ùˆ نه فراموشي اي از جنس پوشش گذاشتن (به اين آخري ميگويند نسيان انگاري!). از ياد بردن عصبانيت – ناراحتي Ùˆ … ميبايست با تعقل انجام شود. كاش بتوانم اينگونه عمل كنم.
به هرحال اين نوع برخوردها حداقل تا مدت چند ماه وجود خواهد داشت. اما اميدوارم باعث به هم خوردن همه چيز نشود.
(هاه! احتمالا يك عده ايتان ميدانيد دعوا موضوعش چه چيزي ميتواند باشد. بعضيها هم كه در جريان هستيد. ولي بقيه دلشان را صابون نزنند. نه ماجراي يك دعواي بين دوستهاست و نه چيزي شبيه به آن.)

چند روزي است كه سوالي

چند روزي است كه سوالي

چند روزي است كه سوالي برايم پيش آمده است:
“آيا آدمي حق دارد نگران ديگري بشود؟!”
يا “آيا آدمي ميتواند نگران ديگري بشود؟”
چرا اين را ميپرسم؟
چون اگر كسي بيايد Ùˆ بگويد “اين من هستم كه خودم را زندگي ميكنم Ùˆ نه شماها. پس حق نگراني درباره من را نداريد.” Ú†Ù‡ بايد بگوييم؟ آيا منحصر به فرد بودن زندگي در نزد زنده حق نگراني ذهني ديگران را از بين ميبرد؟ در مورد “جق” ميبايست بگويم كه منتظر جوابي از اين دست نيستم كه بگويد هر انساني آزاد است كه هر كاري كه ميخواهد بكند پس حق اين را هم دارد. ميخواهم ببينم اين حقش ميتواند منشا واقعي Ùˆ لازم هم داشته باشد؟
سوال سختي است … چون بعد از آن ميتوان پرسيد آيا اين نگراني ذهنيتي ميتواند به يك عمل هم منجر شود؟ يعني اينكه تو ميتواني به علت نگراني درباره وضعيت شخص ديگري تغيير در حالت (با ديدگاهي سيستمي به كلمه حالت)او بدهي؟

راستي چرا در نامه قبل

راستي چرا در نامه قبل

راستي چرا در نامه قبل از لفظ “جنازه” استفاده كرده بودم؟ چون الان درست مثل همان ناموجود (يا بهتر بگويم يك ناموجود حصولي Ùˆ يك موجود حضوري با عنايت به اولين Ùˆ آخرين (تا اين لحظه) اثر همخواني شده.) مذكور هستم-خسته!

آدمها جنازه هم كه ميشوند

آدمها جنازه هم كه ميشوند

آدمها جنازه هم كه ميشوند بايد يك اعلام حضوري بكنند. من بعد از چند روز دوباره برگشتم: پس لابد هستم. (برگشتم پس هستم؟! جمله خوبي است؟ شايد باشد … مسلما اگر دكارت ميتوانست يكجوري روي “برگشتن” صحبت ميكرد كارش ساده تر بود. ولي هيچ معلوم نيست آدمها قبلا اينجا بوده باشند كه بخواهند برگردند.) به هر حال مشكل اين بود كه اينترنت نداشتم. نميشود گفت بد بود. اتفاقا احساس كردم يك جورهايي اين مشكل منجر به ترك اعتياد ميشود. من به اينترنت اعتياد ندارم – يا حداقل نوع خاصي از اعتياد را دارا هستم كه البته نميشود گفت بهتر است. مثلا من اگر خانه باشم روزي چند بار وصل ميشوم. (Ùˆ اگر ملاحظات اقتصادي نبود خيلي بيشتر!) اما نميروم در اينترنت بگردم(مگر اينكه كار داشته باشم!). e-mailام را Ú†Ùƒ ميكنم Ùˆ آن را درست مثل شهريار كوچولو كه مجبور بود سياركش را از درختهاي هرز بزدايد از كلي نامه اضافي پاك ميكنم. كل اين ميشود يك فرايند هميشگي Ùˆ پايدار. ميدانيد … مساله چيز ديگري است. مساله اين است كه من هميشه منتظر نامه اي هستم. اما اگر بدانم نبايد منتظر باشم لابد مشكلات خيلي كمتر ميشود – نه؟

امروز تولد دوستم بود. هميشه

امروز تولد دوستم بود. هميشه

امروز تولد دوستم بود. هميشه با تولدش مشكل داشته ام. سالهاي پيش هميشه يك ماه اشتباه ميكردم. هميشه فكر ميكردم 17 اسفند به دنيا آمده ولي Ù†Ú¯Ùˆ كه 17 بهمن اين رخداد روي داده است. خلاصه اينكه هميشه دچار مشكل شده ام. امسال خيلي دقت كردم روي اين موضوع. يادم آمد جايي تاريخ تولدش را نوشته ام. Ú†Ù‡ جالب … نوشته بودم 17 دي! دوست من 17 دي به دنيا آمده است Ùˆ من گمان ميكردم 17 بهمن به دنيا آمده است Ùˆ هميشه 17 اسفند به يادش مي افتادم. اين بار دقيقا همان 17 دي به اش زنگ زدم. چند ماهي بود كه تلفني با هم حرف نزده بوديم. گمانم خوشحال شد. ولي وقتي گفتم “تولدت مبارك!” كلي تعجب كرد. چون تولدش آنروز نبود. اي بابا … ! باز هم اشتباه شد. دوست من 17 بهمن به دنيا آمده بود Ùˆ من در تقويمم 17 دي را نشانه كرده بودم Ùˆ هميشه 17 اسفند يادم مي آمد كه از تولدش يك ماهي گذشته است.
خلاصه اينبار حسابي حواسم بود كه اين تولد را از دست ندهم. يك ماه زودتر جنبيده بودم آخر. چه شد؟ يادم بود كه 17 بهمن -آن وسطهاي جشن انقلاب- يك تبريك درست و حسابي بهش بگويم. اما چه شد نتيجه؟ هيچ! امروز يك دلهره خالص و يك ذهن آشوبه مخصوص دربرم گرفت كه مدتها مشابه اش را نديده بودم. پس باز هم يادم رفت!
ولي با اين حال هنوز هم خيلي دير نشده است -حداقل به نسبت سالهاي پيش:
پويان! تولدت مبارك!