از خيلي وقت پيش‌ها …

از خيلي وقت پيش‌ها …

از خيلي وقت پيش‌ها …

می‌شود زمان‌هایی که تو تمام می‌شوی و می‌خواهی فریاد بکشی و کسی را می‌خواهی که همه انرژی تیره تو را بگیرد و برای‌ات به دوری بریزند- نه این‌که همه را به تو باز پس دهد.
می‌خواهی با کسی صحبت کنی، می‌خواهی درد دل کنی، از سختی‌ها بگویی،‌ مزخرف برای‌اش ببافی، عقاید تیره و روشن‌ات را هر دو با هم بگویی و از او می‌خواهی که این‌ها را بگیرد، بپیالد و زشتی‌های را به دوری بریزد و روشنایی را به تو باز گرداند. نمی‌خواهی ناراحت شود، حتی اگر آن افکار کثیف‌ات او را هم متهم کند. می‌خواهی شانه‌ای باشد که بتوانی سرت را روی آن بگذاری و گریه کنی. (راستی چند وقت است که چنین شانه‌ای نداشته‌ام؟) می‌خواهی همیشه باشد. می‌خواهی آرام‌ باشد، و به هق‌هق گریه‌ی تو گرم و ساکت گوش کند. بعضی وقت‌ها می‌خواهی کسی را بیابی که به تو نهیب بزند، تو را هل دهد، بترساندت ولی آرامش‌ات را حفظ کند.
من چنین چیزی می‌خواهم ولی نیست. وجود ندارد. هیچ آدمی چنین کاری نمی‌کند: چنین ایثاری.
دیشب کاملا این را حس کردم. نیاز داشتم به چنین چیزی ولی او این کار را برای‌ام نکرد. می‌خواستم بر من فریاد بکشد ولی نکشید و برعکس،‌ غم‌ام را عمیق‌تر کرد. او این کار را برای‌ام نکرد.
بله! بی‌خود نباید دنبال کسی بگردم. چنین شخصی وجود ندارد. تنها خودم هستم Ú©Ù‡ می‌توانم چنین نقشی را برای خودم بازی کنم Ú©Ù‡ آن هم زورم نمی‌رسد. نمی‌توانم. انرژی چنین کاری را همیشه ندارم. نمی‌توانم برای خودم گریه کنم Ùˆ بعد آرام شوم. نمی‌توانم گرمای شانه خودم را حس کنم. من نمی‌توانم هنگامی Ú©Ù‡ از بی‌انرژی‌ای ولو شده‌ام،‌ خود را هم نوازش کنم. هیچ کس دیگری هم نیست: من پیدا نکرده‌ام. این‌جاست Ú©Ù‡ تنهایی انسانی – این‌بار به Ø´Ú©Ù„ نازیبا Ùˆ خشن‌اش – دوباره نمود پیدا می‌کند. کاش حداقل در این مورد این‌گونه نبود.
نمی‌دانم چرا این‌گونه هستم. برای‌ام نه تنها ناخوش‌آیند که عجیب است وقتی می‌بینم این‌ همه سریع وضعیت‌ روانی‌ام تغییر می‌کند و از این رو به آن رو می‌شود. بد این‌که بیش‌تر وقت‌ها،‌ دلیل خارجی‌ای چنین کاری نمی‌کند. خودم هستم که نمایش‌نامه‌ای می‌نویسم،‌ دیگران را در آن قرار می‌دهم و آن را با یک تراژدی پایان می‌دهم. دیگران رفتار معمول خود را نشان می‌دهند ولی وقتی در متن نمایش‌نامه‌ی من قرار می‌گیرند، به شکل ناراحت‌ کننده‌ای تفسیر می‌شوند. شاید به قول رکسانا به این می‌گویند بدبینی. شاید. به هر حال مکانیزم آن، چنین شکلی دارد. دنبا به صورت فعال و پویا به بدبینی میل می‌کند. و برای جلوگیری از چنین چیزی، من باید ساختن نمایش‌نامه با پایان خوب را هم یاد بگیرم (البته مساله یاد گرفتن در این‌جا، به معنای شیوه غالب پرداخته شدن نیمه‌خودآگاه در مغز من است و نه یادگیری روی کاغذ).

کاش او بیش‌تر کمک‌ام می‌کرد. شاید اشتباه می‌کنم. شاید نباید از او کمک بخواهم. شاید روش حل این ضعف خودم را تنها باید به خودم حواله کنم و نه کس دیگری. شاید مشکل از همین انتظار است. شاید مشکل از این است که مهم بودن و نبودن آدم‌های اطراف‌ام در نظرم، در من بسیار تاثیرگذار است و برای او نیست. تفاوت آدم مهم و نامهم برای من بسیار بسیار زیاد است. اما شاید در او این‌گونه نیست. نمی‌فهمم. لعنتی!

نمی‌دانم … نمی‌دانم Ú©Ù‡ آیا باید به دنبال آن کسی بگردم Ú©Ù‡ همه آن می‌خواهم‌ها را به من بدهد یا نه؟ آیا اصلا چنین کسی وجود دارد؟ Ùˆ اگر وجود دارد، آیا اوست؟ برای‌ام تحمل‌ناپذیر است اگر وجود داشته باشد Ùˆ کسی جز او باشد. امیدوارم!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *