در میان این چهاردیواری شیشه‌ای
در میان این چهاردیواری شیشه‌ای
بی‌صدا می‌نشینم
تا مردم به روی‌ام گندم بپاشند
و کبوترها را سکوت نشکنم.
کبوترها می‌آیند
روی من،‌ جÙتی خواهند یاÙت
و من می‌شوم خانه‌ی ناله‌های آن‌ها
و منتظر آن روز می‌مانم
که صدای‌شان
خسته
سکوت اختیار کند.
آنگاه،
من کشتزار گندمی هستم
آدمیان را منظری خوش‌رنگ
بی‌صدا،
بی‌Ùریاد.
دیگر آن‌روز مرا
Ùریاد بسنده نخواهد کرد
من سرشار از سکوت‌ام آن‌روز،
سکوت را Ùریاد خواهم کرد.