از رنجي که مي‌کشم را
از رنجي Ú©Ù‡ مي‌کشم را درک مي‌کنم. رنج متقابل خالق Ùˆ مخلوق را خيلي وقت‌ها با تمام وجودم Øس کرده‌ام. گاهي آن‌قدر براي‌ات طبيعي Ùˆ واقعي مي‌شود Ú©Ù‡ خودت را ناگزير مي‌بيني از سپردن داستان به دست او Ùˆ Ùقط کاش شخصيت‌ات آدم خوش‌بختي باشد Ùˆ تو را در نهايت با غم‌ات تنها نگذارد: اگر بگذارد Ùˆ برود Ùˆ تو تنها بماني، Ú†Ù‡ مي‌تواني بکني جز اين‌که مدت‌ها مبهوت بماني Ùˆ آرزوي بودن دوباره‌ي چيزي را بکني Ú©Ù‡ هيچ‌گاه بيرون کاغذها Ùˆ شيشه‌ها نبوده است اما نزديک‌تر از او به خودت نيز نمي‌شناسي.
آن گاه است Ú©Ù‡ مي‌خواهي دوباره بنويسي، دوباره به وجود آوري Ùˆ دوباره دنيا را زيبا کني – اما مگر مي‌شود؟ مگر مي‌شود؟ پويان! درک مي‌کنم‌ رنج اÙتادن در اين چرخه‌ي بي‌پايان نوشتن Ùˆ نرسيدن به آن‌چه Ùکر مي‌کنيم بايد به آن برسيم Ùˆ متاسÙانه نمي‌دانيم Ú©Ù‡ چيست.