Browsed by
Month: January 2003

من زنده‌ام! هيچ چيزي‌ام هم

من زنده‌ام! هيچ چيزي‌ام هم

من زنده‌ام! هيچ چيزي‌ام هم نشده است! از همه‌ي آدم‌هاي خوب‌اي Ú©Ù‡ در اين مدت نگران‌ام شدند، ممنون‌ام. نمي‌توانم حس دقيق‌ام را نسبت به‌شان بگويم چون به نظرم اضافه کردن چند “خيلي” پيش از “ممنون” Ùˆ “متشکر” واقعيت مساله را نمي‌رساند.
راستي … خيلي حرف‌ها دارم، خيلي چيزها مي‌خواهم بگويم، ولي آن‌قدر پر شده‌ام از گفتن Ú©Ù‡ مي‌ترسم بگويم. شايد خوب باشد اين‌طوري نزديک شدن به قضيه: از قديم!
به تدريج نوشته‌هايي از چند وقت پيش‌ام مي‌گذارم. ابتدا از متن‌هايي Ú©Ù‡ بعد از دفاع از پروژه‌ام نوشته‌ام شروع مي‌کنم. به نظرم خيلي مهم‌اند – نمي‌توان گفت جمع‌بندي‌اي 4 سال‌ام هستند ولي بخشي از وضعيت‌ام را مشخص مي‌کنند. البته در اين مورد بايد بگويم Ú©Ù‡ بخشي از اين نوشته‌ها از نظر بعضي‌ها ممکن است جزو darkside من حساب شوند. احتمال‌اش را مي‌دهم Ú©Ù‡ نظر تو نسبت به من به همين دليل عوض شود. اما چاره‌اي نيست. سياست‌زندگي‌ام فعلا اين‌طوري‌ست.
هممم … ديگر چه؟! آها! تصاوير قبلي Romantical Computational Art هستند! خيلي قشنگ نيستند؟ شايد بعدا در موردشان توضيح دهم. ولي فعلا فقط به در هم تنيدگي Ùˆ پيچيدگي‌ي “من”ØŒ “تو” Ùˆ “من Ùˆ تو” با هم بنگر.

مي‌بيني؟! من اين‌ام: مي‌بيني؟

مي‌بيني؟! من اين‌ام: مي‌بيني؟

مي‌بيني؟! من اين‌ام:

مي‌بيني؟ اين تويي:

Ùˆ مي‌بيني … اين تويي در ذهن من …

چگونه مي‌گويي بايد بعضي بودن‌ها را درک کرد وقتي همه چيز به شدت در هم تنيده شده است؟!

اينک، در گوشه‌اي از زمان

اينک، در گوشه‌اي از زمان

اينک،
در گوشه‌اي از زمان و خاطره‌هاي زمين خاک گرفته
او،
فرزند آدم
فرزند گناه و توبه و اميد
کنار تخت زانو زده است
دست‌ها در هم
چشم‌ها بسته
لب‌ها لرزان
ساعت‌هاي بي‌شمار بي‌رابطه با زمان
خداي نديده‌ي کفرورزيده‌اش را با اشک اين‌چنين فرياد مي‌زند:

خداوندا!
خداوندا!
خداوندا!

×××

سنگ‌ها خاک مي‌شوند،
سنگ بودن محکوم به فناست
قلب‌ها سرخ‌اند
و اگر سنگ شده باشند،
محکوم به آتش گرفتن‌اند
تا دوباره سرخ شوند

اگر راست مي‌گفتم،
آن‌روز Ú©Ù‡ گفتي “چون تو چشم‌هايي نديده‌ام تا به حال”
من نيز مي‌بايست مي‌گفتم “پس Ú†Ù‡ مي‌گويي از چشم‌هاي‌ات Ú©Ù‡ مرا آتش زده است؟”
آن‌روز Ú©Ù‡ گفتي “شده است قلب‌ات درد بگيرد؟”
من دروغ‌گو بودم اگر چيزي جز “آتش گرفتن‌اش را Ú†Ù‡ مي‌گويي؟” به تو پاسخ مي‌دادم
و تو،
خود،
خوب مي‌داني که ما هر دو بارها سقوط کرده‌ايم
و بهتر مي‌داني که بال‌هاي‌مان آن‌قدر شکسته شده است که توان پريدن از خودمان را نيز نداريم
من خواستم خودم را فراموش کنم،
من خواستم او را فراموش کنم،
من خواستم تو را نيز فراموش کنم،
ولي مگر شد؟ مگر مي‌تواند اين انسان شکسته چيزي را فراموش کند؟
و تو مگر گذاشتي انسان، انسان بودن‌اش را فراموش کند:
انسان: فرزند اشتباه‌هاي پي‌درپي،
انسان: فرزند خواهش‌ها و سنگيني‌هاي پشت‌ آن
و انسان: فرزند گناه، توبه و اميد!

×××

خدايا!
مي‌شود من دوباره بچه شوم؟
مي‌شود من دوباره ذوق‌مرگ شوم از چيزي؟
مي‌تواني کاري بکني که مرا از اين ورطه بيرون بکشي؟
بايد بتواني او را براي من، مرا براي او، ما را براي ما بکني!
خدايا!
مگر من جز آرامش از تو چه خواستم؟
مگر من از تو چه مي‌خواهم؟
من اگر قول بدهم که ديگر گناه نکنم چه؟
من، قول مي‌دهم آدم خوبي باشم،
فقط من او را م�‌خواهم!
خدايا!
تو را به خدا مرا کمک کن!
خدايا!
خدايا!
خدايا!

چه داغ‌ام! بدجوري! نفس‌ام به

چه داغ‌ام! بدجوري! نفس‌ام به

چه داغ‌ام! بدجوري! نفس‌ام به سختي بالا مي‌آيد. قلب‌ام سخت مي‌تپد. وضعيت غريبي‌ست. چه کسي مي‌دانست اين‌گونه مي‌شود؟ خودم که حدس هم نمي‌زدم. من، اکنون، آميخته‌اي از احساسات و افکارم. بدجوري مشغول، بدجوري نگران.
گرماي‌اش را به خاطر داري؟
واي! خداي من! داغ شده‌ام. باورم نمي‌شود چنين چيزي را. نمي‌توانم حس خودم را حتي تصور کنم. فراتر از اين حرف‌هاست. نمي‌دانم Ú†Ù‡ کنم. نمي‌توانم بروم Ùˆ سرم را بر روي بالشت بگذارم Ùˆ گريه سر دهم. هيجان‌ام بيش از اين حرف‌هاست. نمي‌توانم بروم Ùˆ در خيابان بدوم. شوک‌زده‌تر از اين چيزهاي‌ام. وقتي مي‌گويم دنيا براي‌ام عجيب Ùˆ غريب شده است، شوخي Ú©Ù‡ ندارم. شده‌ام مثل اين بچه‌هاي Ú©ÙˆÚ†Ú© Ú©Ù‡ دارند از انتظار چيزي خفه مي‌شوند. انتظاري Ú©Ù‡ براي آن‌ها، ماجراي دو يا سه ساعت است ولي براي من، نمي‌دانم، شايد ماه‌ها Ùˆ شايد هم سالي. هيچ نمي‌دانم. عجيب است. اصلا نمي‌دانم Ú†Ù‡ خواهد شد. از آينده به Ú©Ù„ ناآگاه‌ام Ùˆ اين براي ÙŠÚ© چون من‌اي -مغرور Ùˆ توانا به خيلي چيزها- سخت Ùˆ تحمل ناپذير است. از طرف ديگر، بسيار زود است Ú©Ù‡ بخواهم پرش بلندي داشته باشم. خيلي سخت است (زود است، مي‌ترسم،‌ انرژي‌اش را ندارم،‌ جرات‌اش را ندارم Ùˆ …) Ú©Ù‡ بگويم‌اش هر آن‌چه را Ú©Ù‡ بايد بگويم.
ديروز صورت‌اش آن‌قدر به صورت‌ام نزديک شده بود Ú©Ù‡ گرماي پوست‌اش را حس مي‌کردم. وحشتناک بود. فوق‌العاده بود. داشتم آن دفتر خاطرات خيلي کوچک‌ام را –… – براي‌اش مي‌خواندم. اين‌گونه Ú©Ù‡ شد، نمي‌دانم، شايد ناخودآگاه لحظه‌اي ايستادم. براي‌ام بسيار زيبا بود. هيچ وقت چنين چيزي را حس نکرده بودم. حقيقت ÙŠÚ© آدم ديگر را حس کردم. چنين چيزي Ú©Ù… پيش مي‌آيد. کاش او مرا دوست داشته باشد. کاش او مرا بسيار دوست داشته باشد. کاش بتوانم (Ùˆ بتواند) اين دوستي‌مان را بيان کنيم. کاش با هم سازگار باشيم. کاش بتوانم با تمام وجود دوست‌اش بدارم Ùˆ کاش او نيز اين‌گونه باشد. کاش او بهترين باشد. کاش او هيچ‌وقت نرود. کاش او را هميشه داشته باشم، آن هم نه در موقعيتي Ú©Ù‡ تنها “باشد” Ú©Ù‡ حضور ناب Ùˆ کامل‌اي داشته باشد. خداي من! ديوانه شده‌ام! کمک‌ام Ú©Ù†!

[از سايه‌ها و گذشته‌ها]