اگر دروغ باشي چه؟ مرا

اگر دروغ باشي چه؟ مرا

اگر دروغ باشي چه؟
مرا ببخشا! من بيمار رواني‌ام! کاري‌ام هم نمي‌توانم بکنم تا وقتي نخواهم. دليلي هم نمي‌بينم Ú©Ù‡ بخواهم خودم را جور ديگري بکنم. چرا … تا به حال کرده‌ام ولي حس مي‌کنم Ú©Ù… خودم را گول نزده‌ام. مي‌داني … معمولا کسي Ú©Ù‡ مي‌خواهد خودش را بکشد، انگيزه‌اش جلب توجه است. براي همين در اکثر موارد يا نمي‌خواهد خودش را بکشد يا اين‌که اگر بداند Ú©Ù‡ وقتي مي‌ميرد، جدا مرده است Ùˆ نمي‌تواند لذت تاسف Ùˆ وجدان‌درد را در صورت ديگران ببيند، خودش را نخواهد کشت. به اين‌ها کاري ندارم. اما عده‌اي هم هستند Ú©Ù‡ قصد مردن دارند چون از اين دنيا خسته شده‌اند Ùˆ نيستي را به آن هستي‌ي آن‌گونه‌شان ترجيح مي‌دهند. خوب … خيلي سخت است. وحشتناک سخت است. نيستي … تن‌ام مور-مور مي‌شود. به هر حال … موضوع اين است Ú©Ù‡ عقيده‌ي اين‌ها را نمي‌توان تغيير داد مگر اين‌که ثابت کني در استدلال‌شان اشتباه مي‌کنند (Ùˆ چون اکثر آدم‌ها در استدلال‌شان اشتباه مي‌کنند،‌ پس اگر باهوش باشي Ùˆ آن‌ها هم منطقي، مي‌تواني نظرشان را برگرداني). اما نمي‌تواني اصول‌شان را تغيير بدهي يا بخواي ازشان Ú©Ù‡ به اصول بهتري در زندگي‌شان وفادار باشند. چون بهتر بودن Ú©Ù‡ در اين‌جا معادل چيزي است Ú©Ù‡ به تو Ú©Ù…Ú© مي‌کند تا به اصل زنده‌بودن وفادار باشي، به خودي‌ي خود با ديد آن‌ها نسبت به دنيا تناقض دارد. وقتي کسي دنيا را قبول نداشته باشد، پس نمي‌تواني او را مجاب به قبول چنين اصولي بکني. خوش‌بختي براي او مفهومي ندارد چون ارزش حساب نمي‌شود‌ (گرچه قبول دارم Ú©Ù‡ اين تقسيم‌بندي‌ام مانع نيست). من نيز، شايد اين‌گونه باشم. نه! برنامه‌ي خودکشي ندارم. در مورد رواني بودن‌ام گفتم. وقتي من به ÙŠÚ© چيزهاي اساسي‌اي Ø´Ú© کرده‌ام،‌ طبيعتا برگشتن از آن‌ها هم به اين سادگي‌ها نيست. يا بايد نشان‌ام داد Ú©Ù‡ اين وسط استدلال اشتباهي مي‌کنم يا اين‌که جوري گول‌ام زد تا مدتي در فضاي اين اصول فعلي نباشم. آن‌گاه، شايد از اصول ديگر لذت ببرم Ùˆ بعد از مدتي آن‌ها را به عنوان اصول زندگي‌ام بپذيرم. آره! خوش‌بختانه انسان ÙŠÚ© ماشين منطقي نيست چون مي‌تواند ÙŠÚ© سري اصل را ترجيح بدهد (ماشين منطقي‌اي را مي‌شناسي Ú©Ù‡ بتواند ÙŠÚ© سري اصل را بر ديگري ترجيح بدهد؟) Ùˆ اين ترجيح دادن‌اش،‌ ÙŠÚ© فرآيند الکي است. آي! اعتراض دارم. الکي نيست. طبق تعريف‌هاي قبلي‌ام يا حقيقي‌ست يا طبيعي. نمي‌دانم. شايد بعضي اصل‌ها حقيقت باشند يا شايد هم بعضي اصل‌ها طبيعي باشند. نمي‌دانم. وقتي به اين‌ها فکر مي‌کنم،‌ مي‌خواهم سرم را بکوبم به مانيتور. عقده‌اي شده‌ام از دست اين‌ها. تا وقتي حل‌شان نکنم، هيچ حرف ديگري نمي‌توانم بزنم. يا بهتر بگويم: حرف باارزشي نمي‌توانم بگويم. تصحيح مي‌کنم: باارزش بودن به خودي‌ي خود بي‌مفهوم است. گرچه ارزش ممکن است واقعي، حقيقي يا طبيعي باشد. آن‌گاه،‌ شايد مجبور باشم بگويم من هيچ حرف حقيقي‌اي نمي‌توانم بزنم ولي مي‌توانم حرف‌هايي با ارزش‌ طبيعي بزنم. گيج‌ات کردم؟ آره! هيچ توضيحي براي‌ات نداده‌ام تا به حال در اين مورد. لعنت به اين وضع! حالا دوباره مي‌رسم به سوال اول‌ام: چرا بايد دروغ نباشي؟ اگر دروغ نباشي،‌ مي‌تواني مرا نجات دهي؟ شايد، شايد نجات از اين‌ها نه در طي ÙŠÚ© فرآيند حقيقت‌جويانه Ú©Ù‡ در طي فرآيندي طبيعي رخ دهد. ديدن، طبيعي‌ست. شايد بتواني چيزهاي جديدي به من نشان بدهي.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *