بهتر است! خيلي بهترم. وضعيت

بهتر است! خيلي بهترم. وضعيت

بهتر است! خيلي بهترم. وضعيت بهتر است. حس مي‌کنم همه چيز بهتر است. بهتر! به‌تر!
امروز کوه رفتم.
خوب بود. خوش‌ام آمد.
با پيمان و رامين رفتم. کولک‌چال.
دفعه‌ي پيش، 31 امرداد بود. با اين‌که نسبت به دو سال پيش کوه رفتن‌ام چندين و چند مرتبه بيش‌تر شده،‌ ولي الان است که احتياج هم به‌اش دارم،‌ قبلا چنين نيازي نداشتم. فشار هم کم‌تر بود، نه؟ گمان‌ام.
خسته‌ام؟ نه! خوب‌ام!
تنها يک مقدار نگران عوض شدن محيطم هستم. نگران آدم‌هاي قبلي. مهم است؟ شايد. شايد باشد. مي‌گويد همه‌مان اين‌طوري هستيم. نمي‌فهمد چه مي‌گويم. شايد هم بفهمد. مي‌فهمد. يک جور ديگر برداشت مي‌کند،‌ نه همه‌ي حرف‌ام را، ولي هميشه کمي سانسور بايد در انسان وجود داشته باشد. گفتم به‌اش که نگران آينده‌ام. گفت همه‌مان هستيم.

خورشيد در ميان هزاران اختر کوچک و پراکنده مي‌ميرد
سيمان‌ در و ديوار سرد مي‌شوند
و پنجره منتظر نفس من است
روي تخت دراز کشيده‌
چراغ
کاري به کارش نداشته امروز،
خاموش است.
و انتظارش را مي‌کشم.

زنگ مي‌زند.
زنگ مي‌زند.
به بلنداي صبر ايوب زنگ مي‌زند
دست‌ام
لمس شده است
تکان نمي‌خورد
تو!
تلفن را بردار
سنگ‌هاي ساختمان،
سردتر و سردتر مي‌شوند
و من تو را به انتظار نشسته‌ام
تلفن زنگ مي‌زند
برنخواهم داشت
اگر تو نباشي،
که را حوصله کنم؟
تلفن زززززنگ مي‌زند،
صبر ايوب هم تمام شد.

ÙŠÚ© فصل ناب زيبا در “شبي از شب‌هاي زمستان اگر مسافري” (ايتالو کالوينو) هست Ú©Ù‡ درباره تلفن Ùˆ زنگ تلفن است. ايده‌ي اين –با تغيير البته- همان موقع به ذهن‌ام رسيد. من هم با تلفن کلي مساله داشته‌ام. کسي مي‌فهمد؟ خودم! چقدر؟ چقدر تلفن براي‌ام مهم بوده است؟ زياد. مهم. انتظار. خيلي به انتظارش بوده‌ام. خيلي عصبي‌ام کرده است. مهم‌تر از آن، بسيار حساس بوده‌ام نسبت به ان. يادم مي‌آيد. يادم مي‌آيد

يادم مي‌آيد آن روزها
که صداي نجواي پرنده‌ها
زير آسمان و بالاي خيابان‌ها و از ميان پنجره‌ها
مارا صدا مي‌زد
و شادي
در باغي که اصل آن از بهشت آمده بود
در ريشه‌ي درختان نفوذ کرده بود
و من
و تو
و هيچ کدام‌مان
خاکستري را نديده بوديم

آه! زيادي شعرهاي‌ام افسرده مي‌نمايد. همين‌طوري مي‌نويسم‌شان. الان،‌ هيچ حسي ندارم. شايد داشته باشم. جريان سيال ذهن است. از ناخودآگاه‌ام مي‌آيد؟‌شايد! ناخودآگاه فعالي بايد داشته باشم.

کتاب‌ها،
و تعميرگاهي که صداي چکش از آن
تا به حال گوش کسي را نيازرده است
رنگ‌ها و زنگ‌ها
ميان درياچه‌هاي فلزي شنا کردن
عشق را اين است،
ميان پرنده‌ها بودن
و چنارها را نظاره کردن
که باد برگ‌هاي‌شان را شانه مي‌کند
سفيد، سبز
دو رنگ
صدا
صدا
چه کسي مي‌داند
بعد از تو
چه کسي صداي چنارها را مي‌تواند به من نشان دهد

تعميرگاه
حيف که تعطيل است
و گرنه بعيد مي‌دانم خوب نباشد
سنگ‌ها
سايه‌ها
آفتاب را شتاب کردن
به غروب نشستن
ستاره‌ها را ديدن که فروغ برآوردن
نغمه‌هاي بي‌شمار اره‌برقي
از کارگاه
نه! نمي‌آيد
بيدار شو
بيدار شو
صداي زيبايي ميان کوه‌ها مي‌آيد
مي‌آيد
مي‌آيد
پژواک
من دوست‌اش دارم
پژواک خاطره‌هاي ازلي را
در تعميرگاهي که هيچ‌گاه باز نشد
و چنارهايي که دو رنگ تو را نظاره مي‌کردند
حصرت نگاه بيد
تو را کي رها خواهد کرد؟

[شنبه 30 شهريورماه سال 1381 خورشيدي]
[نام داستان کالوينو را همين‌گونه نوشته بودم. تغييرش ندادم.]

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *