اينک، در گوشه‌اي از زمان

اينک، در گوشه‌اي از زمان

اينک،
در گوشه‌اي از زمان و خاطره‌هاي زمين خاک گرفته
او،
فرزند آدم
فرزند گناه و توبه و اميد
کنار تخت زانو زده است
دست‌ها در هم
چشم‌ها بسته
لب‌ها لرزان
ساعت‌هاي بي‌شمار بي‌رابطه با زمان
خداي نديده‌ي کفرورزيده‌اش را با اشک اين‌چنين فرياد مي‌زند:

خداوندا!
خداوندا!
خداوندا!

×××

سنگ‌ها خاک مي‌شوند،
سنگ بودن محکوم به فناست
قلب‌ها سرخ‌اند
و اگر سنگ شده باشند،
محکوم به آتش گرفتن‌اند
تا دوباره سرخ شوند

اگر راست مي‌گفتم،
آن‌روز Ú©Ù‡ گفتي “چون تو چشم‌هايي نديده‌ام تا به حال”
من نيز مي‌بايست مي‌گفتم “پس Ú†Ù‡ مي‌گويي از چشم‌هاي‌ات Ú©Ù‡ مرا آتش زده است؟”
آن‌روز Ú©Ù‡ گفتي “شده است قلب‌ات درد بگيرد؟”
من دروغ‌گو بودم اگر چيزي جز “آتش گرفتن‌اش را Ú†Ù‡ مي‌گويي؟” به تو پاسخ مي‌دادم
و تو،
خود،
خوب مي‌داني که ما هر دو بارها سقوط کرده‌ايم
و بهتر مي‌داني که بال‌هاي‌مان آن‌قدر شکسته شده است که توان پريدن از خودمان را نيز نداريم
من خواستم خودم را فراموش کنم،
من خواستم او را فراموش کنم،
من خواستم تو را نيز فراموش کنم،
ولي مگر شد؟ مگر مي‌تواند اين انسان شکسته چيزي را فراموش کند؟
و تو مگر گذاشتي انسان، انسان بودن‌اش را فراموش کند:
انسان: فرزند اشتباه‌هاي پي‌درپي،
انسان: فرزند خواهش‌ها و سنگيني‌هاي پشت‌ آن
و انسان: فرزند گناه، توبه و اميد!

×××

خدايا!
مي‌شود من دوباره بچه شوم؟
مي‌شود من دوباره ذوق‌مرگ شوم از چيزي؟
مي‌تواني کاري بکني که مرا از اين ورطه بيرون بکشي؟
بايد بتواني او را براي من، مرا براي او، ما را براي ما بکني!
خدايا!
مگر من جز آرامش از تو چه خواستم؟
مگر من از تو چه مي‌خواهم؟
من اگر قول بدهم که ديگر گناه نکنم چه؟
من، قول مي‌دهم آدم خوبي باشم،
فقط من او را م�‌خواهم!
خدايا!
تو را به خدا مرا کمک کن!
خدايا!
خدايا!
خدايا!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *