Browsed by
Month: December 2002

شب موسيقي: زيبايي، شکوه، هجوم

شب موسيقي: زيبايي، شکوه، هجوم

شب موسيقي: زيبايي، شکوه، هجوم افکار، کمي نوستالژي و شادي‌ي فزاينده!

با اين‌که تخصص‌ام روي تراژديه،

با اين‌که تخصص‌ام روي تراژديه،

با اين‌که تخصص‌ام روي تراژديه، ولي بدجوري بوي کمدي رو توي فضا حس مي‌کنم: کمدي‌ي انساني!

نوشته‌ي قبلي (درباره‌ي شناخت 3)

نوشته‌ي قبلي (درباره‌ي شناخت 3)

نوشته‌ي قبلي (درباره‌ي شناخت 3) را مي‌توانيد از اين‌جا هم بگيريد – شايد اين‌طوري خواندن‌اش راحت‌تر باشد.

درباره‌ي شناخت 3 اسطوره‌ي هويت:

درباره‌ي شناخت 3 اسطوره‌ي هويت:

درباره‌ي شناخت 3
اسطوره‌ي هويت: توهم خودآگاهي، شناخت و روابط انساني!

قبل از اين‌که افکار رومانتيک‌ام شدت بگيرند Ùˆ يا مرور زمان سبب نسيان شود، بهتر است بعضي از ايده‌هاي چند وقت اخيرم را به گونه‌اي ثبت کنم – حتي اگر ساختار مرتبي در ذهن‌ام پيدا نکرده باشد[البته لازم به توضيح است Ú©Ù‡ برحسب اتفاق شدت گرفت، Ú©Ù… شد ولي خوش‌بختانه بعد از اين نوشتن!]. چيزي Ú©Ù‡ درباره‌اش مي‌خواهم صحبت کنم بسيار کلي‌ست Ùˆ بسيار جامع. حمله به آن از ÙŠÚ© يا دو جهت مقدور نيست Ùˆ نياز به تلاش بسيار زيادي دارد. با اين‌حال بعضي از جنبه‌هايي را Ú©Ù‡ فعلا به نظرم اهميت دارند مي‌نويسم. اگر بخواهم نامي به موضوع مورد نظرم بدهم،‌ از نام “اسطوره‌ي هويت: توهم خودآگاهي، شناخت Ùˆ روابط اجتماعي” استفاده مي‌کنم با اين‌که تاکيد اصلي‌ام فعلا بيش‌تر روي چيزي‌ست Ú©Ù‡ بيش‌تر به خودآگاهي‌ي فرد باز مي‌گردد.

چند وقت پيش –حدود ÙŠÚ© ماه قبل- مطابق معمول اين چند وقت اخيرم روي يادگيري Ùˆ مسايل مربوط به آن فکر مي‌کردم. تمرکزم روي سيستم‌هاي multi-agent بود. درست به خاطر دارم Ú©Ù‡ زير پتو در رختخواب بودم Ùˆ از سرما مي‌لرزيدم Ùˆ فکر مي‌کردم Ú©Ù‡ هرکدام از عامل‌ها در MAS چگونه مي‌تواند تعامل مناسبي برقرار کند با ديگر agentها. مشکل از اين ناشي مي‌شود Ú©Ù‡ در بسياري از روي‌کردهاي MAÙŠØŒ agentها آگاهي‌ي زيادي نسبت به ديگر عامل‌ها (با اين‌که از اين نام الزاما خوش‌ام نمي‌آيد ولي از اين پس از “عامل” به جاي agent استفاده مي‌کنم چون هم باعث مي‌شود Ú©Ù‡ متن‌ام قشنگ‌تر به نظر برسد Ùˆ هم‌ اين‌که سوييچ کردن بين فارسي Ùˆ انگليسي اذيت‌ام مي‌کند) ندارند Ùˆ نتيجه‌ي نهايي داراي strong cooperation نيست (اين ÙŠÚ©ÙŠ هم فکر کنم مي‌شود هم‌ياري) Ùˆ داراي coupling کمي هستند. ÙŠÚ© علت‌ واضح اين موضوع، سادگي‌ي بسيار زيادي عامل‌هاست. ÙŠÚ© عامل‌ نسبت به دنياي اطراف‌اش بسيار کور هست Ùˆ مخصوصا به سختي ديگر عامل‌ها را مي‌تواند درک کند. به عبارت بهتر،‌ جامعه‌ي ايجاد شده واقعا ÙŠÚ© جامعه‌ي واقعي نيست. آن شب اين سوال براي‌ام پيش آمد Ú©Ù‡ چطوري مي‌توان چنين چيزي را بهبود بخشيد Ùˆ طبيعتا اولين ايده (Ùˆ احتمالا ÙŠÚ©ÙŠ از بهترين‌ها) بررسي جوامع بشري (يا حيواني)‌ست. سوال اين‌طوري براي‌ام مطرح شد: من به عنوان ÙŠÚ© انسان، ديگر انسان‌ها را به Ú†Ù‡ صورت مي‌شناسم؟

بين من و افراد ديگر جامعه، يک رابطه‌اي وجود دارد. روابط مي‌توانند متفاوت باشند ولي وقتي از يک حدي (بيش‌تر منظورم زماني‌ست و يا دقيق‌تر بگويم، تجربه‌اي، ولي بايد در اين مورد توضيح دهم) گذشتند، آن‌وقت مي‌توانم ادعا کنم که فلان شخص را مي‌شناسم. مثلا رابطه‌هاي دوستي‌ام: من با چند نفري دوست هستم، با هم تجربه‌هاي مشترکي داشته‌ايم، ذهنيتي نسبت به هر کدام‌شان دارم و در ايجاد رابطه‌ام (به عبارت دقيق‌تر، در ايجاد action در رابطه‌ام. مي‌خواهم رابطه، کلي‌تر از عمل باشد.) آن ذهنيت را در نظر مي‌گيرم و به نوعي متناسب عمل مي‌کنم. مي‌خواهم ببينم که اين ذهنيتي که من ساخته‌ام دقيقا چيست، چه ساختاري دارد، چه ميزان داده در آن وجود دارد و از اين حرف‌ها. همان شب به يک نتيجه‌ي سرانگشتي‌اي رسيدم که براي‌ام جالب بود. براي همين از چند نفر ديگر از دوستان نيز پرسيدم تا ببينم آن‌ها چه درکي از موضوع دارند.

در پرس Ùˆ جوي‌ام سعي کردم تا حد ممکن bias ايجاد نکنم. در ضمن از افراد مختلف به صورت‌هاي متفاوتي پرسيدم. براي بعضي‌ها بيان کردم Ú©Ù‡ هدف‌ام چيست Ùˆ نظريه‌ام Ú†Ù‡ چيزي مي‌گويد Ùˆ براي بعضي ديگر از زاويه‌اي ديگر به موضوع نزديک شدم (زاويه‌اي انساني‌تر Ú©Ù‡ به سمت مشکلات شخصي‌ي افراد تمايل پيدا مي‌کرد). از Ú†Ù‡ کساني پرسيدم؟ هاجر‌، وحيد، محسن Ùˆ ندا. البته به نظرم مي‌رسد Ú©Ù‡ به ÙŠÚ©ÙŠ دو نفر ديگر هم گفته باشم ولي يادم نمي‌آيد: شايد رامين،‌ شايد محمد. به هر حال … اطلاعات زيادي اين وسط به دست آوردم. اما ويژگي‌ي خوب Ùˆ جالب‌اش اين بود Ú©Ù‡ اطلاعات تا حد خوبي سازگار بودند.

فردي را در نظر بگير Ú©Ù‡ رابطه‌ي دوستانه‌اي با او داري Ùˆ به هر حال مدتي‌ست Ú©Ù‡ مي‌شناسي. نمي‌خواهم نزديک‌ترين آدم به تو باشد ولي نبايد زياد هم دور باشد. مي‌خواهم فردي باشد Ú©Ù‡ تو اعتقاد داري Ú©Ù‡ شناختي از او داري. حالا سعي Ú©Ù† Ú©Ù‡ هر Ú†Ù‡ از او مي‌داني را بيان کني. منظورم وقايع Ùˆ تجربه‌ها نيستند (يعني نمي‌خواهم به عنوان ÙŠÚ© حافظه عمل کني)ØŒ بلکه بيش‌تر داده‌هاي پردازش شده مورد نظرم هستند. مثلا ببين مي‌داني آن شخص Ú†Ù‡ جهان‌بيني‌اي دارد؟ البته منظورم از جهان‌بيني الزاما نظرش در مورد خدا نيست،‌ بلکه مواردي مثل اخلاقيات Ùˆ … را هم شامل مي‌شود. مي‌خواهم بدانم Ú©Ù‡ آيا مي‌داني شخص چرا به X اعتقاد دارد (Ùˆ بعد بگويي به دليل A1 Ùˆ A2) Ùˆ هم‌چنين بتواني بگويي چرا از Y خوش‌اش مي‌آيد (چون باورهاي اخلاقي/زيبايي شناختي/…/…/…اش B1 Ùˆ B2 Ùˆ … است) Ùˆ با نداشتن تجربه، بتواني از طرف او استدلال کني.
بهتر بگويم، مي‌خواهم ببينم مدلي که از او ساخته‌اي چگونه ساختاري دارد. مثلا آيا يک سري production rule است که تا حد خوبي هم به خاطر طبيعت استدلالي‌ي انساني،‌ فازي است و آيا اگر اين P.R.هاست، عمل chaining در آن صورت مي‌گيرد يا نه. يا اين‌که آيا ساختاري درختي مانند semantic nets نيز از او مي‌سازي که بتواني به نوعي explore روي مدل او داشته باشي؟

من به نظرم آمد Ú©Ù‡ مدلي Ú©Ù‡ از انسان‌هاي ديگر مي‌سازيم، بسيار ساده‌ست. يعني قسمت اصلي‌ي آن از ÙŠÚ© سري P.R. هايي تشکيل شده است Ú©Ù‡ در طول تجربه‌هاي مختلف به دست آمده‌اند. به خاطر طبيعت فازي‌ي ماجرا، اين‌ها زياد هم بد عمل نمي‌کنند (Ùˆ حدس مي‌زنم بشود نشان داد Ú©Ù‡ چنين چيزي ÙŠÚ© universal machine هست). اما خبري از استدلال‌هاي چند مرحله‌اي وجود ندارد (يا Ú©Ù… هست). در ساخت اين P.R.ها ساختاري مشابه با SOM (ذاتي در ساختارهاي مغزي‌مان) وجود دارد. مثلا پديده‌هاي شبيه به هم را در ÙŠÚ© دسته قرار مي‌دهيم. هم‌چنين featureهاي انتخابي‌مان نيز چيزهايي‌ست Ú©Ù‡ ياد گرفته‌ايم براي‌مان مهم باشند. مثلا ممکن است مشخصه‌هاي مورد نظر براي من، زيبايي، عشوه‌ي شخص Ùˆ … باشد يا اين‌که ميزان داده‌هاي حوزه‌ي فلسفه‌ي ديني‌اي Ú©Ù‡ در گفتگويي مطرح شده است باشد يا چيزي ديگر. وجود چنين نوع featureهايي (Ú©Ù‡ در اصل نوعي فيلتر هستند در ابرفضاي مفهومي – توجه داشته باشم Ú©Ù‡ SOMÙŠ چون Kohonen ÙŠÚ© جورهايي quantizerÙŠ بهينه است Ú©Ù‡ تاثير خطا را با توجه به توزيع احتمال سيگنال Ú©Ù… مي‌کند. در اين‌جا اين توزيع احتمال به تجربيات قبلي‌ي شخص بستگي دارد Ú©Ù‡ به Ú†Ù‡ چيزهايي اهميت بيش‌تري مي‌دهد) Ú©Ù‡ زاييده‌ي فرهنگ Ùˆ …ÙŠ شخص هستند،‌ مشخص مي‌کنند Ú©Ù‡ P.R. داراي Ú†Ù‡ نوع labelهاي زباني‌اي باشد Ùˆ چطوري تفسير شوند. به هر حال مفهوم کلي ÙŠÚ© چنين چيزي‌ست. مدل آدم‌ها بسيار ساده است!

يواش يواش ميزان خواب‌آلودگي‌ام جدي مي‌شود. قبل از خداحافظي بايد به يک نکته‌ي ديگر نيز اشاره کنم. اين را در صحبتي که با ندا در کوه رفتن دو هفته‌ي پيش داشتم کشف کردم. ندا يک دوست جون جوني دارد (و پيش از ادامه براي جلوگيري از هر گونه تفسير فرويدي لازم است که بگويم آن دوست عزيز، دختر است و ندا هم همان‌طور که مشخص است يک دختر محسوب مي‌شود و خلاصه در ظاهر مشکلي نيست و من قول مي‌دهم مشکل ديگري هم نباشد!) که خيلي چيزها از هم ياد گرفته‌اند. من مي‌خواستم بفهمم که اين يادگيري‌هاي از شخص ديگر چگونه انجام مي‌شود. دو روش کلي وجود دارد:
1-مشاهده‌ي رفتار و گفتار شخص،‌ مدل‌سازي از تئوري‌ي توصيف‌گر رفتار و سپس ارزش‌دهي آن و احيانا به کارگيري.
2-مشاهده‌ي رفتار و گفتار شخص، ذخيره‌سازي به صورت حافظه‌ي CAM، به کارگيري تدريجي آن و مشاهده‌ي جايزه.

هممم … خوش‌ام آمد! اولي ايده‌ي Indirect Adaptive Control است Ùˆ دومي Direct Adaptive Control Ú©Ù‡ البته تعبير RL آن (يا به قولي تعميم emotional learning گرچه زياد تفاوت اساسي‌اي ندارند جز چگونگي‌ي امتيازدهي Ú©Ù‡ البته خودش مبحث مهمي‌ست براي من) مشهورتر است. من از صحبت‌هاي‌مان Ùˆ هم‌چنين اين ذخيره‌ي عظيم تجربه (خودم را مي‌گويم ديگر!) به اين نتيجه رسيدم Ú©Ù‡ در بيش‌تر موارد، فرآيند يادگيري از نوع دوم است.
ÙŠÚ© نکته‌ي جالب … به نظر مي‌رسد Ú©Ù‡ فکر کردن انسان‌ها تا حد خيلي زيادي سمبوليک باشد. ولي از طرف ديگر به نظرم مي‌آيد Ú©Ù‡ مدل‌سازي‌هاي شخص، بيش از آن‌که سمبوليک باشند،‌ از نوع حافظه‌اي (آن هم از نوع بالا) هستند. براي همين در استدلال‌هاي سمبوليک خودمان، معمولا چرت Ùˆ پرت زياد مي‌گوييم. يعني از نظر منطقي حرف‌هاي‌مان ممکن است بي‌ارزش باشد ولي به هر حال حرف‌هاي ماست Ùˆ کاري‌اش هم نمي‌توانيم بکنيم: مدل‌مان اين‌طوري‌ست. يعني ما پردازش سمبوليک مي‌کنيم ولي در اين ميان از داده‌هايي استفاده مي‌کنيم Ú©Ù‡ ماهيت سمبوليک‌ ندارند (يا کم‌تر دارند). اين خيلي جالب است … Ú©Ù„ نشانه‌شناسي بدين صورت متحول مي‌شود. آخرسر سمبوليک داريم رفتار مي‌کنيم يا نه؟ به نظرم در تعريف سمبول بايد دقت کرد. بخش پردازش زباني‌مان با بخش دانش‌مان (Knowledge Base) تفاوت ساختاري دارد. بايد روي‌اش بيش‌تر فکر کنم (اين ايده همين الان پريد بيرون!).

يک قضيه‌ي وجودي هست که

يک قضيه‌ي وجودي هست که

يک قضيه‌ي وجودي هست که هيچ حرف خاصي در مورد هندونه و نون بربري نمي‌زنه ولي مي‌گه که قضاياي وجودي تا وقتي آدم بخواد، هستن!

” اگر جستجوگر واقعي در

” اگر جستجوگر واقعي در

” اگر جستجوگر واقعي در پي حقيقت هستيد، بايد حداقل ÙŠÚ© بار در زندگي خود Ø´Ú© کنيد، حداکثر Ø´Ú©ÙŠ Ú©Ù‡ ممکن است، در همه چيز. “ — رنه دکارت، گفتمان در روش

“اگر استدلال در درک قوه متعقل از چیزها هم‌راه باشد،‌بدون توجه به زمان این درک، همیشه به Ø´Ú©Ù„ یکسانی برداشت می‌شود.” –اسپینوزا‌، اخلاق

” Ø´Ú© کردن به همه چيز Ùˆ ايمان داشتن به همه چيز دو راه حل مشابه Ùˆ ساده هستند؛ هر دو ضرورت تفکر را ناديده مي‌گيرند.” — هنري پوانکاره

يک لحظه فلسفه، نام گروهي‌ست که در آن روزانه يک گزاره فلسفي (شبيه به همين بالايي‌ها!) به علاوه چند خط بحث درباره‌اش فرستاده مي‌شود. يک شکل ساده، مرتب و پيوسته. براي عضويت در آن کافي‌ست به اين‌جا مراجعه کنيد يا اين‌که نامه‌اي به falsafe-subscribe@yahoogroups.com بفرستيد. بحث‌هاي اخير درباره‌ي دين و جامعه بود (وبر،‌ مارکس، دورکيم) و قرار است هفته‌ي آينده درباره‌ي نظام‌هاي سياسي بحث شود.

شبکه‌ي در هم تنيده‌ي روابط

شبکه‌ي در هم تنيده‌ي روابط

شبکه‌ي در هم تنيده‌ي روابط انساني!
عجب دوشنبه‌ي خنده‌داري بودها!

مي‌خواهم تا حد ممکن کم‌تر

مي‌خواهم تا حد ممکن کم‌تر

مي‌خواهم تا حد ممکن کم‌تر بفهمم! نمي‌خواهم تا حد ممکن کم‌تر بفهمم! من نمي‌دانم که مي‌خواهم چه چيزي را بفهمم و چه چيزي را نفهمم! من، سبک‌بال‌ام. من قعرنشين‌ام. من رنگ‌ها را نمي‌بينم، نمي‌شناسم، نمي‌فهمم. من رنگ‌ها را چون خود مي‌بينم،‌ مي‌شناسم و مي‌فهمم. من هوا را سرد دوست مي‌دارم. من گرما را مي‌پسندم. من از تابستان خوش‌ام مي‌آيد. من زمستان را مي‌پرستم. بهار را نيز و برف‌ها را و پاييز را دوست ندارم گرچه پاييز مرا دوست مي‌دارد. من از زمستان، اما، خوش‌ام نمي‌آيد. من اين آدم‌ها را مي‌بينم و آن‌ها نيز مرا مي‌بينند. اما سرماي بي‌کراني لازم است فهميدن درد مشترک ما انسان‌ها. سرمايي براي خشک‌ و شکننده کردن هر چه صورت است و آن‌گاه دستي براي زدودن همه‌ي آن‌چه ما را مي‌ترساند از نزديک شدن. من، تو، ما، ايشان، همه‌مان، آدم‌ها، ما آدم‌ها، ما آدم‌ها،‌ ما دردهاي مشترک فرياد نشده و سکوت‌هاي نامانوس بي‌پايان. من تو را چشم در راه‌ام، من تو را بي‌سکوت چشم در راه‌ام!

کمي سرم درد مي‌کند. زياد

کمي سرم درد مي‌کند. زياد

کمي سرم درد مي‌کند. زياد نيست. شايد سرما خورده‌ باشم. کاري‌اش نمي‌شود کرد. مي‌خواهم کمي بنويسم Ùˆ بعد بروم شام بخورم Ùˆ رمان هويت بخوانم (هديه‌ي تولدم از گلنوش). هويت از ميلان کوندراست. کوندرا را چندان نمي‌شناسم. گرچه مي‌دانم کوندرايي Ú©Ù‡ در ايران به من معرفي مي‌شود، تنها بخشي از کوندراي واقعي‌ست. از او تا به حال تنها جاودانگي را خوانده‌ام. دوست‌اش داشتم. با اين‌که الان چيز چنداني از آن به خاطر ندارم ولي با اين همه به گمان‌ام تاثيرگذار بود. اولين کوندراخواني‌ام، البته، به سال اول دانشگاه (هاه! الان بايد دقت کنم در به کار بردن چنين چيزي: سال اول ليسانس!) باز مي‌گردد Ùˆ بار هستي. آن موقع دوست‌اش نداشتم، پس نصفه رهاي‌اش کردم. اما اين دفعه کوندرا به من چسبيد. احتمالا مهم‌ترين دليل‌اش، حرف‌زدن‌هاي نويسنده در طول متن است. نويسنده به صورت هنرمندانه، زيبايي زندگي را در ميان گل‌ها پنهان نمي‌کند، بلکه به طور هنرمندانه‌اي آن زيبايي در خطابه‌اي فلسفي بيان مي‌دارد. اين نوع نوشتن، بسيار شبيه به چيزي‌ست Ú©Ù‡ من مي‌نويسم. البته خيلي از داستان‌هاي‌ام تا به حال چنان قالبي نداشته‌اند. اما به چنان فرم نوشتاري تمايل دارم. حس مي‌کنم نگاه من Ùˆ کوندرا به نوشتن تا حد زيادي شبيه باشد – حداقل از نظر ساختاري. اين توصيه‌ي رضا قاسمي به من نيز بود: نوشتن رمان تفکر. به هر حال … خوب است کمي درباره‌ي کتاب‌هايي Ú©Ù‡ به تازگي خوانده‌ام نيز بنويسم.

بعد از اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري، کتاب آئورا از کارلوس فوئنتس را که هاجر به عنوان هديه‌ي تولد به‌ام داده بود خواندم. کتابي کوچک، کم حجم و رويايي. رويايي، ويژگي‌ي جالبي است: مبهم، شاعرانه و تاثيرگذار. توصيف بدي نيست. نمي‌توانم در مورد آئورا نظر بدهم. هنوز نمي‌شناسم‌اش. شايد بخواهم بعدا دوباره بخوانم‌اش. آئورا در فضاي مبهمي سير مي‌کرد. چهار شخصيت اصلي که در نهايت به زيبايي و با حيرت به دو شخصيت بدل مي‌گردند: آئوراييت و مرد بودن. آئورا، جذاب است، خواستني‌ست و با تمام اين وجود ناشناخته است. مرد بودن، اما،‌ به نوعي در نقطه‌ي مقابل چنين چيزي قرار دارد. مرد، برنامه‌اي دارد، زندگي‌ي بيروني‌ي مشخصي دارد، به ظاهر با شکوه مي‌آيد ولي ساده‌تر و مشخص‌تر از آن چيزي‌ست که خود را مي‌نمايد. مرد، به سادگي برنامه‌اي را در زندگي‌اش ادامه مي‌دهد، مي‌خواهد (آئورا را مي‌خواهد) و در مقابل آئورا کم مي‌آورد. خواستن مرد تنها يکي از برنامه‌هاي‌ اوست در حالي که براي آئورا همه چيز است در حالي که اصلا هم در ظاهر ديده نمي‌شود. گمان‌ام، مرد، تيپ شخصيتي‌ايست که بيش از آن‌که به جنس مذکر برگردد به نوع انسان باز مي‌گردد: نوع انسان، بدون زن بودن‌اش! آئوراييت، زن بودن نوع بشر است!

کتاب ديگري که پس از آن خواندم، فراتر از بودن نوشته‌ي کريس بوبن بود. از او تا به حال جز قطعاتي، چيزي نخوانده بودم. از کتاب خوش‌ام آمد. گمان‌ام خيلي کمک کرد که هفته‌ي پيش زنده ماندم! کلي آرامش، کلي زيبايي و کلي عشق! کتاب عجيبي بود. نمي‌توانم به آن بگويم يک داستان بود چون داستان نبود! يک عاشقانه‌ي آرام، بهترين چيزي است که من به اين جور نوشته‌ها مي‌گويم. اين کتاب را نيز هاجر به‌ام هديه داده است.

خداحافظ دنياي قديم! (همان نوشته‌اي

خداحافظ دنياي قديم! (همان نوشته‌اي

خداحافظ دنياي قديم!
(همان نوشته‌اي که بزرگ بود و نخوانديد!)

عجيب است: مي‌روي بالاي ساختمان،

عجيب است: مي‌روي بالاي ساختمان،

عجيب است: مي‌روي بالاي ساختمان، داد مي‌زني، فرياد مي‌کشي، عده‌اي نگاه‌ات مي‌کنند، تعجب مي‌کنند Ùˆ پيش خود مي‌گويند “عجب آدمي!” Ùˆ بعد خود را مي‌کشي. هيچ! باور Ú©Ù† هيچ! عده‌اي گريه مي‌کنند آن روز‌، فرداي‌اش نيز گريه مي‌کنند، بعضي وقت‌ها وقتي کتاب‌هايي Ú©Ù‡ زماني به آن‌ها هديه داده‌اي (مثلا تولدي، عيدي‌اي، چيزي) به يادت مي‌افتد Ùˆ ديگر هيچ! باور Ú©Ù† نمي‌آيند از خود بپرسند Ú©Ù‡ “او چرا خودش را کشت” Ùˆ اگر پاسخي دهند در اين حد است: “خسته شده بود از ÙŠÚ© چيزي” يا شايد هم “از اول‌اش هم مشکل رواني داشت” Ùˆ آن‌ها هيچ وقت نمي‌فهمند Ú©Ù‡ تو چرا خودت را به درک واصل کردي. تو خود مگر فهميدي؟

بلند اعلام مي‌کني: “هي! بچه‌ها،

بلند اعلام مي‌کني: “هي! بچه‌ها،

بلند اعلام مي‌کني: “هي! بچه‌ها، من gay شدم!”
و يا اين‌که مي‌روي و خشم و نفرت‌ات را علني مي‌کني،
مهم نيستي که چقدر خوب بوده‌اي،
در يک آن همه‌اش از بين مي‌رود
و فردا پچ‌پچه‌ها شروع مي‌شود:
“فلاني از اول‌اش هم مريض بود!”

يک فصل ناب زيبا در

يک فصل ناب زيبا در

ÙŠÚ© فصل ناب زيبا در “اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري” (ايتالو کالوينو) [نوشته‌ي پويان را هم ببينيد] هست Ú©Ù‡ درباره تلفن Ùˆ زنگ تلفن است. ايده‌ي اين –با تغيير البته- همان موقع به ذهن‌ام رسيد. من هم با تلفن کلي مساله داشته‌ام. کسي مي‌فهمد؟ خودم! چقدر؟ چقدر تلفن براي‌ام مهم بوده است؟ زياد. مهم. انتظار. خيلي به انتظارش بوده‌ام. خيلي عصبي‌ام کرده است. مهم‌تر از آن، بسيار حساس بوده‌ام نسبت به ان. يادم مي‌آيد. يادم مي‌آيد