Browsed by
Month: November 2002

سپيدي برگ‌هاي سبز، بنفش بودن

سپيدي برگ‌هاي سبز، بنفش بودن

سپيدي برگ‌هاي سبز،
بنفش بودن رنگ‌هاي بنفش،
و ديگر ترکيبات ممکن ديگر ماشين‌هاي کيهاني
زيبا نيستند؟
نيستند!
وقتي آهنگ‌ها را دوباره از اول ببيني و بخواني
و بخندي.

بعضي نامه‌ها مرا آن‌قدر خوش‌حال

بعضي نامه‌ها مرا آن‌قدر خوش‌حال

بعضي نامه‌ها مرا آن‌قدر خوش‌حال مي‌کنند که خيلي راحت توصيف‌پذير نيست. يکي از اين نامه‌ها را رضا قاسمي‌ي عزيز براي‌ام نوشته است.
به او: خيلي ممنون از وقتي که گذاشتي! نظرات‌ات خيلي باارزش‌اند براي‌ام. بله! بايد حسابي کار کرد،‌ به هر حال اگر چنين چيزي براي‌ام مهم است تلاش زيادي براي‌اش لازم است: بايد بيش‌تر کار کنم. در ضمن چه بخواهيد و چه نخواهيد باز هم براي‌تان مي‌فرستم‌شان! پس منتظر باشيد! (:

جامعه‌شناس لازم نيست جاهل باشد

جامعه‌شناس لازم نيست جاهل باشد

جامعه‌شناس لازم نيست جاهل باشد تا بتواند يک جامعه‌ي پر از جهالت را درک کند!

آيا شيوه‌ي استدلال افراد در

آيا شيوه‌ي استدلال افراد در

آيا شيوه‌ي استدلال افراد در فرهنگ‌ها و شرايط متفاوت مختلف است؟ آيا کسي پيدا مي‌شود که اين را قبول نکند:
(p=>q,p’):q’

خود-آگاهي از کجا مي‌آيد؟ چگونه

خود-آگاهي از کجا مي‌آيد؟ چگونه

خود-آگاهي از کجا مي‌آيد؟ چگونه مي‌شود که من مدل‌اي براي خودم مي‌سازم و وضعيت خود را نسبت به جهان مي‌سنجم؟

آآآآآ!!! وقتي مي‌گم واريانس خوشي/ناخوشي‌ام

آآآآآ!!! وقتي مي‌گم واريانس خوشي/ناخوشي‌ام

آآآآآ!!! وقتي مي‌گم واريانس خوشي/ناخوشي‌ام خيلي بالاست،‌ اصلا شوخي نمي‌کنم! اين‌ها چيه ديشب نوشتم؟ حسابي انگار قاطي کرده بودم! آره! خيلي بيش از اين حرف‌ها! ديوانه شده بودم، از آن ديوانه‌هاي بد! خوش‌ام نيامد. بيچاره تو! آره! بهتره هوا امروز. خيلي بهتره. صبح که بيدار شدم،‌ همه چيز خوب به نظر مي‌رسيد. کلي‌ انرژي‌دار براي کلي‌کلي کاري که اين هفته در پيش دارم و نصف‌اش هم همين امروز است! له مي‌شوم. شانس آوردم فقط 3 درس دارم وگرنه چه مي‌شد؟

نه!‌ ربطي به غروب جمعه

نه!‌ ربطي به غروب جمعه

نه!‌ ربطي به غروب جمعه بودن ندارد خيلي … اتفاقا اين جمعه Ùˆ شب‌اش، خوب بود. در ظاهر Ú©Ù‡ به شادي گذشت. ولي خوب … نمي‌شود گفت بي‌ربط هم بود. هيچ دو چيزي بي‌ربط نيست: حتي من Ùˆ تو!

‌دل‌ام گرفت، دل‌ام ناگهان به

‌دل‌ام گرفت، دل‌ام ناگهان به

‌دل‌ام گرفت،
دل‌ام ناگهان به وسعت دريا و به بلنداي کوه گرفت
دل‌ام ماه مي‌خواهد و آرامش سايه‌هاي‌ خواب‌آلود

قبول مي‌کند وب‌کم‌ات را ببيند.

قبول مي‌کند وب‌کم‌ات را ببيند.

