صدا زدم: “تویی؟” برگشت. او

صدا زدم: “تویی؟” برگشت. او

صدا زدم: “تویی؟”
برگشت. او نبود. گفتم:”معذرت می‌خوام. با یکی دیگه Ú©Ù‡ چند ساله ندیدمش اشتباه گرفتم‌تون.”
پاسخ دادی:”مهم نیست. شما هم کوه میرید؟”
-بله.
-تنهایید؟
سری تکان دادم.
-منم. می‌خواید با هم بریم بالا؟
از آن پس، هفته‌ای یک بار کوه می‌رویم، دو بار شب‌ها در خیابان‌ها قدم می‌زنیم و این شده است برنامه منظم‌ این چند سال‌مان.

امروز هم با او قرار دارم. ساعت حوالی پنج و نیم صبح است. از دور می‌بینم‌اش. درست سر موقع رسیده است. آها!‌حالا چند قدم بیش‌تر با من فاصله ندارد. سلام می‌کنم. نزدیک‌تر می‌آید. به چشم‌های‌اش نگاه می‌کنم. مستقیم به من می‌نگرند و می‌درخشند. لبخند می‌زنم. لبخندی می‌زند و از کنارم رد می‌شود. و می‌رود. صدای خروسی از دوردست شروع روز را جار می‌زند.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *