اين داستان ÙØ±Ø´ØªÙ‡ اØÙ…دي را
اين داستان ÙØ±Ø´ØªÙ‡ اØÙ…دي را بخوانيد.
از پشت در صداي Ù¾Ú† Ù¾Ú† مي آيد. مامان چند بار تو اتاق سرک مي کشد. به پهلو خوابيده ام. وقتي Ùکر مي کند خواب هستم، مي آيد تو Ùˆ از زير بلوزم چادر گلوله شده را بر مي دارد. جيغ مي زنم Ùˆ چادر را پس مي گيرم.
آرزو کرده بودم آرش بميرد، خيلي وقت پيش. دلم نمي خواست کسي او را بييند. دوستهاي نزديکم ÙŠÚ©ÙŠ دو تا از عکس هاي ريزش را ديده بودند. اما چيزي معلوم نبود، هيچ چيز. مرگ خوب است. مرگ همه چيز را پاک مي کند. اگر آرش ميمرد، با خيال Ø±Ø§ØØª اسمش را جلوي همه مي Ú¯ÙØªÙ…. برايش گريه مي کردم. خيلي يواش آرزو کرده بودم، اما آرش مرد. گريه کردم. رو سرم خاک ريختم. Ø±ÙØª لاي موهام. خيلي دوست دارم خاک برود لاي موهام تا هي با سر انگشتهام رو پوست سرم دنبال دانه هاي ريز خاک بگردم. ….
اين داستان ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€Œ اØÙ…دي، درست مثل بيش‌تر داستان‌هاي‌اش باز هم ÙØ¶Ø§ÙŠ ØºØ±ÙŠØ¨ÙŠ دارد – ÙØ¶Ø§ÙŠÙŠ Ú©Ù‡ هنوز با آن مانوس نيستم Ùˆ کاملا درک‌اش نمي‌کنم. البته شايد اين به سليقه‌ي من بازگردد Ú©Ù‡ نمي‌گويم کاملا جهت‌دار اما به هر ØØ§Ù„ نه Ø¨ÙŠâ€ŒØªÙØ§ÙˆØª به نوع داستان Ùˆ ÙØ¶Ø§Ø³Ø§Ø²ÙŠâ€ŒÙŠ Ø¢Ù† شده است. اين نکته را اخيرا Ùهميده‌ام: نسبت به داستان‌ کوتاه سخت‌گير شده‌ام. اصولا من وارد جريان غالب داستان‌نويسي‌ي ايراني‌ها نشده‌ام Ùˆ تازه دارم يواش يواش خودم را به ميان‌اش مي‌کشم. با نويسندگان ÙŠÚ© نسل بالاترم شروع کرده‌ام: شيوا ارسطويي Ùˆ مريم رييس‌دانا (Ùˆ البته ÙØ±Ø´ØªÙ‡ اØÙ…دي Ú©Ù‡ از طريق رسانه‌هاي الکترونيکي نوشته‌هاي‌اش را مي‌خوانم Ùˆ چند Ù†ÙØ± ديگر به طور غير سيستماتيک). شايد اين‌کنون براي قضاوت خيلي زود باشد اما ØØ³ مي‌کنم داستان‌هاي‌شان صلابت مورد نياز داستان کوتاه را ندارد Ùˆ خيلي وقت‌ها تنه مي‌زنند به ÙØ¶Ø§ÙŠ Ù†ÙˆØ´ØªÙ‡â€ŒÙ‡Ø§ÙŠ شخصي Ùˆ يا وقايع‌نگاري‌ي شاعرانه. البته Ú¯ÙØªÙ…ØŒ سليقه‌ام به شدت سخت‌گير شده است،‌ مثلا تا به ØØ§Ù„ هيچ کدام از داستان مجموعه‌ي “مشقت‌هاي عشق” را Ú©Ù‡ برگزيده‌ي مسابقات ادبي‌ي آمريکايي‌ست نپسنديده‌ام يا تنها داستان‌هاي کوتاه متاخر مارکز –که به‌ داستان کوتاه‌نويسي‌اش اعتقاد دارم- را مي‌پسندم. مطمئن نيستم،‌ اما به نظرم زبان ساده Ùˆ مينيمال، وقايع‌نگاري‌ي بي‌طر٠و شوک‌هاي موقعيتي را مي‌پسندم – نوشتار کاروري (ØØ§Ù„ اگر مي‌گوييد چرا از مارکز خوش‌ام مي‌آيد با اين‌که زبان‌اش ساده نيست مي‌توانم بگويم چون رئاليسم جادويي‌اش را توجيه کرده است در مجموعه‌ي داستان‌هاي‌اش – از داستان‌هاي کوتاه‌اش بگير تا صد سال تنهايي). پرت Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…ØŒ به اين داستان بي‌اسم ÙØ±Ø´ØªÙ‡ بپردازم.
باز هم چون قبل مي‌گويم Ú©Ù‡ نظرم در مورد اين داستان تنها ÙŠÚ© برداشت از برداشت‌هاي ممکن است. سوال مي‌پرسم تا خواننده بداند Ú†Ù‡ سوال‌هايي مي‌تواند در ØÙŠÙ† خواندن از خود بپرسد. برداشت من با برداشت نويسنده الزاما يک‌سان نيست Ùˆ دليلي هم ندارد Ú©Ù‡ يک‌سان باشد: خوانش هر خواننده، مي‌بايست Ù…Ù†ØØµØ± به ÙØ±Ø¯ باشد. بياييد از انتهاي داستان شروع کنيم، از آخرين پاراگرا٠و البته هر جا Ú©Ù‡ لازم شد از اطلاعات قبل Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ مي‌کنيم. در اين‌جا Ú¯ÙØªÙ‡ مي‌شود Ú©Ù‡ همه مي‌توانند بدن لخت آرش را ببينند. آرش‌اي Ú©Ù‡ مرده است، آرش‌اي Ú©Ù‡ او (راوي) نمي‌خواست ديگران ØØªÙŠ Ø¹Ú©Ø³â€ŒØ§Ø´ را هم ببينند، Ú†Ù‡ برسد به اين‌که از اين نزديکي، جسم‌اش را مشاهده کنند. راوي نيز قبلا بدن آرش را نديده بود Ùˆ در پاراگرا٠يکي مانده به آخر به ØµØ±Ø§ØØª Ú¯ÙØªÙ‡ شده است Ú©Ù‡ او نمي‌خواسته است بدن لخت او را ببيند. آرش چرا نبايد ديده مي‌شد؟ ÙŠÚ© سوال ديگر‌: چرا راوي نبايد ديده مي‌شد؟ شايد نتيجه‌ي ØØ³Ø§Ø¯Øª اين باشد. ØØ³Ø§Ø¯ØªÙŠ Ú©Ù‡ در آن او “مي‌بايست” Ù…ØÙ‚ باشد به ديدن Ùˆ ديگراني Ú©Ù‡ چنان ØÙ‚ÙŠ ندارند. اما راوي، خودآزارست. راوي ØØªÙŠ Ø¨Ø± خودش نيز ØØ±Ø§Ù… مي‌دانست اين ديدن را ولي در مقابل ديگران، تنها اوست Ú©Ù‡ مي‌تواند از آرش بهره ببرد. به چند پاراگرا٠قبل باز مي‌گردم Ú©Ù‡ در آن نشان مي‌دهد Ú©Ù‡ او چگونه خودش را مي‌زد به طوري Ú©Ù‡ خون از او جاري مي‌شد ولي از طر٠ديگر آرزوي مرگ آرش را â€“ØØªÙŠ Ø¨Ø³ÙŠØ§Ø± آرام- کرده بود. چرا؟ راوي Ú†Ù‡ چيزي مي‌خواست؟ آرش را؟ آرش‌اي Ú©Ù‡ به او نمي‌توانست برسد ولي ديگران هم نمي‌بايست به او مي‌رسيدند؟ ممکن است، من اين‌گونه برداشت مي‌کنم. دوباره به پاراگرا٠آخر برگرديم، آن‌جايي Ú©Ù‡ مي‌گويد نمي‌خواسته از او عکس بگيرند Ùˆ تنها عکس‌هاي خيلي ريزي از او داشته باشند – درست مانند عکس‌هايي Ú©Ù‡ از آرش وجود مي‌داشت. عکس‌هايي Ú©Ù‡ چيزي از آن معلوم نبود. راوي مي‌خواست بميرد، مي‌خواست وارد قبر شود، خودش را زخمي مي‌کرد Ùˆ در نهايت مايل بود روي سنگ سÙيد به پهلو بخوابد، درست مانند آرش. رابطه‌ي او Ùˆ آرش چگونه بود؟ رابطه‌اي Ú©Ù‡ هيچ‌گاه به هم نمي‌رسد؟ آرش با کس ديگري بود؟ يادمان باشد Ú©Ù‡ او آرزوي مرگ‌ آرش را کرده بود. چرا؟ شايد چون مي‌خواست آرش براي کس ديگري نباشد Ùˆ چون نمي‌توانست اين را تØÙ‚Ù‚ دهد، مي‌بايست آرش را از بين ببرد. آرش مرد Ùˆ آن‌گاه، او نيز مي‌بايست بميرد تا نزدش برود. در نهايت چادر … چادر براي‌ام عجيب است: در ابتدا Ùˆ انتهاي داستان، هر دو،‌ تکرار مي‌شود Ùˆ من نمي‌دانم Ù…Ùهوم‌اش دقيقا چيست. چرا اگر چادر سر داشته باشد او را نمي‌توانند ببرند؟ اما چيزي Ú©Ù‡ معلوم است اين است Ú©Ù‡ چادر را کسي نتوانست از او بگيرد.