قبول مي‌کند وب‌کم‌ات را ببيند. مي‌پرسد “خب؟” Ùˆ وقتي چشم‌هاي تو را مي‌بيند، فورا پنجره را مي‌بندد، قطع مي‌کند Ùˆ به کوه پناه مي‌برد …

دقايقي پيش کتاب “اگر شبي

دقايقي پيش کتاب “اگر شبي

دقايقي پيش کتاب “اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري” نوشته‌ي ايتالو کالوينو تمام شد. اين دومين کتابي بود Ú©Ù‡ از او مي‌خواندم – قبلي “بارون درخت نشين” بود Ú©Ù‡ تا آن‌جا Ú©Ù‡ به خاطر دارم زمستان سال پيش سراغ‌اش رفته بودم. با توجه به آن کتاب قبلي، انتظاري Ú©Ù‡ از آن داشتم بسيار متفاوت بود با چيزي Ú©Ù‡ خواندم. کتاب عجيبي بود! مي‌شود گفت تا به حال چنين چيزي –يا حتي شبيه‌اش- را نخوانده بودم. انتظار ÙŠÚ© رمان سبک Ùˆ دل‌نشين را داشتم، اما با رمان مدرن‌اي مواجه شدم Ú©Ù‡ اگر کسي به آن بگويد “بيانيه‌ي ÙŠÚ© نويسنده‌ي فوق‌حرفه‌اي درباره‌ي نوشتن” مخالفتي نمي‌کنم. اين کتاب شامل ÙŠÚ© روايت بستر Ùˆ تعداد زيادي داستان نيمه‌تمام بود Ú©Ù‡ همگي به نوعي در ÙŠÚ© جهت بودند. اما ويژگي‌اش اين بود Ú©Ù‡ در اين ميان کالوينو آن‌قدر به آن‌چه در ذهن ÙŠÚ© نويسنده مي‌گذرد پرداخته بود Ú©Ù‡ کتاب به روايت داستاني‌ي ÙŠÚ© پديده‌ي ذهني‌ي حرفه‌ي نويسندگي پهلو مي‌زد. نمي‌دانم بقيه در اين مورد Ú†Ù‡ حسي دارند ولي خيلي از چيزهايي را Ú©Ù‡ او مي‌گفت من به عنوان کسي Ú©Ù‡ داستان مي‌نويسند قبلا حس کرده بودم. کتاب به شدت فشرده بود! آن‌قدر مطلب در هر جمله‌اش بود Ú©Ù‡ در ÙŠÚ© خوانش معمول از دست مي‌رفت. با اين‌حال بايد اعتراف کنم Ú©Ù‡ اين کتاب را نفهميدم. تقريبا سرسري خواندم. يعني همه‌اش گيج بودم Ú©Ù‡ دقيقا خواندن من به Ú†Ù‡ مفهوم است. شايد دوباره خواندن‌اش لازم باشد ولي بايد اعتراف کنم Ú©Ù‡ اين غلظت معناي‌اش باعث نشد Ú©Ù‡ کتاب هيجان‌انگيزي براي‌ام باشد. مخصوصا Ú©Ù‡ در ابتدا به آن بيش‌تر به چشم ÙŠÚ© کتاب تفريحي نگاه مي‌کردم – اما خوب، بايد گفت Ú©Ù‡ اين‌گونه نبود (بايد توضيح بدهم Ú©Ù‡ منظور من از ÙŠÚ© کتاب تفريحي، پايين آوردن سطح آن نيست. به نظر من طاعون نيز جز بعضي از قسمت‌هاي‌اش چنان چيزي‌ست (Ùˆ البته لازم به ذکر نيست Ú©Ù‡ من Ú†Ù‡ ارادتي –چه بادليل Ùˆ Ú†Ù‡ بي‌دليل- نسبت به اين کتاب دارم به طوري Ú©Ù‡ حاضر نيستم براي بار دوم بخوانم‌اش تا نکند نظرم نسبت به‌اش عوض شود) Ùˆ خوب اين خود شاهد خوبي بر مدعاي من است). چندان تجربه‌اي در رمان‌نو خواني ندارم ولي به نظرم بسيار شبيه به نوشته‌هاي (يا بهتر بگويم، نوشته‌ي) کوندرا‌ست. گرچه تنها از نظر تراکم حرف‌هايي Ú©Ù‡ نويسنده در طول متن‌اش مي‌زند.
به هر حال اين کتاب هم تمام شد. خواندن‌اش واقعا زيادي طول کشيد – از هفته‌ي دوم شهريور که رکسانا اين کتاب را به من هديه داد تا امروز- و زمان زياد باعث خراب‌شدن کتاب مي‌شود. به هر حال تعداد زيادي کتاب ديگر دارم براي خواندن. نمي‌دانم از کدام‌شان شروع کنم. اميد آندره مالرو بدجوري وسوسه‌ام مي‌کند ولي آن کتاب دو مشکل دارد: در برنامه‌ي قبلي‌ام نبوده است (جواب هفت، هشت کتاب ديگر را چه بدهم؟) و ديگر اين‌که خواندن‌اش واقعا بايد جدي باشد. کتاب‌اي نيست که بخواهم تعلل در خواندن‌اش نشان دهم چون نه تمام مي‌شود (به نظر بيش از 500 صفحه ريز مي‌آيد) و نه اين‌که سوختن‌اش را مي‌خواهم. يعني يا بايد خوب بخوانم يا نخوانم! در ضمن يک مشکل ديگر هم دارد. جادي مي‌گفت که اين کتابي بوده که هم‌راه با آن، شاد يا غم‌گين مي‌شده و اين واقعا هشدار دهنده هست. وقتي يک موزيک مي‌تواند وضعيت مرا حسابي به هم بريزد (در حالي که بقيه چنان نيستند)، چنين چيزي مي‌تواند واقعا براي‌ام خطرناک باشد. بايد احتياط کنم: يک چيزي شبيه به زيرآبي رفتن طول استخر است – يا بايد تا آخرش بروي يا اصلا به‌اش فکر هم نکني!

البته مشکل تنها از حکومت

البته مشکل تنها از حکومت

البته مشکل تنها از حکومت نيست … بايد قبول کرد Ú©Ù‡ مردم جاهل‌اي هستيم! ÙŠÚ© چيزي در حد Ùˆ حدود حق‌مان است!
مشکل اين است که جامعه‌مان داراي واريانس خيلي زيادي‌ست و از هر قشري که باشي، عده‌ي بسيار زيادي هستند که عقايد کاملا متضادي با تو دارند.
آره! من به بهار حق مي‌دهم Ú©Ù‡ از ايران رفت … فرهنگ ايراني، فرهنگي نيست Ú©Ù‡ من به همه چيزش افتخار کنم، يعني اصولا چندان قابل افتخار نيست. نه! من وطن‌پرست نمي‌توانم باشم.

هاها!!!! حالا هي تو بيا

هاها!!!! حالا هي تو بيا

هاها!!!!
حالا هي تو بيا از شناخت Ùˆ يادگيري Ùˆ … صحبت Ú©Ù† Ùˆ خردرفتارهاي انساني را تحليل Ú©Ù† در حالي Ú©Ù‡ بوي گند جهالت از گوشه گوشه‌ي جامعه‌ات به مشام مي‌رسد.
اين احمق‌ها چه فکر کرده‌اند؟ محکوميت اعدام براي هاشم آقاجري نشانه چيست؟ حماقت، جهالت يا بي‌شرفي؟ به نظرم هر سه!
فقط ÙŠÚ© چيزي: اميدوارم اين‌ها تا مي‌توانند بکِشند …

از خيلي وقت پيش‌ها …

از خيلي وقت پيش‌ها …

از خيلي وقت پيش‌ها …

می‌شود زمان‌هایی که تو تمام می‌شوی و می‌خواهی فریاد بکشی و کسی را می‌خواهی که همه انرژی تیره تو را بگیرد و برای‌ات به دوری بریزند- نه این‌که همه را به تو باز پس دهد.
می‌خواهی با کسی صحبت کنی، می‌خواهی درد دل کنی، از سختی‌ها بگویی،‌ مزخرف برای‌اش ببافی، عقاید تیره و روشن‌ات را هر دو با هم بگویی و از او می‌خواهی که این‌ها را بگیرد، بپیالد و زشتی‌های را به دوری بریزد و روشنایی را به تو باز گرداند. نمی‌خواهی ناراحت شود، حتی اگر آن افکار کثیف‌ات او را هم متهم کند. می‌خواهی شانه‌ای باشد که بتوانی سرت را روی آن بگذاری و گریه کنی. (راستی چند وقت است که چنین شانه‌ای نداشته‌ام؟) می‌خواهی همیشه باشد. می‌خواهی آرام‌ باشد، و به هق‌هق گریه‌ی تو گرم و ساکت گوش کند. بعضی وقت‌ها می‌خواهی کسی را بیابی که به تو نهیب بزند، تو را هل دهد، بترساندت ولی آرامش‌ات را حفظ کند.
من چنین چیزی می‌خواهم ولی نیست. وجود ندارد. هیچ آدمی چنین کاری نمی‌کند: چنین ایثاری.
دیشب کاملا این را حس کردم. نیاز داشتم به چنین چیزی ولی او این کار را برای‌ام نکرد. می‌خواستم بر من فریاد بکشد ولی نکشید و برعکس،‌ غم‌ام را عمیق‌تر کرد. او این کار را برای‌ام نکرد.
بله! بی‌خود نباید دنبال کسی بگردم. چنین شخصی وجود ندارد. تنها خودم هستم Ú©Ù‡ می‌توانم چنین نقشی را برای خودم بازی کنم Ú©Ù‡ آن هم زورم نمی‌رسد. نمی‌توانم. انرژی چنین کاری را همیشه ندارم. نمی‌توانم برای خودم گریه کنم Ùˆ بعد آرام شوم. نمی‌توانم گرمای شانه خودم را حس کنم. من نمی‌توانم هنگامی Ú©Ù‡ از بی‌انرژی‌ای ولو شده‌ام،‌ خود را هم نوازش کنم. هیچ کس دیگری هم نیست: من پیدا نکرده‌ام. این‌جاست Ú©Ù‡ تنهایی انسانی – این‌بار به Ø´Ú©Ù„ نازیبا Ùˆ خشن‌اش – دوباره نمود پیدا می‌کند. کاش حداقل در این مورد این‌گونه نبود.
نمی‌دانم چرا این‌گونه هستم. برای‌ام نه تنها ناخوش‌آیند که عجیب است وقتی می‌بینم این‌ همه سریع وضعیت‌ روانی‌ام تغییر می‌کند و از این رو به آن رو می‌شود. بد این‌که بیش‌تر وقت‌ها،‌ دلیل خارجی‌ای چنین کاری نمی‌کند. خودم هستم که نمایش‌نامه‌ای می‌نویسم،‌ دیگران را در آن قرار می‌دهم و آن را با یک تراژدی پایان می‌دهم. دیگران رفتار معمول خود را نشان می‌دهند ولی وقتی در متن نمایش‌نامه‌ی من قرار می‌گیرند، به شکل ناراحت‌ کننده‌ای تفسیر می‌شوند. شاید به قول رکسانا به این می‌گویند بدبینی. شاید. به هر حال مکانیزم آن، چنین شکلی دارد. دنبا به صورت فعال و پویا به بدبینی میل می‌کند. و برای جلوگیری از چنین چیزی، من باید ساختن نمایش‌نامه با پایان خوب را هم یاد بگیرم (البته مساله یاد گرفتن در این‌جا، به معنای شیوه غالب پرداخته شدن نیمه‌خودآگاه در مغز من است و نه یادگیری روی کاغذ).

کاش او بیش‌تر کمک‌ام می‌کرد. شاید اشتباه می‌کنم. شاید نباید از او کمک بخواهم. شاید روش حل این ضعف خودم را تنها باید به خودم حواله کنم و نه کس دیگری. شاید مشکل از همین انتظار است. شاید مشکل از این است که مهم بودن و نبودن آدم‌های اطراف‌ام در نظرم، در من بسیار تاثیرگذار است و برای او نیست. تفاوت آدم مهم و نامهم برای من بسیار بسیار زیاد است. اما شاید در او این‌گونه نیست. نمی‌فهمم. لعنتی!

نمی‌دانم … نمی‌دانم Ú©Ù‡ آیا باید به دنبال آن کسی بگردم Ú©Ù‡ همه آن می‌خواهم‌ها را به من بدهد یا نه؟ آیا اصلا چنین کسی وجود دارد؟ Ùˆ اگر وجود دارد، آیا اوست؟ برای‌ام تحمل‌ناپذیر است اگر وجود داشته باشد Ùˆ کسی جز او باشد. امیدوارم!

سرما روي نيمکت مقابل در

سرما روي نيمکت مقابل در

سرما

روي نيمکت مقابل در اصلي نشسته بود. باد ملايمي مي‌وزيد. تکمه‌هاي ژاکت‌اش را بست Ùˆ به گنجشکي Ú©Ù‡ روي پله‌هاي سردر ساختمان بالا Ùˆ پايين مي‌پريد خيره شد. چند نفر از بچه‌ها کنارش ايستاده‌ بودند Ùˆ صحبت مي‌کردند. ÙŠÚ©ÙŠ از پسرها به ساعت‌اش نگاه کرد Ùˆ گفت “بعد از کلاس مي‌بينم‌تون” Ùˆ بعد روي به او کرد Ùˆ گفت “هستي که؟”. جوابي نشنيد،‌ شانه‌اي بالا انداخت Ùˆ به سوي کلاس‌اش روان شد. دقيقه‌اي نگذشت Ú©Ù‡ بقيه نيز پراکنده شده‌ بودند.
نزديک دو ساعت بعد، کلاس‌ها تعطيل شدند Ùˆ محوطه دوباره شلوغ شد. همان پسر قبلي به سمت همان نيمکت رفت Ùˆ گفت”کلاس نداشتي؟” Ùˆ با لبخندي مواجه شد.
-“من کارت داشتم.”
پسر که به در ساختمان چشم دوخته بود با تعلل گفت:
-“چي؟”
-“گفتم کارت داشتم.”
-“فهميدم قربان! Ú†Ù‡ کاري داشتي؟”
-“مي‌خواستم ÙŠÚ© سوالي بپرسم. هستي؟”
-“آها!”
Ùˆ لحظه‌اي بعد در حالي Ú©Ù‡ بلند مي‌شد، پاسخ داد “بله! هستم فعلا.” Ùˆ بدون اين‌که منتظر واکنش پسر بماند به سمت ساختمان راه افتاد. اما قدمي بيش برنداشت Ú©Ù‡ دوباره ايستاد Ùˆ به ساعت‌اش نگاه کرد. ده دقيقه‌ي ديگر کلاس‌هاي بعدي شروع مي‌شدند. پسر گفت “باشه! پس من چند دقيقه ديگه مي‌آم سراغ‌ات. همين‌جاهايي ديگه؟” Ùˆ او در حالي Ú©Ù‡ لبخندي شاد بر لب داشت، به علامت تاييد سرش را تکان داد Ùˆ بازگشت Ùˆ دوباره روي نيمکت نشست. دختر وارد ساختمان شد.

ساعتي بعد پسر کارش تمام شده بود، کلاغ‌ها ديگر داشتند به جشن قارقاري‌شان خاتمه مي‌دادند Ùˆ باد سردتر از قبل مي‌وزيد Ùˆ او کماکان روي نيمکتي روبروي در اصلي ساختمان دست‌ به سينه نشسته بود. به ساعت‌اش نگاه کرد. هنوز نيم ساعتي مانده بود. چشم‌هاي‌اش را بر هم گذاشت. باد شديدتر از قبل شده بود. زانوهاي‌اش را بغل‌کرد Ùˆ چمباتمه نشست. دوباره چشم‌هاي‌اش را باز کرد. حس کرد لحظه‌اي خواب بوده است. Ú†Ù‡ مدت؟ نفهميد. سراسيمه از روي نيمکت بلند شد Ùˆ اطراف‌اش را نگريست. چند نفري در محوطه بودند. پس کلاس‌ها تعطيل شده بود. هوا ديگر کاملا تاريک شده بود – چراغ‌هاي بيرون ولي خاموش بودند. به سمت ساختمان دويد Ú©Ù‡ دختر جلوي‌اش ظاهر شد.
-“هنوز دانشگاهي؟”
دختر اين را پرسيد.
-“هممم … آره! آره! کلاس خوب بود؟”
-“اي …”
-“مي‌ري خونه؟”
-“الان ترافيک بايد خيلي سنگين باشه. دعا Ú©Ù† زود برسم.”
-“اوه! آره! بايد شلوغ باشه.”
-“پس فعلا …”
پسر لبخندي مي‌زند. نفس عميقي مي‌کشد و در حالي که بازدم‌اش را بيرون مي‌دهد،‌ مي‌گويد:
-“خدافظ!”
و دختر در تاريکي محو مي‌شود.