Browsed by
Month: June 2002

اگر ارتباط تصویری و از

اگر ارتباط تصویری و از

اگر ارتباط تصویری و از طریق صورت با هم‌دیگر نداشته باشیم،‌ وجود انسانی من تا چه میزان در ذهن شما شکل می‌گیرد؟
یعنی شمایی که مرا تنها از طریق اینترنت می‌شناسید و از میان نوشته‌های‌ام، تا چه حد برای‌تان وجود خارجی دارم؟
حال بگیریم وضعیت برعکس پیش بیاید: ارتباط تصویری وجود داشته باشد. میزان گفته‌های من و جملاتی که انتخاب می‌کنم چقدر در ساخت آن ذهنیت تاثیر دارد؟
حال اگر کسی بیاید Ùˆ درست مثل من بگوید Ùˆ درست مثل من با صورت‌اش بازی کند، آیا می‌تواند Ùˆ ادعای “من” بودن بکند؟ از کجا شما مرا تشخیص می‌دهید؟ آهای!‌اصلا کسی هست Ú©Ù‡ بتواند مرا تشخیص دهد؟ ابزار تشخیص من Ú†Ù‡ چیزهایی هست؟ چهره‌ام، گفته‌ام، نوشته‌ام،‌ لحن‌ام یا تحولاتی Ú©Ù‡ در مسیر حرکت‌ام به وجود می‌آورم؟ من کجا هستم؟

آهای! تو!‌ گوش کن! توی

آهای! تو!‌ گوش کن! توی

آهای! تو!‌ گوش کن!
توی یک علامت سوال گیر کردن همیشه بهتر از توی یک نقطه گیر افتادنه! همیشه عاشق این بوده‌ام که در یک علامت سوال گیر کنم: هر چقدر بزرگ‌تر، بهتر!

حالا گیریم حقیقت شیرینی‌ای نداشته

حالا گیریم حقیقت شیرینی‌ای نداشته

حالا گیریم حقیقت شیرینی‌ای نداشته باشد،
تو دیگر چرا آن را تلخ می‌کنی؟

حالا گیریم حقیقت جز گرد ناچسبی نیست،
تو چرا آن را به سیاهی می‌چسبانی؟

هنگامی که جیرجیرک‌ها هم از

هنگامی که جیرجیرک‌ها هم از

هنگامی که جیرجیرک‌ها هم از آواز دست کشیدند،
به کدامین ندا باید اقتدا کرد؟

آدم قهرمان جهان بشود و

آدم قهرمان جهان بشود و

آدم قهرمان جهان بشود و کلی ادعای‌اش بشود، بعد با کسب بدترین خط حمله جام جهانی حذف بشود؟!
ترجیح می‌دادم در این مرحله حذف نمی‌شد ولی … ‌

امروز حرفی شنیدم (یا بهتر

امروز حرفی شنیدم (یا بهتر

امروز حرفی شنیدم (یا بهتر بگویم: دیدم) که انباشته‌ام کرد از تعجب، حیرت، خوش‌نودی و هیجان.
باز هم همان مشکل قبلی: کاش بیش‌تر می‌فهمیدم. کاش همه چیز را می‌دانستم. کاش می‌دانستم بقیه انسان‌ها چه چیزی هستند و به چه می‌اندیشند. (و نکند این آرزو چون آرزوی نامرگی بسیار سنگین از کار درآید؟)

باز جهالت آن‌قدر انباشته شد

باز جهالت آن‌قدر انباشته شد

باز جهالت آن‌قدر انباشته شد که روزم را خراب کرد. یک روز شاد،‌ زیبا و درخشان با دیدن جهالت عده‌ای ناگهان آن‌قدر راحت و سریع شکست که تصورش را هم نمی‌کردم.
واقعا ناراحت‌ام برای خودم که مجبورم در دنیایی زندگی کنم که آدم‌های اطراف‌اش این همه در جهالت و حمق فرورفته‌اند. آزادی انسانی آن‌چنان عجیب و دور از دست‌رس می‌نماید که تصورش برای‌ام دور از فهم است. چطور عده‌ای به خود اجازه می‌دهند برای یک انسان دیگر تعیین تکلیف کنند؟
ناراحتی دیگرم، انفعال جامعه‌ام هست. جامعه‌ای که می‌بیند، این وضعیت را قبول ندارد ولی حتی به آن موضوع فکر هم نمی‌کند. واقعا باید بگویم انتظار نداشتم اطرافیان‌ام این‌قدر سکوت کنند. و متشکرم از کسانی که نگران شدند، فکر کردند و برای بیرون آمدن از این وضعیت تلاش می‌کنند.
مرگ بر جهالت!

هفته پیش،‌ آخر سر،‌ خواندن

هفته پیش،‌ آخر سر،‌ خواندن

هفته پیش،‌ آخر سر،‌ خواندن کتاب “همه‌ می‌میرند” از سیمون دو بووار تمام شد. مدت زیادی بود Ú©Ù‡ می‌خواندم‌اش. کاملا آرام آرام می‌خواندم: مزه مزه می‌کردم.
از کتاب خوش‌ام آمد. به نظر می‌رسد Ú©Ù‡ بتواند جزو نویسنده‌هایی باشد Ú©Ù‡ از نوشته‌های‌شان لذت می‌برم. کتاب دیگری Ú©Ù‡ از او خوانده‌ام “تصاویر زیبا” بود Ú©Ù‡ آن را هم پسندیده بودم. مرا به حس Ùˆ حال خاصی می‌برد. فضای شخصی سخن‌گوی داستان را درک می‌کردم. این یکی هم شبیه به همان. با آن‌که نمی‌توانستم حس هم‌ذات پنداری‌ای با فوسکا داشته باشم اما حرف‌های‌اش برای‌ام جالب بود. در ضمن تنوع محیطی بالایی هم داشت Ú©Ù‡ مدت‌ها بود چنین تجربه‌ای نکرده بودم (شاید بیش از چند سال، از زمان خواندن نوشته‌های دوما پدر). البته به نظرم Ú©Ù…ÛŒ زیادی طولانی بود: می‌توانست سریع‌تر پیش برود. به هر حال خوب بود.
همان روزی که این کتاب را تمام کردم،‌ شروع کردم به خواندن کتاب خاطرات‌اش (از رکسانا قرض گرفته‌ام) که جلد اول‌اش خاطرات دختری آراسته نام دارد. فعلا که خوش‌ام آمده. درست مثل یک عمل با اولویت بالا شده که همه دیگر کتاب‌هایی را که می‌خوانده‌ام با قدرت بایکوت کرده است. هر زمان که وقت کنم،‌ فوری می‌روم سراغ این.
تا به حال کتاب‌های خاطره خودنوشت زیادی نخوانده‌ام (گمان‌ام تنها این و برتراند راسل که هنوز تمام نشده – چه کسان دیگری چنین کتاب‌هایی دارند؟ ضدخاطرات مالرو و دیگر؟!) اما ویژگی خاص این نوشته –تا به حال- شفافیت و دقت فوق‌العاده بیان نظرات آن زمان بدون جانبداری خاصی است: خود را حسابی زیر سوال قرار می‌دهد، ضعف‌های‌اش را بدون سرپوش بیان می‌دارد و بدین ترتیب تحول فکری او به زیبایی دیده می‌شود.
شاید بعدا بیش‌تر از این متن نوشتم.

برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌

برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌

برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!
بقیه سوسکا برید پی کارتون!
فرانسه؟! هه!
آلمان؟! هاه!
پرتغال؟! هه هه!
ایتالیا!‌ یک جوک!
انگلستان!‌ هه!
برزیل: قهرمان!

تمام شد!‌آخر سر این دوران

تمام شد!‌آخر سر این دوران

تمام شد!‌آخر سر این دوران انتقال به سلامت تمام شد. Ú©Ù„ÛŒ خوبه! من از آن آدم‌ها هستم Ú©Ù‡ از تمیز کردن Ùˆ مرتب کردن Ùˆ … وسایل اتاق متنفرم. حالا تصور کنید Ú©Ù‡ مجبور شده باشم ثمره 10 سال را یک روزه جابه‌جا کنم. به این وضعیت می‌گویند جهنم!
در ضمن امروز متوجه شدم Ú©Ù‡ دوستان زیادی بودند Ú©Ù‡ حاضر بودند در این کار با اشتیاق هم‌کاری کنند Ùˆ من خبر نداشتم. ای بابا … هنوز هم دیر نشده … برگرداندن همه این‌ها، خودش Ú©Ù„ÛŒ کاره. در ضمن برای عشق دور ریختن‌ها باید بگویم Ú©Ù‡ حدود صد کیلو کتاب برای فرستادن به آن دنیا (نه! منظورم انباری‌ه) براشون کنار گذاشتم. خوش‌حال باشید. حالا Ú©ÛŒ پایه هست برای چنین عملیاتی؟
در ضمن … قرار است اتاق‌ام را رنگ کنم … لطفا نظرات خودتان را برای‌ام بفرستید. ایده‌ها تا به حال این‌ها بوده‌اند:
هر دیوار یک رنگ شامل رنگ‌هایی در حدود نارنجی،‌ سبز، آبی، زرد و بنفش. (خودم!)
کل تشکیلات زرد لیمویی (که به سبز بزند) که وقتی آدم وارد اتاق می‌شه، ملچ مولوچ‌اش در بیاد. (شادی و مریم)
آبی کم‌رنگ (پریسا)
زرد تند که وقتی آدم صبح بیدار می‌شه بالا و پایین بپره و در حالی که لباس‌اش رو دور سرش می‌گردونه (مثل طناب گاوچران‌ها) به روز سلام کنه. (بهاره و پوریا)
زرشکی یا قرمز برای این‌که اشتها را باز می‌کند و ممکن است بتوانند یک سولوژن گرد را ببینند (ضدایده‌ از شادی)
آهای! بقیه … ایده بدید!

امروز قرار است اتاق‌ام را

امروز قرار است اتاق‌ام را

امروز قرار است اتاق‌ام را جابه‌جا کنم! کمک!‌ عملیات وحشتناکی است. این‌همه وسیله را کجا بچپونم؟!

آی حال کردم این آلمان‌ها

آی حال کردم این آلمان‌ها

آی حال کردم این آلمان‌ها در لحظات آخر گل خوردند که نگو!
خوش‌ام می‌آید که سوسک شدن‌شان ملس است: این از بازی با ایرلند،‌ آن یکی هم منچستر یونایند و بایرن مونیج، یا مثلا جنگ جهانی دوم و هم‌چنین اول و خلاصه از این حرف‌ها!

دیروز این پروژه‌ام کلافه‌ام کرده

دیروز این پروژه‌ام کلافه‌ام کرده

دیروز این پروژه‌ام کلافه‌ام کرده بود حسابی. لعنتی قابل حشره‌گیری نیست که! نیاز به inspiration‌ دارد برای حل مشکل‌اش. و دیروز چنین چیزی نداشتم. آخر تقصیر من نیست. زمان لازم است برای چنین چیزهایی.
خوش‌بختانه آن نیروی خارق‌العاده و ماورایی،‌ امروز صبح در یک مکان بامزه (مثلا زیر دوش!) باعث الهام‌گیری من شد و مشکل تا حد خوبی حل شد. خدا پدر و مادر سیستم بیولوژیکی آدم را بیامرزد!

حالا بماند که همه نوشته‌های

حالا بماند که همه نوشته‌های

حالا بماند که همه نوشته‌های این‌جای‌ام قابل فهم نیست برای همه آدم‌ها: هر چقدر نزدیک‌تر باشید و در جریان زندگی‌ من بیش‌تر باشید، بیش‌تر می‌فهمید. این طبیعی است! لازم نیست کلافه شود کسی از این‌که این وبلاگ یک روزنامه قابل فهم برای همه نیست. آخر حتی گاهی خودم هم نمی‌فهمم.

همین امروز بود، خیلی وقت

همین امروز بود، خیلی وقت

همین امروز بود، خیلی وقت پیش. چند سال پیش. چه شب بود. و او برای من بود. تنها برای من. با هم در خیابان‌ها می‌گشتیم. خیابان‌ها هم برای من بودند و برای او. مردم آن‌قدر در حیرت بودند که خیابان‌های‌شان‌ را درست مثل آدم‌های‌شان گم کرده بودند. من هم گم کردم. اما نه آن‌شب، ولی من هم گم کردم.
امروز چه آرام،‌ چه کسل و چه تنها کوچه‌پاره‌ها را در خاطره‌ام می‌دوزم.