Browsed by
Month: March 2002

بو … بوها هم عوض

بو … بوها هم عوض

بو … بوها هم عوض شده اند. نميدانم بوي چيست. سه سال پيش هم همينگونه شده بود. دنيا بوي “صد سال تنهايي” گرفته بود. همين موقعها بود كه فهميدم كه بايد ميخواندمش تا نجات پيدا كنم. ولي الان چه؟ همه چيز فرق كرده است.

و آن روز كه قهرمانانت

و آن روز كه قهرمانانت

Ùˆ آن روز كه قهرمانانت به اشباحي تبديل ميشوند …
هيچ! هيچ! هيچ كدامشان به دردم نخوردند. به سمت هر كه ميرفتم شبحي بود كه نگهم نميداشت: از ميانش رد ميشدم. هيچ كدام آنكه فكر ميكردم نبودند. امروز تنهاتر از هميشه ميان آدمها راه ميرفتم و هيچ كدامشان كمكم نكردند.

براي اين نشريه دنبال مطلب

براي اين نشريه دنبال مطلب

براي اين نشريه دنبال مطلب در دفتر يادداشتهايم ميگشتم (همين Memoirs خودمان!) كه به دي ماه رسيدم. يكي از يادداشتهاي آن زمانها را كه خواندم كلي احساس خوبي به ام دست داد. حس زنده بودن. حس نجات يافتن.
آن موقعها لبخند ميزدم – ميخنديدم Ùˆ بالا Ùˆ پايين هم اگر لازم ميشد ميپريدم ولي در حضيض انرژي انساني بودم: انرژي حياتي. كارم تمام شده بود تقريبا. بقيه تماما ادا بود – اداي زنده بودن. در سقوط بودم.
اما خوب نجات پيدا كردم. از اين نجات يافتنم راضيم. خيلي بهتر از آن موقع شده ام – Ùˆ بهتر هم ميشوم.

بايد براي مجله جديدمان بنويسم.

بايد براي مجله جديدمان بنويسم.

بايد براي مجله جديدمان بنويسم. چه بنويسم؟ هنوز مطمئن نيستم. گرچه امروز كه پياده راه ميرفتم روي فرمش به نظري رسيدم ولي هنوز درباره محتوا چيز زيادي نميدانم. گرچه اين يكي تقريبا معلوم است. مگر اينكه تا لحظاتي ديگر ايده خيلي خاصي به ذهنم برسد.

چند روزي است كه حس

چند روزي است كه حس

چند روزي است كه حس ميكنم عده اي نسبت به من سرسنگين هستند. ميخواستم اينجا ازشان بپرسم كه چرا اينطوري است كه ناگهان سوالي در ذهنم به وجود آمد: ممكن است كسي به خاطر وبلاگ ناراحت شود؟
جالب است! جالب است!
بابا بيخيال! كوتاه بيايد …

اينجا يك جورهايي weblog محسوب

اينجا يك جورهايي weblog محسوب

اينجا يك جورهايي weblog محسوب نميشود: هنوز كلي تفاوت دارد با بقيه چيزها. شايد يك دليل مهمش خيلي در دسترس نبودن كامپيوتر Ùˆ اينترنت برايم است. هر وقت اراده كنم نميتوانم بنويسم. كار كردن با اين سيستم فارسي شده هم آنقدر راحت نيست كه هر لينك جالبي كه پيدا كردم در اينجا بگذارم. به هر حال اينطوريهاست …
راستي يك بلاگي پيدا كردم كه اسمش public weblog يا چيزي شبيه به همين است. درباره وبلاگهاي ديگران مينويسد انگار. آدرس دقيقش را يادم نيست (گرچه بعيد نيست همين اسم باشد) ولي سر زدن به آن بيفايده نيست.

امروز ضدزرنگ بازي در آوردم.

امروز ضدزرنگ بازي در آوردم.

امروز ضدزرنگ بازي در آوردم.
حس زرنگي در اطرافم كردم (زرنگي منفي از نظر من … چيزي كه عليه ام است!) Ùˆ بعد مخالفت كردم.
نميدانم … شايد ابلهانه بود طرز تفكرم ولي حسش ميكردم Ùˆ اين يعني حقيقت براي من. غير از اين است؟

كسي هست كه استاد براي

كسي هست كه استاد براي

كسي هست كه استاد براي گيتار آكوستيك يا الكتريك بشناسد؟
اگر ميشناسيد لطفا به من معرفي كنيد. ترجيحا خيلي گران نباشد.

امروز رفتند كوير. و من

امروز رفتند كوير. و من

امروز رفتند كوير.
و من همين جايم.
دوست ميداشتم با آنها ميرفتم.
ولي به خودم قولي داده بودم: قولي مشروط. قولي كه شرط براي رفتن يا نرفتنم ميگذاشت. Ùˆ شرط قول محقق شد (يا نشد – بستگي دارد به جهت نگاه تان) Ùˆ من نرفتم.
و من همين جا تنهايم.
و از وجود قوانين دروني اخلاقيم لذت ميبرم.
لذت؟
من هميشه اينجا خواهم بود.
من هميشه از پشت اين چشمها بيرون را مينگرم.
اين تنها يك عمر است.
اين تنها يك عمر است.
اين تنها يك عمر است.

لحظاتي است كه حس ميكني

لحظاتي است كه حس ميكني

لحظاتي است كه حس ميكني در تو سيلان يافته اند: آدمها – اجسام Ùˆ دنيا.
و شاد ميشوي از اين غناي درونيت كه پر شده است از هستي ديگران. خود را به جريان ميسپاري.
اما لحظه اي كه حس ميكني جريان قطع شده است به دستهاي گشوده ات نگاهي ميكني تا اثري از آن لحظات شيرين (گذشته) بيابي.
ولي هيچ چيزي نيست.
تو خالي شده اي از هر چيزي. حتا آغشته هاي وجود سابقت هم در آن سيلاب شسته شده و رفته است.
Ùˆ تو مجردتر از هميشه – تنهاتر از هميشه- به سيلان پوچ ديگران نگاه ميكني.

دستهايم كثيف شده اند چقدر.

دستهايم كثيف شده اند چقدر.

دستهايم كثيف شده اند چقدر.
چه تاريك شده است وقتي به خانه ميرسم امشب.
امروز اولين روز دانشگاهم بود – اولين روز بعد از آن دردسر كنكور.
كه ميداند؟
پس … پس تو فرق بهشت Ùˆ جهنم رو ميدوني؟
تفاوت آسمون آبي رو از درد ميشناسي؟!
و چمنزار رو از ريلهاي سرد تمايز ميدي؟ لبخندي رو از پشت نقاب تشخيص ميدي؟
تو فكر ميكني ميتوني تفاوت قايل بشي؟

كه ميداند چرا آن همه دانشگاه ماندم: عشق به وقت تلف كردن داشتم يا عشق به ماندن به دانشگاه يا عشق به چيزي ديگر.
دوباره به دستهايم نگاه ميكنم. تميز شدند آخر سر.
سه روزي نميشود كه از اوج قرص ماه ميگذرد. كسي ديدش؟! يكي گفت بزرگترين ماه سال بود چهارشنبه اي. دلم ميخواست بنويسم آن روزها. اما هيچ ننوشتم.
چهارشنبه … عجب روزي بود آن سه روز. سه شنبه – چهارشنبه – پنج شنبه.
گشنه ام. از صبح چيزي نخورده ام. گفت من بودم ميمردم. ولي من نميميرم. ولي قبلا عصبي ميشدم. بداخلاق ميشدم.
الان ديگر آنطور نميشوم.
كمتر ميشوم. بهتر است اينگونه بگويم.
اما هنوز روياهاي تيره اند كه آن اوقات به ميانم ميدوند.
و آيا اونها مجبورت كردن تا قهرمانات رو با اشباحي عوض كني؟ درختهايت رو با خاكسترهايي؟
و نسيم خنكت رو با هرم داغي؟ راحتيت رو با تغيير؟
و آيا تو نقشت توي جنگ رو با نمايشي در قفس عوض كردي؟

غذا رسيد آخر سر. ساندويچ سفارش دادم.
خنده دار نيست خنديدن از ميان حصارها؟
امروز به الهام گفتم ميروم كمكشان. قرار بود قيچي كنم در و ديوار را برايشان.
ولي نرفتم.
خسته ام خيلي.
ميخواستم بروم. ولي واقعا انجمن كار داشت.
كيان به روي تخت پرتابم ميكند. ميخواهد كشتي بگيرد.
واقعا؟ معنايي دارد اين كلمه؟ انجمن “واقعا” كار داشت؟ چندان معنايي ندارد. نميدانم.
روي تخت ولو ميشوم. خوابم ميبرد.
نيمه شب است. همه خوابند. ولي كامپيوترم هنوز روشن است. خاموشش ميكنم.
روشنش ميكنم.
دستهايم هنوز تميز است. بعد از خوردن ساندويچ شستمشان.
ولي باز ميشويمشان. آخر دستهاي آلوده به كاري نمي آيند.
شايد برعكس … دستهاي پاك به كاري نمي آيند: هر كاري آلوده شان ميكند.
سوار كشتي ميشوم.
و ميروم.
چقدر ميخواستم … چقدر ميخواستم كه تو اينجا ميبودي.
ما درست دو روح سرگردانيم كه در تنگ ماهي اي شنا ميكنيم – سالها Ùˆ سالها.
بر زمين قديمي مشتركي شناوريم. تو چه چيزي يافته اي؟ همان ترس هاي مشترك قديمي.
كاش تو اينجا ميبودي.

زندگي چيست؟ لذت زندگي در

زندگي چيست؟ لذت زندگي در

زندگي چيست؟
لذت زندگي در چيست؟
لذت زندگي از كجا آغاز ميشود و به كجا مي انجامد؟ چقدر به تو بستگي دارد و چقدر به اطرافت؟ آيا بدون وجود ديگر انسانها -بدون وجود اجتماع- چنين چيزي ممكن بود؟ آيا اگر هر كداممان در دنياي مجزايي بوديم آيا باز ميتوانستيم از چيزي لذت ببريم؟
نميدانم …

سرشار از لذت فردي …

سرشار از لذت فردي …

سرشار از لذت فردي … لذتي كه از تعامل تو Ùˆ خودت به وجود مي آيد Ùˆ نه تو Ùˆ ديگران. تو Ùˆ موجوداتي ناآگاه كه قادر به درك تو نيستند Ùˆ تنها تو هستي كه دركشان ميكني: سنگها.

بحثهاي خرد كننده … بحثهايي

بحثهاي خرد كننده … بحثهايي

بحثهاي خرد كننده …
بحثهايي كه لحظه لحظه ديوارهاي تعاريف و دلايل متداول را ميشكنند و پيش ميروند.
بحثهايي كه به اين نتيجه ات ميرساند كه به “نتيجه” نخواهي رسيد چون به شدت ساختارشكنند – ساختار ذهني انسانهاي روزانه.
امروز يكي از اين بحثها را داشتم. لذت بردم. لذتي خواب آلود.