Browsed by
Month: January 2003

مسابقه: سایت سخن مسوول برگزاری

مسابقه: سایت سخن مسوول برگزاری

مسابقه: سایت سخن مسوول برگزاری مسابقه‌ي ادبي صادق هدايت بوده است. اين مسابقه‌ي داستان کوتاه حالا به مرحله‌ي داوري رسيده است. بيش از 200 داستان کوتاه فرستاده شده‌اند Ú©Ù‡ شما مي‌توانيد در اين‌جا ببينيد Ùˆ بخوانيدشان. داستان آخرين روز من هم آن‌جا هست، بخوانيد Ùˆ نظرتان را براي سيستم نظرسنجي‌اش بفرستيد (توجه کنيد Ú©Ù‡ براي فرستادن نظرات مي‌بايست از همان صفحه‌ي اولي Ú©Ù‡ لينک‌اش را دادم اقدام کنيد Ùˆ نه از صفحه‌ي خود داستان). ديگر چه؟ آها! اين داستان قبلا در سايت خودم هم بود – نسخه‌ي مسابقه‌اش کمي کوتاه‌تر است (حدود 200 کلمه).

نسبت به بعضي ردپاها حساس

نسبت به بعضي ردپاها حساس

نسبت به بعضي ردپاها حساس شده‌ام، حس خوبي نسبت به‌شان ندارم، اذيت‌ام مي‌کنند … مهم نيست کجا باشند: در حضوري مستقيم،‌ در وبلاگ هم‌سايه،‌ در دفتر خاطرات‌ يا در خواب – اين جبر محتوم گريزناپذير از ردپاهاي سنگين ناخودآگاه‌ام. ناخودآگاه‌ام؟

يادم نره: تو فکر آفتاب

يادم نره: تو فکر آفتاب

يادم نره: تو فکر آفتاب باشم!
(ÙŠÚ© اعتراف: اول قرار بود سايه باشه ولي بعد شد آفتاب. آن موقع‌‌ها Ú©Ù‡ نمي‌فهميدم، اما الان بي‌گمان نمي‌توانم منکر نقش فرويد شوم. بايد بگويم Ú©Ù‡ از اسم آفتاب خيلي خوش‌ام مي‌آيد. گفته باشم! هممم … )

راست‌اش را بگو: چقدر کيف

راست‌اش را بگو: چقدر کيف

راست‌اش را بگو:
چقدر کيف کردي وقتي فهميدي که درست حدس زده بودي؟

اين‌طوري: نيمه‌شب پيام‌هاي ضدخاطرات را مي‌خوانم،‌ خطاب به تو بوده است، ولي نمي‌دانستم که مي‌داني يا نه، و تو حدس مي‌زدي و هيچ وقت نگفته بودي اين حدس‌ات را ولي من هميشه شک داشته‌ام و من از خودم مي‌پرسم: چقدر کيف کردي وقتي فهميدي که درست حدس زده بودي؟

يا شايد هم اين‌طوري: …
نه … هيچ‌گونه‌ي ديگري قبول نيست.

هوا چه خوبه! مي‌شه پنجره

هوا چه خوبه! مي‌شه پنجره

هوا چه خوبه! مي‌شه پنجره رو باز کني؟!

يعني چي؟!
-هوا خوبه: دما بين 22-18 درجه سانتيگراد، رطوبت 50 درصد، ميزان آلاينده‌ها خيلي کم. پنجره را باز کن تا هواي تازه به اتاق بيايد.
-حوصله‌ام سر رفته،‌ تو هم به نظر آدم جالبي مي‌آي براي حرف زدن، بيا حرف بزنيم،‌ از هوا و آينه‌ها!
-تو با من قهري؟ بيا با هم آشتي کنيم.
-مي‌آي بيرون بريم قدم بزنيم، من دست‌ام رو بندازم دور کمرت و تا افق بريم، تنها؟
-منتظر کسي هستي؟
-پنجره‌ي نويي مي‌خواهي براي زندگي‌ات؟ من هم! بيا، شايد ما پنجره‌ي هم‌ديگر باشيم.

کدام‌اش؟

ببين! شوخي که ندارم، وقتي

ببين! شوخي که ندارم، وقتي

ببين! شوخي که ندارم، وقتي مي‌گم مسخره‌ست، يعني مسخره‌ست!
آقا ÙŠÚ© بار توي ماه، ÙŠÚ© بار توي کاريکاتور …
اصلا زور داره برام تحمل تقدس آدم‌ها – مسخره‌ست!

تبريک مي‌گويم: تولد جادي را!

تبريک مي‌گويم: تولد جادي را!

تبريک مي‌گويم: تولد جادي را!
محکوم مي‌کنم: هک شدن پينک فلويديش را!
و بدرود مي‌گويم: لامپ را!

يکي از ايرادهاي دستگاه اخلاقي‌ي

يکي از ايرادهاي دستگاه اخلاقي‌ي

ÙŠÚ©ÙŠ از ايرادهاي دستگاه اخلاقي‌ي من (Ú©Ù‡ يادگاري‌ست از فرآيند هميشگي‌ Ùˆ گريزناپذير يادگيري‌) همگن در نظر گرفتن آدم‌هاست (حداقل از نظر تئوري‌). از اول نبايد باهاتون انساني (البته طبق معيار خودم) رفتار مي‌کردم. تنها چيزي Ú©Ù‡ الان لازم دارم اين است Ú©Ù‡ ثابت کنم واقعا همگن نبايد باشد – اگر ثابت شد،‌ خيال‌ام راحت مي‌شود.
واقعا خجالت‌آوره …

بهتر است! خيلي بهترم. وضعيت

بهتر است! خيلي بهترم. وضعيت

بهتر است! خيلي بهترم. وضعيت بهتر است. حس مي‌کنم همه چيز بهتر است. بهتر! به‌تر!
امروز کوه رفتم.
خوب بود. خوش‌ام آمد.
با پيمان و رامين رفتم. کولک‌چال.
دفعه‌ي پيش، 31 امرداد بود. با اين‌که نسبت به دو سال پيش کوه رفتن‌ام چندين و چند مرتبه بيش‌تر شده،‌ ولي الان است که احتياج هم به‌اش دارم،‌ قبلا چنين نيازي نداشتم. فشار هم کم‌تر بود، نه؟ گمان‌ام.
خسته‌ام؟ نه! خوب‌ام!
تنها يک مقدار نگران عوض شدن محيطم هستم. نگران آدم‌هاي قبلي. مهم است؟ شايد. شايد باشد. مي‌گويد همه‌مان اين‌طوري هستيم. نمي‌فهمد چه مي‌گويم. شايد هم بفهمد. مي‌فهمد. يک جور ديگر برداشت مي‌کند،‌ نه همه‌ي حرف‌ام را، ولي هميشه کمي سانسور بايد در انسان وجود داشته باشد. گفتم به‌اش که نگران آينده‌ام. گفت همه‌مان هستيم.

خورشيد در ميان هزاران اختر کوچک و پراکنده مي‌ميرد
سيمان‌ در و ديوار سرد مي‌شوند
و پنجره منتظر نفس من است
روي تخت دراز کشيده‌
چراغ
کاري به کارش نداشته امروز،
خاموش است.
و انتظارش را مي‌کشم.

زنگ مي‌زند.
زنگ مي‌زند.
به بلنداي صبر ايوب زنگ مي‌زند
دست‌ام
لمس شده است
تکان نمي‌خورد
تو!
تلفن را بردار
سنگ‌هاي ساختمان،
سردتر و سردتر مي‌شوند
و من تو را به انتظار نشسته‌ام
تلفن زنگ مي‌زند
برنخواهم داشت
اگر تو نباشي،
که را حوصله کنم؟
تلفن زززززنگ مي‌زند،
صبر ايوب هم تمام شد.

ÙŠÚ© فصل ناب زيبا در “شبي از شب‌هاي زمستان اگر مسافري” (ايتالو کالوينو) هست Ú©Ù‡ درباره تلفن Ùˆ زنگ تلفن است. ايده‌ي اين –با تغيير البته- همان موقع به ذهن‌ام رسيد. من هم با تلفن کلي مساله داشته‌ام. کسي مي‌فهمد؟ خودم! چقدر؟ چقدر تلفن براي‌ام مهم بوده است؟ زياد. مهم. انتظار. خيلي به انتظارش بوده‌ام. خيلي عصبي‌ام کرده است. مهم‌تر از آن، بسيار حساس بوده‌ام نسبت به ان. يادم مي‌آيد. يادم مي‌آيد

يادم مي‌آيد آن روزها
که صداي نجواي پرنده‌ها
زير آسمان و بالاي خيابان‌ها و از ميان پنجره‌ها
مارا صدا مي‌زد
و شادي
در باغي که اصل آن از بهشت آمده بود
در ريشه‌ي درختان نفوذ کرده بود
و من
و تو
و هيچ کدام‌مان
خاکستري را نديده بوديم

آه! زيادي شعرهاي‌ام افسرده مي‌نمايد. همين‌طوري مي‌نويسم‌شان. الان،‌ هيچ حسي ندارم. شايد داشته باشم. جريان سيال ذهن است. از ناخودآگاه‌ام مي‌آيد؟‌شايد! ناخودآگاه فعالي بايد داشته باشم.

کتاب‌ها،
و تعميرگاهي که صداي چکش از آن
تا به حال گوش کسي را نيازرده است
رنگ‌ها و زنگ‌ها
ميان درياچه‌هاي فلزي شنا کردن
عشق را اين است،
ميان پرنده‌ها بودن
و چنارها را نظاره کردن
که باد برگ‌هاي‌شان را شانه مي‌کند
سفيد، سبز
دو رنگ
صدا
صدا
چه کسي مي‌داند
بعد از تو
چه کسي صداي چنارها را مي‌تواند به من نشان دهد

تعميرگاه
حيف که تعطيل است
و گرنه بعيد مي‌دانم خوب نباشد
سنگ‌ها
سايه‌ها
آفتاب را شتاب کردن
به غروب نشستن
ستاره‌ها را ديدن که فروغ برآوردن
نغمه‌هاي بي‌شمار اره‌برقي
از کارگاه
نه! نمي‌آيد
بيدار شو
بيدار شو
صداي زيبايي ميان کوه‌ها مي‌آيد
مي‌آيد
مي‌آيد
پژواک
من دوست‌اش دارم
پژواک خاطره‌هاي ازلي را
در تعميرگاهي که هيچ‌گاه باز نشد
و چنارهايي که دو رنگ تو را نظاره مي‌کردند
حصرت نگاه بيد
تو را کي رها خواهد کرد؟

[شنبه 30 شهريورماه سال 1381 خورشيدي]
[نام داستان کالوينو را همين‌گونه نوشته بودم. تغييرش ندادم.]

يواش يواش دارم حس مي‌کنم.

يواش يواش دارم حس مي‌کنم.

يواش يواش دارم حس مي‌کنم. تمام شدن اين دوره را مي‌گويم. به تدريج يادش، اهميت‌اش Ùˆ رنگ Ùˆ بوي‌اش شعله مي‌گيرد گويي خاکستر روي آن را باد به تدريج با خود مي‌برد. همه‌اش مي‌خواهم به آن فکر کنم. اما سخت است. ذهن‌ام زود گير مي‌کند. مساله جدي‌تر از اين حرف‌هاست Ú©Ù‡ بنشينم Ùˆ با خيال راحت تحليل‌اش کنم. بدتر (يا شايد هم هيجان‌انگيزتر) اين است Ú©Ù‡ ÙŠÚ©ÙŠ-دو بعدي نيست. آن‌قدر چندجانبه است Ú©Ù‡ نمي‌دانم از کجاي‌اش بايد شروع کنم به فکر کردن. Ùˆ بدتر (يا شايد باز هم مثل قبل …!) ارتباط شگرف بخش‌هاي مختلف‌اش آن‌قدر پيچيده است Ú©Ù‡ نمي‌توانم خيلي راحت روي ÙŠÚ©ÙŠ متمرکز شوم. به نظرم بهتر آمد Ú©Ù‡ درباره‌ي اين دوران بنويسم. ابتدا پراکنده،‌ هر Ú†Ù‡ به ذهن‌ام آمد، شايد نوعي بلند بلند فکر کردن همراه با ثبت کردن Ùˆ به متن درآوردن. اين‌گونه بيش‌تر تسلط پيدا مي‌کنم. گرچه محدود مي‌شوم به زبان بيان‌شدني انسان‌ها – زبان بيان‌نشدني را از دست مي‌دهم. هر چقدر زورم بيش‌تر باشد، بهتر Ùˆ دقيق‌تر مي‌توانم بنويسم. ولي مگر مي‌شود به جايي رسيد Ú©Ù‡ راضي بود؟ نمي‌دانم اما بعيد مي‌دانم. اين حس من حتي جوري نيست Ú©Ù‡ خودم هم بتوانم به راحتي درک‌اش کنم Ú†Ù‡ برسد به اين‌که نوشته شده‌اش بخواهد چنان کاري بکند.

دفعه‌ي پيش Ú©Ù‡ خداحافظي‌ي اساسي‌اي با ÙŠÚ© محيط داشتم –آخر دبيرستان- ÙŠÚ© چيز بود Ú©Ù‡ خيلي ناراحت‌ام مي‌کرد. آن هم پويان بود Ùˆ اين‌که با هم نيستيم. اين را تابه‌حال به او نگفته بودم. قصد هم ندارم بگويم. [خوب، حالا قصدم عوض شده، تقريبا محض خنده!] به کس ديگري هم نگفتم. فقط شايد سين. (د=دختر) Ú©Ù‡ آن هم مطمئن نيستم. يادم مي‌آيد شبي را Ú©Ù‡ سرم را روي بالشت گذاشته بودم Ùˆ هق‌هق گريه مي‌کردم. خوب … او رفت. هيچ اتفاقي هم نيافتاد. فقط اين‌که ما سال به سال هم‌ديگر را مي‌بينيم (يا شايد هم نبينيم) Ùˆ خوب رابطه‌ي من Ùˆ پويان آن موقع با الان از زمين تا آسمان تفاوت دارد. حالا هم ÙŠÚ© چنين چيزي رخ مي‌دهد با اين تفاوت Ú©Ù‡ تعداد چنان آدم‌هايي بيش‌تر است. هنوز گريه نکرده‌ام براي هيچ کس. شايد چون ديگر گريه‌ام نمي‌آيد براي چيزي. يا شايد هم به خاطر اين‌که واقعا باور ندارم دور شده‌ايم: فقط کم‌تر هم‌ديگر را مي‌بينيم. اين زياد غيرحقيقي نيست ولي سرشار از حقيقت هم نيست. من، جاي خالي‌ي ثابتي آن‌جا ندارم، پر مي‌شود، Ùˆ بعد براي خيلي‌ها از ÙŠÚ© آدم ويژه تبديل به ÙŠÚ© دوست خوب Ùˆ بعد ÙŠÚ© دوست قديمي Ùˆ سپس ÙŠÚ© آشنا Ùˆ در نهايت ÙŠÚ© غريبه مي‌شوم. اين روند اتفاق نمي‌افتد؟ مي‌افتد! بيافتد! مگر اين‌که انرژي‌اي صرف کنم براي جلوگيري‌ از آن. خوب … انتظار دارم Ú©Ù‡ با تعدادي از هم دانشگاهي‌هاي سابق‌ام روابط قبلي‌ام را حفظ Ùˆ بلکه گسترش بدهم. ولي نه همه … نه همه‌ي آن چندين ده نفري Ú©Ù‡ از ديدن هم خوش‌حال مي‌شديم Ùˆ مي‌ديديم Ú©Ù‡ هر کدام‌مان به کجا مي‌رود Ùˆ براي‌مان مهم بود ديگري – حالا هر مدل مهمي Ú©Ù‡ بخواهي تصور کني.

آدم‌ها … مي‌شناسم‌شان؟‌به قطعيت مي‌گويم نه! نه آدم را به طور کلي Ùˆ نه آدم را به طور خاص. نه مي‌دانم آدم‌ها Ú†Ù‡ هستند Ùˆ نه مي‌دانم تو Ú©Ù‡ هستي. نمي‌دانم در سرت Ú†Ù‡ مي‌گذرد. باور Ú©Ù† Ú©Ù‡ خيلي وقت‌ها به اين فکر مي‌کنم. حتي مي‌توانم بگويم Ú©Ù‡ مهم‌ترين مسايل زندگي‌ام همه از مشتقات اين سوال هستند: “انديشه آدمي”. اين نشناختن به خودم هم بازمي‌گردد وگرنه لازم نبود چنين چيزي را بنويسم Ùˆ قبل از آن لازم نبود Ú©Ù‡ اصلا به چنين مسايلي فکر کنم. من پاسخي براي چيزي ندارم. تنها حس مي‌کنم نگران ÙŠÚ© چيزهايي هستم. مي‌خواهم فکر کنم تا بيش‌تر متوجه بشوم Ú©Ù‡ وضعيت‌ام با اين مرحله‌ي جديد به Ú†Ù‡ صورت است.

دخترها … بايد بگويم Ú©Ù‡ در دانشگاه بيش‌تر سعي کردم با دخترها آشنا بشوم تا پسرها. بهتر است بگويم دخترها مرا بيش‌تر به خود جذب کردند تا پسرها. شايد هم دقيق‌تر باشد Ú©Ù‡ بگويم به صورت دو طرفه اين رابطه به سمت دخترها گرايش پيدا مي‌کرد: آن‌ها بيش‌تر جذب مي‌کردند،‌ من هم بيش‌تر کنجکاوي مي‌کردم. آها! بهتر شد. دلايل چنين چيزي متعدد است. من قبل از آن تقريبا هيچ چيز از دخترها نمي‌دانستم. در حد اين‌که “خوردني‌اند؟”. بيماري. خوب است. بيمار بودن‌ام را شايد بهتر باشد منکر نباشم. با اين تربيت فوق‌العاده زيباي اين حکومت، چيزي بهتر از اين در نمي‌آيد. بدشانسي هم اين بود Ú©Ù‡ در جمع کساني Ú©Ù‡ با آن‌ها به صورت خانوادگي معاشرت مي‌کرديم دختر زيادي نبود. هنوز هم نيست. تنها ميم 1. (د) بود ديگر، نه؟ کس ديگري را به ياد نمي‌آورم Ú©Ù‡ به طور مستمر (البته اگر ديدن‌هاي ÙŠÚ© ماه يک‌بار نوعي استمرار حساب شود) ملاقات مي‌کردم. تازه با ميم 1. هم آن‌قدر صميمي نبودم Ùˆ وقت زيادي را نمي‌گذراندم در همان ايام. دوست‌هاي خوبي بوديم ولي نگران‌ام مجبور شوم از ÙŠÚ© اصطلاح مشکوک استفاده کنم. استفاده خواهم کرد. ÙŠÚ© مقدار جلوتر. دوازده سال مدرسه به اندازه‌ي کافي زياد بود. سال اول دانشگاه هم هيچ ارتباط خاصي با هيچ دختري نداشتم. حتي غيرخاص. ارتباط‌مان بيش‌تر غيرطبيعي بود. وقتي حتي سلام Ùˆ عليک هم نداري، Ú†Ù‡ چيزي غير از غيرطبيعي مي‌توان به آن اطلاق کرد؟ اين بيماري‌ست! Ùˆ لازم نيست هر بار من از لفظ بيماري استفاده مي‌کنم فورا به معناي “بيماري جسمي” تعبير شود. نه! روحي. رواني. فرهنگي. اين‌گونه بيماري بود. حال البته اگر جسمي هم در اين ميان اضافه شود، نبايد تعجب کرد. سال اول،‌ درست زماني بود Ú©Ù‡ ميم 2. (د) کنکور مي‌داد. دوران عجيبي بود. خيلي براي‌اش صبر کردم. بي‌نتيجه بود. فايده نداشت. سال دوم، آبان ماه، ضربه‌اي اساسي خوردم. درباره‌اش قبلا به اندازه کافي نوشته‌ام. آن موقع سطح روابط‌ام با دخترها تعريفي نداشت. الان يادم نمي‌آيد Ú©Ù‡ از آن‌ها خوش‌ام مي‌آمد يا متنفر بودم. گمان‌ام خنثي بودم. اگر بخواهم دقيق‌تر بگويم بايد به يادداشت‌هاي آن زمان‌ام نگاه کنم. به هر حال چيزي Ú©Ù‡ به خاطر دارم اين بود Ú©Ù‡ يواش يواش ميم 3. (د) وارد ماجرا شد. اين زمان بود Ú©Ù‡ به تدريج تصميم گرفتم (Ú©Ù‡ ترکيبي از حس کردن Ùˆ تعقل است) بيش‌تر با دخترها آشنا شوم. تصميم گرفتم؟ نمي‌دانم. شايد هم در روند افتادم. به هر حال ترس‌ام ريخت. وقتي براي اولين بار پس از نوزده سال به ÙŠÚ© دختر تلفن مي‌زني Ùˆ ياد مي‌گيري نفس‌ات بند نيايد، به هر حال خودش پيش‌رفتي‌ست. خوش‌حال‌ام از اين. با ميم 3. بود Ú©Ù‡ خيلي چيزها درباره‌ي دخترها ياد گرفتم. خيلي چيزها درباره‌ي روابط دختر Ùˆ پسر. نه! البته منظورم درباره‌ي روابط جسمي‌ي آن‌ها نيست. بيش‌تر حس دوست داشتن. حيف شد Ú©Ù‡ هر دوي‌مان خيلي دير به اين فکر افتاديم Ú©Ù‡ حس خودمان را بيان کنيم. اين شايد تنها اشتباه‌مان بود. به هر حال الان زياد مهم نيست. بگويم Ú©Ù‡ هنوز Ú©Ù‡ هنوزه خيلي از چيزهايي را Ú©Ù‡ درباره‌ي ويژگي‌هاي دخترها گفته، من تجربه نکرده‌ام. تصوري Ú©Ù‡ او از دختر براي‌ام ايجاد مي‌کرد، ÙŠÚ© جور موجود زيرک Ùˆ کشته مرده‌ي پسر بود. البته سخت است در ÙŠÚ© جمله آن تصور را بيان کني. اما حدودش همين مي‌شود. مدت‌ها بر اين تصور بودم. الان ديگر آن‌گونه نيستم. تعديل شده است عقيده‌ام. شايد به خاطر دخترهاي بعدي‌ايست Ú©Ù‡ ديده‌ام. اما با اين همه من نمي‌دانم نظر واقعي Ùˆ عقيده‌ي قلبي‌شان چيست. اگر مي‌دانستم Ú©Ù‡ خيلي از مشکلات‌ام حل شده بود. اگرچه همين ندانستن دائمي خود باعث هيجاني هميشگي‌ست Ú©Ù‡ بدون آن انسان مرده است. دليل ديگر اين است Ú©Ù‡ من از دخترها بيش‌تر خوش‌ام مي‌آيد. به نظرم پسرها موجودات جالبي نيستند. نمي‌دانم Ú†Ù‡ صفاتي را بايد به‌شان حواله کنم. خشن؟ بي‌فرهنگ؟ غيرواقعي Ùˆ سطحي در روابط؟ يا چيزي ديگر؟ هنوز نمي‌دانم. اما به هر حال به نظرم دخترها اين ويژگي را ندارند. تازه هنوز من آن‌قدر وارد جمع‌شان نشده‌ام Ú©Ù‡ رفتار ناپسندي بين‌شان ببينم. احتمال دارد خاله‌زنک‌بازي مهم‌ترين ويژگي بدشان باشد. ولي اين را در دخترهاي جوان نديده‌ام. البته خاله‌زنک‌ي سطحي بي‌فايده. در ضمن ميزان بحث‌هاي مبتذل‌شان بيش‌تر از پسرها نيست. البته شايد چنين حسي فقط به اين خاطر باشد Ú©Ù‡ چندان آشنا نيستم با آن‌ها. هنوز خسته نشده‌ام از جمع‌هاي‌شان. مشغله‌هاي ذهني‌ام در اين چند وقت اخير چيز ديگري بوده است Ú©Ù‡ به اين موارد فکر نکرده‌ام. با اين همه فعلا اين دليل مهمي است براي ترجيح دادن دخترها بر پسرها.

به Ú†Ù‡ کساني عشق مي‌ورزم؟ اين هم سوالي است Ú©Ù‡ اين روزها براي‌ام زياد پيش مي‌آيد. درباره‌ي عشق نظرهاي مختلفي داشته‌ام. هيچ وقت چندان مبتذل به آن نگاه نکرده بودم (مثل هر خري …) ولي هيچ‌گاه هم متعالي به آن ننگريسته بودم. آخرين نظريه‌ام، آن را بسيار فيزيولوژيک ولي مهم مي‌دانست. اکنون چه؟ از آن نظريه‌پردازي‌ام تا به حال بيش از ÙŠÚ© سال Ùˆ نيم مي‌گذرد. مي‌داني … خيلي بد شده‌ام. شايد هم نه خيلي. ولي بعضي از نظريات‌ام آن‌قدر قديمي‌اند Ú©Ù‡ خودم قبل از شروع هرگونه استدلالي به از تاريخ‌گذشتگي‌ فرضيات اوليه‌ام اعتراف مي‌کنم. در اين دوران، ÙŠÚ© سال Ùˆ نيم؟‌ شايد همين کارم –همين چيزي Ú©Ù‡ در اين چند خط اخير نوشته‌ام- اشتباه باشد. من نظرم در مورد عشق عوض شده است. ديد جديدي نسبت به مساله پيدا کرده‌ام. تنها کاري Ú©Ù‡ نکرده‌ام اين است Ú©Ù‡ آن را به صورت مدون يا نيمه مدون در آوردم. عمل نوشتن را انجام نداده‌ام. گويا سين. (د) راست مي‌گويد. واقعيت هر چيزي براي‌ام هنگامي معنا پيدا مي‌کند Ú©Ù‡ بتوانم از بيرون به آن بنگرم: به صورت ÙŠÚ© Ú©Ù„. به هر حال الان نظرم نسبت به عشق خيلي فرق کرده است. نوع عشق ورزيدن‌ام هم. ميم. 2 با ميم. 1 قابل مقايسه نبود Ùˆ هيچ کدام‌شان با سين. نمي‌خواهم حس آن زمان‌ام را نفي کنم (Ùˆ مثلا بگويم هيجاني زودگذر بود) ولي در مقابل اين ÙŠÚ©ÙŠ بسيار ساده‌تر Ùˆ ناپخته‌تر بوده‌اند. جالب است … ساده‌تر. Ùˆ چقدر زيباست Ú©Ù‡ اين سادگي به خاطر اين بود Ú©Ù‡ خودم هم ساده‌تر بودم: کم‌تر مي‌دانستم، کم‌تر تجربه کرده‌ بودم Ùˆ کم‌تر مي‌فهميدم (لازم به ذکر نيست Ú©Ù‡ “ساده” بودن در اين‌جا نه ÙŠÚ© ويژگي مثبت است Ùˆ نه منفي). برگردم به سوال‌ام: به Ú†Ù‡ کساني عشق مي‌ورزم؟ الان وضعيت‌ام عوض شده است. چندي پيش نسبت به تعداد زيادي از آدم‌ها (البته از نوع دخترشان) حس خاصي داشتم. نوعي حس دوستي بسيار زياد Ú©Ù‡ با اين‌که به‌اش عشق اطلاق نمي‌کردم ولي ÙŠÚ© عشق بالقوه درنظرش مي‌گرفتم. امروز درباره‌ي چند نفري از آن‌‌ها فکر کردم. Ùˆ به نظرم رسيد مساله کلا جور ديگري است. ÙŠÚ© اشتباه بوده است. ÙŠÚ© هوس بهترين چيز است. ÙŠÚ© عشق غيرواقعي. ÙŠÚ© عشق بالقوه غيرواقعي. ÙŠÚ© اشتباه. ÙŠÚ© احساسي Ú©Ù‡ آينده‌ي فعلي‌اش منتهي به عشق نمي‌تواند بشود. (Ùˆ چقدر سخت شده است نوشتن اين سطرهاي آخر … کلمه به کلمه جلو مي‌روم. احساس خستگي مي‌کنم. مي‌خواهم بگيرم بخوابم. بعضي وقت‌ها هنگامي Ú©Ù‡ از نظر فکري به ديوار برخورد مي‌کنم، ميل به خوابيدن پيدا مي‌کنم. ÙŠÚ© جور تسليم دنيا شدن است.)

بي‌حسي … پس از دفاع از پايان‌نامه‌ام خوش‌حال بودم. در اين Ø´Ú©ÙŠ نيست. اما بعدش،‌ کمي Ú©Ù‡ گذشت، بي‌حس شدم. نمي‌دانستم بايد خوش‌حال باشم يا نه. آيا بايد به اندازه‌ي چهارسال خوش‌حال باشم؟ يا اين‌که ناراحت باشم؟ قبلا –مثلا ÙŠÚ©ÙŠ دو ماه پيش- خودم را تصور مي‌کردم Ú©Ù‡ پس از پايان‌نامه به گوشه‌اي (مثلا زير ÙŠÚ©ÙŠ از چترهاي دانشکده) بروم Ùˆ آرام گريه کنم. اين‌کار را نکردم. بيش‌تر از آن در حرکت Ùˆ جوش Ùˆ خروش بودم Ú©Ù‡ چنين فکري حتي به ذهن‌ام هم برسد. هنوز هم گريه نکرده‌ام. گرم‌ام! داغ‌ام! البته امروز Ùˆ ديروز سرگشته بودم. همين بي‌حسي نتيجه‌اش چنين چيزيست. الان واقعا کجا هستم؟ Ú†Ù‡ کار کرده‌ام؟ اين چهارسال به Ú†Ù‡ صورت گذشته است؟ مي‌داني … من هنوز Ú©Ù‡ هنوز است در باور گذشت عمر مشکل دارم. باورم نمي‌شود Ú©Ù‡ اگر اين چهارسال ليسانس تمام شد، به معناي مطلق کلمه تمام شده است. من چهار سال مشابهي ديگر نخواهم داشت. دو سال فوق‌ليسانس Ùˆ اگر خدا بخواهد،‌ دکترا Ùˆ شايد فوق‌دکترا. بعدش ديگر دانشجوي کسي نخواهم بود. نمي‌توانم با خيال راحت در ÙŠÚ© جايي ولو شوم Ùˆ از امتحاني Ú©Ù‡ در پيش خواهم داشت بترسم. ديگر آن من هستم Ú©Ù‡ امتحان مي‌گيرم Ùˆ نه ديگران. ÙŠÚ© تغيير موقعيت جدي‌ست. ديگر کسي نيست Ú©Ù‡ با او درس بخوانم (گرچه تا به حال هم چنين کاري نکرده‌ام)‌،‌ بلکه حداکثر کسي است Ú©Ù‡ با من تحقيق مي‌کند. ديگر من ارتباطم با آدم‌هاي بيست ساله جور ديگري خواهد بود. من ديگر جزو آن‌ها نخواهم بود. حتي اگر آدم باحالي مثل معلم در انجمن شاعران مرده باشم. ÙŠÚ© جور ديگر مي‌شود ماجرا. زمان مي‌گذرد Ùˆ من نمي‌فهمم‌اش. از بچگي با اين مشکل داشته‌ام: فرآيندهاي برگشت ناپذير، تقارن‌هاي شکسته شده.

چند وقت پيش درباره چند نفر از دخترهاي دانشگاه‌مان Ú©Ù‡ به نوعي با آن‌ها رابطه داشته‌ام چيزهايي نوشتم. همان موقع تصميم گرفتم اين کار را ادامه دهم Ùˆ به طور دقيق‌تر Ùˆ بهتر. يعني هر شخص را به طور دقيق‌تري تحليل کنم. علاوه بر آن، پسرها را نيز وارد ماجرا کنم. هنوز به نظرم چنين چيزي خوب مي‌آيد. در ضمن با ديد جديدي هم مي‌توان به آن نگاه کرد: ارتباط من Ùˆ آن‌ها با هم! وقتي مي‌گفتم امروز به نظرم آمد Ú©Ù‡ بسياري از عشق‌هاي بالقوه‌اي Ú©Ù‡ اين چند وقت اخير به نظرم مي‌آمده واقعي نبوده، از همين تحليل ناشي شده است. فکر کردم Ú©Ù‡ آيا اگر روابطم با فلان آدم گسترش پيدا کند به جاي خوبي مي‌رسم يا نه؟ منظورم اين است: آيا لذت خواهم برد از با او بودن؟ خوب شد … به اين‌جا رسيدن، جاي خوبي است. بحث معيار! معيار من براي کسي Ú©Ù‡ به او عشق بروزم چيست؟ من برخلاف سين.ØŒ با ازدواج مخالف نيستم. نه! صبر Ú©Ù† اين‌طوري بگويم. چند وقتي است Ú©Ù‡ احساس مي‌کنم احتياج به آدمي دارم Ú©Ù‡ هم‌راه‌ام باشد. ÙŠÚ© هم‌راه هميشگي براي همه‌ي زندگي. اين آدم بايد براي من شخص ويژه‌اي باشد. آن هم نه هر نوع شخص ويژه‌اي. ويژه‌ي خوب! يعني وجود دايمي‌مان براي ديگري مفيد باشد. Ùˆ اين سوال براي‌ام پيش مي‌آيد: چنين شخص فرضي‌اي چگونه براي‌ام مفيد است؟ به نظرم مي‌رسد چنين هم‌راهي براي من بايد ÙŠÚ© دختر باشد. نوع احساس‌ام نسبت به ÙŠÚ© دختر مشابه با ÙŠÚ© پسر نيست. ÙŠÚ© پسر نمي‌تواند همه‌گونه ارضاي‌ام کند. منظورم فقط ارضاي جسمي نيست. بيش‌تر منظورم از نظر روحي است. مثلا اين‌روزها ترجيح مي‌دهم ÙŠÚ© دختر به حرف‌هاي‌ام گوش دهد تا ÙŠÚ© پسر. مصاحبت با ÙŠÚ© دختر در خيلي از موارد براي‌ام جالب‌تر است. گرچه اين مي‌تواند دامي باشد Ú©Ù‡ مي‌بايست مواظب‌اش باشم. اين دام Ú©Ù‡ به خاطر وجود Ø´Ú©Ù„ ظاهري مصاحبت (مصاحبت با دختر)،‌ ارزش حرف‌ام را بياورم پايين. واقعا بهتر است Ú©Ù‡ با ÙŠÚ© آدم خبره درباره‌ي ÙŠÚ© موضوع صحبت کنم Ùˆ چيزي ياد بگيرم (اگر قرار است چيزي ياد بگيرم) تا اين‌که ÙŠÚ© مشکلي را براي ÙŠÚ© دختر بيان کنم Ùˆ از او Ú©Ù…Ú© بخواهم Ùˆ از قبل بدانم Ú©Ù‡ کمک‌ام نمي‌تواند بکند. واضح است Ú©Ù‡ اين مورد بيش‌تر درباره‌ي بحث‌هاي تخصصي‌ست. من از ÙŠÚ© پسر نامطلع با خيال راحت مي‌گذرم (Ùˆ مي‌گويم به دردت نمي‌خورد اين موضوع!) ولي نسبت به ÙŠÚ© دختر ممکن است جور ديگري رفتار کنم. اين فعلا مساله‌ي مهمي نشده است تا به حال ولي بايد مواظب بود. آها! بحث ارضا شدن بود. به هر حال ÙŠÚ© دختر در خيلي از موارد بهتر مرا ارضا مي‌کند. اين در مورد مسايل جنسي هم هست. در اين Ø´Ú©ÙŠ ندارم. درباره‌اش چند وقت پيش نوشته بودم. اين موضوع واقعا دارد جدي مي‌شود. جوک نيست! تعارف هم ندارم. به طور صريح بيان مي‌کنم Ú©Ù‡ خوشبختانه به نظر نمي‌رسد هم‌جنس‌باز باشم ولي پنجاه سال ديگر هم نمي‌توانم صبر کنم تا اولين چنين تجربه‌اي را کسب کنم. من نمي‌دانم بقيه‌ي ملت چگونه‌اند. آن‌ها Ú†Ù‡ کار مي‌کنند؟ دخترها چطور؟ فکر کنم فيزيولوژي پسرها در اين مورد کاملا فعال است. دخترها چطور؟‌ آن‌ها Ú†Ù‡ مي‌کنند؟ مخصوصا اين‌که به نظرم مخفي‌کاري براي آن‌ها سخت‌تر باشد. يعني يا زياد هم براي‌شان مساله‌ي بغرنجي نيست يا اين‌که وحشتناک است Ùˆ چاره‌اي ندارند يا اين‌که اصلا چنين مساله‌اي براي هيچ کس خيلي مهم نيست جز من Ùˆ عده‌اي ديگر؟ اين آخري را بعيد مي‌دانم.

پنج‌شنبه 28 شهريورماه سال 1381 خورشيدي

اگر کسی علاقه‌اي به بحث

اگر کسی علاقه‌اي به بحث

اگر کسی علاقه‌اي به بحث خودآگاهي، وجود Ùˆ ذهنيت موجودات دارد، نگاهي به مقاله‌ي Simulation, Consciousness, Existence از Hans Moravec بيندازد. اصولا اين آقاي موراوک را من به شخصه قبول دارم. به گمان‌ام مبدع mobile robot بوده است Ùˆ مفهوم evidence grids را او به وجود آورده است (اين در map building Ùˆ localization به کار مي‌رود) Ùˆ الان هم روي 3D evidence grids کار مي‌کند. جدا از اين،‌ جزو متفکران مهم هوش مصنوعي -آن هم از نوع قوي- حساب مي‌شود Ùˆ حرف‌اش بي‌خود نيست. Ùˆ اما اين مقاله:‌ اين مقاله خفن است! درصد بالايي از خوب شدن‌ام را مديون اين مقاله هستم! (گرچه هيچ تضمين‌اي نمي‌دهم Ú©Ù‡ بعدش سالم بمانيد … مردن راه حل خيلي از مسايل است ولي خودش مشکل بزرگي‌ست.)

امروز دفاع‌ کردم! تمام شد

امروز دفاع‌ کردم! تمام شد

امروز دفاع‌ کردم! تمام شد و رفت پي کارش! واي! عجيب است. هنوز دقيقا نمي‌دانم چه حسي دارم. بيش‌تر مشکوک است. عجيب و مشکوک. بايد فکر کنم.

سه‌شنبه 26 شهريورماه سال 1381 خورشيدي