[آه!‌خدای من! عجب اتاقیه! همه

[آه!‌خدای من! عجب اتاقیه! همه

[آه!‌خدای من! عجب اتاقیه!
همه اینا گیتارهاتن؟
این‌ج� از آپارتمان ما هم بزرگتره.
امم، می‌تونم آب بخورم؟
تو هم می‌خوای، هان؟!
آه! این وان رو نگاه کن!
می‌خوای دوش بگیری؟
به چه نگاه می‌کنی؟
ســـلام؟
حالت خوبه؟]

روزها در پی روزها،
عشق ما کم‌رنگ‌تر می‌شود،
درست شبیه پوست یک آدم مرده.
و شب پشت شب،
ما تظاهر می‌کنیم که همه چیز خیلی مرتبه،
ولی من بزرگ‌تر شدم،
و تو هم ‌بی‌تفاوت‌تر،
و دیگه چیزی اون‌قدرها شادی‌بخش نیست.
و من می‌تونم حس کنم،
که یکی از تلاش‌هام به جایی می‌رسه.
من حس‌اش می‌کنم،
به سرمای تیغه،
با فشار دستگاه فشارخونه،
و خشک درست مثل محفظه آدم سوزی.

بدو برو به اتاق‌خواب‌ام،
در چمدان سمت چپ،
تبر مورد علاقه‌ام رو پیدا می‌کنی.
این‌قدر نترس!
این تنها یک وضعیت گذراست،
یکی از روزهای بدمه!
می‌خوای تلویزیون نگاه کنی؟
یا بین کاغذها قایم بشی؟
یا بری توی خلسه؟
می‌خوای چیزی بخوری؟
می‌خوای پرواز کردن یاد بگیری؟ -می‌خوای؟
می‌خوای تلاش من رو ببینی؟
آااااه! نه!
می‌خوای پلیس رو صدا کنی؟
فکر می‌کنی وقتشه که تمومش کنم؟
چرا فرار می‌کنی؟

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *