اممم … يکمي بد شد.

اممم … يکمي بد شد.

اممم … يکمي بد شد. وقتي مي‌داني تفاوت‌ها تنها در اجزاست Ùˆ نه ساختار، بايد Ú†Ù‡ کني؟ هيجان زندگي Ú©Ù… شد! آخرش همين است: همه مي‌ميرند!
(هي! نفهميديد؟! نوشته‌ي قبلي را بخوانيد. وقتي مي‌داني همه‌ي آدم‌ها کمابيش يک‌جور به دنيا مي‌آيند، يک‌جور غذا مي‌خورند و مي‌شاشند، همه‌شان عاشق مي‌شوند و اولين عشق‌هاي‌شان را به طرز مضحکي از بين مي‌برند، بعد همه خانواده‌اي تشکيل مي‌دهند و خانواده‌شان يک روزي آن‌قدر جدا و پراکنده مي‌شوند که حتي حافظه‌شان هم کمکي نمي‌کند براي پر کردن تنهايي‌شان و حتي مطمئني که همه مي‌ميرند، آن‌وقت بخش مهمي از هيجان زندگي‌ات از بين رفته است: هيجان ساختاري‌اش! تنها اين‌که کدام يک از اين اجزاء چه چيزي باشد، همه‌ي هيجان باقي‌مانده‌ي زندگي‌ست. مثلا اين‌که بفهمي فلان دوست دبستان‌ات کدام دانشگاه قبول مي‌شود، فلان دوست دخترت اولين بار با چه کسي خواهد خوابيد،‌ فلان همکارت چه کاري خواهد کرد،‌ بچه‌ات چه‌کاره خواهد شد، و اين‌که تنهايي‌ات را با چه سطحي از رفاه به گور خواهي برد. همين! بايد قبول کرد که اگر هيجان ساختاري باقي مي‌ماند، وضعيت خيلي جالب‌تر مي‌شد. با اين‌حال زندگي کماکان زيباست، زيباتر از حد تصور!)

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *