سرما روي نيمکت مقابل در
روي نيمکت مقابل در اصلي نشسته بود. باد ملايمي مي‌وزيد. تکمه‌هاي ژاکت‌اش را بست Ùˆ به گنجشکي Ú©Ù‡ روي پله‌هاي سردر ساختمان بالا Ùˆ پايين مي‌پريد خيره شد. چند Ù†Ùر از بچه‌ها کنارش ايستاده‌ بودند Ùˆ صØبت مي‌کردند. ÙŠÚ©ÙŠ از پسرها به ساعت‌اش نگاه کرد Ùˆ Ú¯Ùت “بعد از کلاس مي‌بينم‌تون” Ùˆ بعد روي به او کرد Ùˆ Ú¯Ùت “هستي که؟”. جوابي نشنيد،‌ شانه‌اي بالا انداخت Ùˆ به سوي کلاس‌اش روان شد. دقيقه‌اي نگذشت Ú©Ù‡ بقيه نيز پراکنده شده‌ بودند.
نزديک دو ساعت بعد، کلاس‌ها تعطيل شدند Ùˆ Ù…Øوطه دوباره شلوغ شد. همان پسر قبلي به سمت همان نيمکت رÙت Ùˆ Ú¯Ùت”کلاس نداشتي؟” Ùˆ با لبخندي مواجه شد.
-“من کارت داشتم.”
پسر Ú©Ù‡ به در ساختمان چشم دوخته بود با تعلل Ú¯Ùت:
-“چي؟”
-“Ú¯Ùتم کارت داشتم.”
-“Ùهميدم قربان! Ú†Ù‡ کاري داشتي؟”
-“مي‌خواستم ÙŠÚ© سوالي بپرسم. هستي؟”
-“آها!”
Ùˆ Ù„Øظه‌اي بعد در Øالي Ú©Ù‡ بلند مي‌شد، پاسخ داد “بله! هستم Ùعلا.” Ùˆ بدون اين‌که منتظر واکنش پسر بماند به سمت ساختمان راه اÙتاد. اما قدمي بيش برنداشت Ú©Ù‡ دوباره ايستاد Ùˆ به ساعت‌اش نگاه کرد. ده دقيقه‌ي ديگر کلاس‌هاي بعدي شروع مي‌شدند. پسر Ú¯Ùت “باشه! پس من چند دقيقه ديگه مي‌آم سراغ‌ات. همين‌جاهايي ديگه؟” Ùˆ او در Øالي Ú©Ù‡ لبخندي شاد بر لب داشت، به علامت تاييد سرش را تکان داد Ùˆ بازگشت Ùˆ دوباره روي نيمکت نشست. دختر وارد ساختمان شد.
ساعتي بعد پسر کارش تمام شده بود، کلاغ‌ها ديگر داشتند به جشن قارقاري‌شان خاتمه مي‌دادند Ùˆ باد سردتر از قبل مي‌وزيد Ùˆ او کماکان روي نيمکتي روبروي در اصلي ساختمان دست‌ به سينه نشسته بود. به ساعت‌اش نگاه کرد. هنوز نيم ساعتي مانده بود. چشم‌هاي‌اش را بر هم گذاشت. باد شديدتر از قبل شده بود. زانوهاي‌اش را بغل‌کرد Ùˆ چمباتمه نشست. دوباره چشم‌هاي‌اش را باز کرد. Øس کرد Ù„Øظه‌اي خواب بوده است. Ú†Ù‡ مدت؟ Ù†Ùهميد. سراسيمه از روي نيمکت بلند شد Ùˆ اطراÙ‌اش را نگريست. چند Ù†Ùري در Ù…Øوطه بودند. پس کلاس‌ها تعطيل شده بود. هوا ديگر کاملا تاريک شده بود – چراغ‌هاي بيرون ولي خاموش بودند. به سمت ساختمان دويد Ú©Ù‡ دختر جلوي‌اش ظاهر شد.
-“هنوز دانشگاهي؟”
دختر اين را پرسيد.
-“هممم … آره! آره! کلاس خوب بود؟”
-“اي …”
-“مي‌ري خونه؟”
-“الان تراÙÙŠÚ© بايد خيلي سنگين باشه. دعا Ú©Ù† زود برسم.”
-“اوه! آره! بايد شلوغ باشه.”
-“پس Ùعلا …”
پسر لبخندي مي‌زند. Ù†Ùس عميقي مي‌کشد Ùˆ در Øالي Ú©Ù‡ بازدم‌اش را بيرون مي‌دهد،‌ مي‌گويد:
-“خداÙظ!”
Ùˆ دختر در تاريکي Ù…ØÙˆ مي‌شود.