Browsed by
Month: March 2002

عجيب است: در تشخيص اينكه

عجيب است: در تشخيص اينكه

عجيب است: در تشخيص اينكه يك نوشته از كيست به شدت دچار مشكل ميشوم. دقيقتر بگويم نميتوانم تشخيص بدهم يك نوشته از من است يا از ديگري اي كه به اندازه كافي ميشناسم اش. (“نميتوانم” كلمه درستي نيست. مساله تنها راحتي Ùˆ سختي است.)
بايد يكي دو پاراگراف جلو بروم تا بفهمم نامه اي را من به كسي نوشته ام يا كسي به من نوشته است. اين هم ناراحت كننده است و هم خوشحال كننده. دليل ناراحتي اش مشخص است ولي دليل خوشحالي اش در ديناميك نوشته هايم هست كه ميتوانند جورهاي مختلفي باشند. بقيه هم همينطوري اند؟ نميدانم. شما بگوييد.

دقيقا دو سال پيش كاري

دقيقا دو سال پيش كاري

دقيقا دو سال پيش كاري كردم كه هنوز كه هنوز است به نظرم بديع است: داناي كل دروغگو ساختم. داناي كلي كه ماجرا را با اطمينان برايتان ميگويد ولي بعدا ميفهميم كه راست نگفته است. اليكس (كه اگر اينجا را بخواند خيلي خوشحال ميشوم) گفت بود “ببين! داناي كل ميتونه همه چيزايي رو كه ميدونه Ù†Ú¯Ù‡ ولي نبايد دروغ بگه!”
هنوز نميدانم درستش چيست. اگر قبول كنيم هر نوآوري اي حق نويسنده است پس مشكل حل ميشود. اما مساله در اين است كه خواننده با يك داناي كل دروغگو چگونه رفتار ميكند؟

دارم نوشته هاي سالهاي پيشم

دارم نوشته هاي سالهاي پيشم

دارم نوشته هاي سالهاي پيشم را ميخوانم. ميخواهم بزنم زير گريه از بس خوشحالم. دوست دارم همه آن خاطره ها – همه آن آدمها را در آغوش بگيرم Ùˆ ببوسم! يادشان به خير: Ú†Ù‡ متفاوت بودم.
(راستي كساني كه نگران مسايل اخلاقي ماجرا هستند چندان نگران نباشند. قول ميدهم در موارد خاص فاصله يك شتر و استفاده از پنس را رعايت كنم.)
نوستالژي! اسمش همين است. سولوژني كه الف Ùˆ ب Ùˆ Ù¾ بود Ùˆ الان ديگر آنگونه نيست. زماني كه وضعيت اينگونه Ùˆ آنگونه بود اما ديگر نيست. “در جستجوي زمان از دست رفته”ØŸ اين است ماجرا؟ بعيد ميدانم. شيريني اين روزگار تجربه نشده برايم از بين نرفته است. نگران مرگ هم نيستم. هيچ چيز! هيچ چيز! نگران همين الانم هستم. نگران فردا هستم. نه نگران بيست سال بعد. همين امروز. همين فردا.

“پسر دانشمند آرام Ùˆ مودبي

“پسر دانشمند آرام Ùˆ مودبي

“پسر دانشمند آرام Ùˆ مودبي كه دخترها از صحبت باهاش لذت ميبرند. (هوم … احتمالا اثر تربيتي يك مادر مقتدر Ùˆ سخنور؟؟) “

سوار كشتيهاي كاغذي كه ميشوي

سوار كشتيهاي كاغذي كه ميشوي

سوار كشتيهاي كاغذي كه ميشوي
ياد افسانه سندبادي مي افتي
كه بر كشتي هاي واقعا افسانه اي
خاطره برايت فتح ميكرد

كامپيوترم را عوض كردم. بعد از چند سال (چهار سال و نيم) به طور كامل عوضش كردم. هيچ چيزيش را نگه نداشتم جز يك ماوس پد.
كامپيوتر قبلي ام دوست داشتني بود. با اينكه كند بود و به اندازه كافي سر و كله زده بودم باهاش (و روز اول خريدش هم به خاطر كيس بد طراحي شده اش دستم آنقدر بريد كه خنده ام گرفته بود) ولي كلي خاطره سوارش بود.
اين يكي نسبت به آن يكي غولي است. (و نميتوانم از ياد ببرم كه آن يكي هم نسبت به آن يكي قبليش غولي بود و بالاتر از آن همه شان نسبت به كامپيوترهايي كه مردم كلي كار با آن كرده بودند عظمتي بودند!) روز خريدش كلي خاطره انگيز بود كه نميتوانم فراموشش كنم (و لازم نيست بگويم كه منشا خاطره خود كامپيوتر نبود اگرچه وقايع مربوط به آن هم خاطره انگيز بودند)
آن كامپيوتر از دور خارج شد. اين يكي به جايش آمد. قرار است خيلي كارها با آن بكنم. نيازش داشتم. حالا نه دقيقا چنين قدرت پردازشي ولي دلم نيامد كه تنها مشكل كار فعلي ام را حل كنم. نظرم در مورد كامپيوترها همان قبلي است: زيادي قوي اند!
ولي با اين حال براي باهوش شدن هنوز كه هنوز است بايد بيشتر پيشرفت كنند. هزاران هزار برابر اين سريع شوند. Ùˆ اما اين ماجراي قرنهاي بعد نيست. فردا نشد – پس فردا!

آيا علم و تاثير ملموسش

آيا علم و تاثير ملموسش

آيا علم و تاثير ملموسش (تكنولوژي) باعث راحتتر شدن زندگي انسانها شده است؟
بعيد ميدانم …
بهتر بگويم: به نظرم با وچود اينكه وسايل زندگي بسيار انسانيتر شده اند ولي ميزان رنجي كه در طول زندگي ميبريم تفاوت اساسي اي با قبل نكرده است. تطبيق پيدا ميكنيم كه بيش از حدي لذت نبريم.

محكمه قاضي نشاط را ابرهاي

محكمه قاضي نشاط را ابرهاي

محكمه قاضي نشاط را
ابرهاي صداقت سخت فشرده اند
و قاضي بهاري ما
تنهاتر از همه
جلوي متهم
و روبروي هيات منصفه
سخت بيگناه تقلا ميكند
ولي صداقت دردناكتر از اين حرفهاست.

نميخواهم بگويم از اينكه امروز

نميخواهم بگويم از اينكه امروز

نميخواهم بگويم از اينكه امروز نهار Ú†Ù‡ خوردم. چون حداكثرش ميفهميد كه يك كتلت دست پخت ويژه ركسانا Ùˆ قطعه اي پيتزا از نهار پريسا-بهاره-زهرا-مريم Ùˆ … خوردم كه از “آندو” گرفته بودند Ùˆ اين آندو بودن مفهوم خاصي ندارد جز اينكه به كلاغي مربوط است Ùˆ همچنين سالروز تولد من.
همچنين نميخواهم بگويم كه امروز هرچقدر پيچي را ميپيچدم هيچ تفاوتي در هيچ چيزي نميكرد و اين حسابي حرصم را در آورده بود.
حتا لازم نيست بگويم كه اگر يك خط اينترنت پر سرعت داشتم (و داشتي) چقدر دوست داشتم موزيك هايي را كه گوش ميدهم برايت ميفرستادم.
جدا از اين بعيد ميدانم ذكر اين نكته كه چند روز پيش وبلاگي را كشف كردم كه به صورت بسيار دقيقي شبيه به وبلاگ من بود و دقيقا همان شعرها در آن نوشته شده بود و من چند لحظه اي حس همذات پنداري با نويسنده اش كردم.
خلاصه اينكه اينها فقط همينها هستند. منتظر چيز ديگري هستيد؟! اينها بخشي از خاطرات من هستند كه ميتوانند ضدخاطره نام بگيرند فقط به اين دليل كه من اسمشان را آن ميگذارم. ولي آيا ضدخاطره اند؟!

“ضديت” اينجا به Ú†Ù‡ برميگردد؟!

“ضديت” اينجا به Ú†Ù‡ برميگردد؟!

“ضديت” اينجا به Ú†Ù‡ برميگردد؟!
خاطره نوشتن به خودي خود باعث “ضدخاطره” شدن نوشته هايم نميشود مگر اينكه زندگي من “ضدزندگي” باشد.

آنچه ميگويم را دقيق انتخاب

آنچه ميگويم را دقيق انتخاب

آنچه ميگويم را دقيق انتخاب كرده ام: جملات ديگران را صرفا تكرار نميكنم. وقتي ميگويم “من فكر ميكنم در وضعيت A بايد X را انجام داد” معادل تكرار يك قانون عرفي نيست. به اين معناست كه اگر اين حالت رخ ندهد خوشم نمي آيد. شايد ناراحت هم بشوم.
انگار بيشتر آدمها وقتي تازه با هم آشنا ميشوند حرف ديگري را گوش نميدهند (حتا اگر بشنوند). كمي كه گذشت كلمه كلمه حرف يكديگر را تجزيه و تحليل ميكنند ولي بعد از مدتي حساسيتشان نسبت به ارزش كلمات ديگري كم ميشود. آن وقت است كه ميبايست بيش از آنكه به كلماتي كه ميگويي دقت كني به تن صدايت توجه كني.
نميدانم … اگر اين درست باشد اصلا اين وضعيت را دوست ندارم.

اين هفته خيلي چيزها ياد

اين هفته خيلي چيزها ياد

اين هفته خيلي چيزها ياد گرفتم. روزهاي اولش اصلا شيرين نبود. بعد يواش يواش بهتر شد. گرچه بهتر شدن معادل خوب شدن نيست. ولي انسان از اين تغييرات است كه دنيا را درك ميكند و نه روندهاي ثابت. من با اين تغييرات دنيا را بهتر درك ميكنم.

مساله شدت ماجراست: وقتي ريسك

مساله شدت ماجراست: وقتي ريسك

مساله شدت ماجراست:
وقتي ريسك ميكني انتظار پيامد شديدي هم بايد داشته باشي و اگر ميخواهي از چنان چيزي دور بماني بايد صبر كني و صبر. انتظار چيزي نيست كه انسانها به طور ذاتي درشان وجود داشته باشد. انتظار را بايد تحمل كرد.

امروز سانسورم كردند … داستانم

امروز سانسورم كردند … داستانم

امروز سانسورم كردند … داستانم را سانسور شده چاپ كردند.
عجيب بود برايم: هر جا كه ميرفتم به اين و آن نشان ميدادم كلمه حذف شده را و قاه قاه ميخنديدم.
هيچ كلمه عجيبي نبود! “ورق” بود. “ورق بازي” تبديل شد به “بازي”. همين! (البته شانس آوردم كه تنها همين تبديل انجام شد. طبق گزارشهايي قرار بود توسط ويراستار Ùˆ صفحه بند تبديل به “شطرنج” Ùˆ … هم بشود كه نشد.)
عجيب است … عجيب است … بعد ما مي آييم Ùˆ درباره آزاديهاي مختلف صحبت ميكنيم: Ú†Ù‡ شوخي عجيبي!

ديگر براي چه بنويسم؟! نميدانم.

ديگر براي چه بنويسم؟! نميدانم.

ديگر براي چه بنويسم؟! نميدانم. نميدانم ديگر بتوانم بنويسم يا نه.
فكرش را كه ميكنم سرم سوت ميكشد. چه احمقانه بود! چه احمقانه بود! باورم نميشود.