از ماشين پياده ميشوم. بايد
از ماشين پياده ميشوم. بايد به آن سوي خيابان بروم. کمي جلو ميروم تا به خط کشي برسم. چراغ عابر٬ قرمز است. نور قرمز-نارنجي خورشيد مستقيم به چشمهايم ميخورد. به زمين چشم ميدوزم. Ù„Ú©Ù‡ اي جلويم روي زمين پخش شده است. به نظر ميرسد روغن ماشين باشد. کمي آن Ø·Ø±ÙØªØ± هم ØØ¬Ù… بزرگتري از همان بر روي زمين ديده ميشود. قدمي به عقب بر ميدارم.
ناگهان چيزي به بازوي راستم برخورد ميکند-خيلي آرام. ÙŠÚ© همشهري است. مردي است پنجاه ساله. شايد هم بيشتر. عينکش توجهم را جلب ميکند. ÙŠÚ©ÙŠ از شيشه ها٬ آن قدر نمره بالايي دارد Ú©Ù‡ ØØªÙŠ Ù„Ø§Ø²Ù… نيست دقت کني تا اين را بÙهمي. آن ديگري معمولي به نظر ميرسد. بايد ØØªÙ…ا دقت کني تا ØØ¯ÙˆØ¯ شماره اش را ØØ¯Ø³ بزني. دقت نميکنم.
ميگويد: «ممکنه مرو به اون طر٠ببريد؟»
نگاه از صورتش برميکشم و پاسخ ميدهم:
-«بله! خواهش ميکنم.»
Ù„ØØ¸Ù‡ اي سکوت ميکند. دوباره ميگويد: «من خوب نميبينم. ميشه منو از خيابان رد کنيد؟!»
دوباره به صورتش نگاه ميکنم. بچه گانه است. بخشهايي از صورتش Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ø´Ø¯Ù‡ ولي بر بخشهايي از آن هنوز مو کوتاه نشده ديده ميشود. اما اينها اصلا در مقابل عينکش به چشم نمي آيند.
-«بله!‌ صبر کنيد چراغ سبز شود. بعد ميبرمتان.»
چراغ همان موقع سبز شد. صبر ميکنم تا ماشينهايي Ú©Ù‡ از سمت مقابل مي آمدند رد شوند. سپس دستم را ØÙ„قه ميکنم Ùˆ درست مانند عروسي او را به ميان خيابان ميبرم. کمي لق لق ميخورد. ØØªÙ…ا لازم بود بگيرمش.
به آن سمت خيابان ميرسيم. دستم را شل ميکنم. اما او بازويم را Ù…ØÚ©Ù… Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. دستم را ميکشم. آزاد ميشوم. او Ùورا جلو ميپرد Ùˆ گردنم را ميگيرد. ÙØ´Ø§Ø± ميدهد. نميدانم Ú†Ù‡ بايد بکنم. پيرمرد بچه تر از آن برايم بود Ú©Ù‡ انتظار چنين چيزي را داشته باشم: غاÙلگير شدم. دو دستم را بي اختيار به سمت گردنم ØØ±Ú©Øª ميدهم Ùˆ دستهاي او را ميگيرم. تکان نميخورند. Ù†Ùهميدم چند ثانيه گذشت Ú©Ù‡ متوجه شدم اينگونه از پسش بر نمي آيم. دستش را ول ميکنم Ùˆ با مشت به شکمش ميکوبم. انتظار ندارم ÙØ§ÙŠØ¯Ù‡ چنداني داشته باشد. ولي Ùورا اثر کرد چون دستهايش را از دور گردنم آزاد کرد. قدمي عقب ميرود. Ùˆ ناگهان روي زمين پخش ميشود. چند گام عقب ميروم. گردنم را کمي مالش ميدهم. شديدا درد ميکند. ØØ³ تعجب Ùˆ ØªÙ†ÙØ± با هم بر من ØØ§Ú©Ù… است. به او Ú©Ù‡ بر Ù„Ú©Ù‡ روغني Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ مينگرم. منتظر ادامه اين نبردم. اما بلند نشد. اما بلند نشد چون … نميتوانم باور کنم. آن Ù„Ú©Ù‡ روغن نبود٬ خون بود. ØØ³Ø§Ø¨ÙŠ Ù…ÙŠØªØ±Ø³Ù…. جلوتر ميروم. خم ميشوم. عينکش هنوز بر چهره است. شکمش خونين است. نميدانم چرا ولي عينکش را برميدارم. پشت آن چيزي نيست. يعني اينکه چشمي نيست. همين! دستهايم کاملا خونين اند. عينک را بر چشم ميگذارم Ùˆ به سمت عابري Ú©Ù‡ منتظر چراغ سبز عابر پياده است ميروم. ميگويم:
«ممکنه مرو به اون طر٠ببريد؟»