Browsed by
Month: June 2003

زمان‌هايي Ú©Ù‡ مي‌گذرند … پارسال

زمان‌هايي Ú©Ù‡ مي‌گذرند … پارسال

زمان‌هايي Ú©Ù‡ مي‌گذرند …
پارسال اين موقع،
سال قبل‌ترش، همين حدود،
و تمام حرف‌هايي که مي‌گفتم و همه‌ي ادعاهاي‌ام و همه‌ي باورهاي‌ام: کجاييد؟!

اين خبر را از وبلاگ

اين خبر را از وبلاگ

اين خبر را از وبلاگ ياوه‌هاي عاشقانه مي‌نويسم اين‌جا. مطابق معمول اين‌ مواقع، نمي‌دانم درست هست يا نه اما يک تلفن کردن که ضرر ندارد.

البته اين خبر نه در مورد درگيريهاي اخير هست ونه در مورد اطلاعيه دفتر تحكيم وحدت Ùˆ نه حتي در مورد اين حرف پسر شاه كه از سواحل هاوايي براي مردم ايران پيغام داده كه آهاي ملت ايرن بريزيد توي خيابون كه ما داريم مي آييم �ونجا جاي بابامون بشينيم Ùˆ هفته ديگه ميدون آزادي (همونجايي كه تاكسي هاي ميدون امام حسين ايستادند! ) همديگر رو مي بينيم ،لطفا بيائيد دست بوس فقط خواستم بگم امروز كه شركت بودم يكي از مسئولان موسسه غير دولتي تلاش( همونجايي كه محل نگهداري كودكان عقب مونده ذهني است) زنگ زد Ùˆ گفت كه بچه ها نياز بسيار شديدي به مواد غذايي مثل گوشت ØŒ سويا، مرغ Ùˆ … Ùˆ مواد شوينده به خصوص شامپو Ùˆ صابون دارند Ùˆ خواست كه اگه امكان داره حتما كمك كنيم از اونجايي كه يه بار قبلا دوستان در روز 16 اسفند به اين موسسه غير دولتي كمك كرده بودند مي خواست اگه امكان داره باز هم اين كمك ها تكرار بشه Ùˆ تاكيد كرد كه به خصوص به مواد غذايي شديدا احتياج دارند
من هم قول دادم كه تا اونجايي كه بتونيم كمك ميكنيم اگر شما شيراز هستيد ميتونيد كمك هاي غير نقديتون رو مستقيم به موسسه كه در اكبر آباد واقع است تقديم كنيد Ùˆ اگر نه ØŒ ميتونيد پول به شماره حساب موسسه واريز كنيد(شماره حساب 1967 بانک صادرات شعبه پل حر – شيراز ) Ùˆ تازه اگر نمي خواهيد كمك مادي كنيد حداقل اش آن است كه اين مطلب را در وبلاگتان بنويسيد تا ديگران نيز آگاه شوند حتي اين دفعه هم ميشه مثل 16 اسفند وبلاگ نويس ها همه با هم كمك كنند البته اگر مثل اون دفعه باز دعوا نشه سر اين كه بگن آره به خاطر افزايش هيت اين بحث ها مطرح ميشه يا اينكه بگن ما اول پيشنهاد داديم ،ما دوم پيشنهاد داديم به هر حال هر كاري ميكنيد فقط سريع بجنبيد كه شديدا به كمك ما احتياج دارند.
شماره تلفن موسسه هم برای اطلاعات بيشتر اين است 2423391(0711) 711کد شيراز است.

صبح چشم‌هاي‌ام هنوز باز نشده

صبح چشم‌هاي‌ام هنوز باز نشده

صبح چشم‌هاي‌ام هنوز باز نشده بود Ú©Ù‡ دو نامه از استادم توي صندوق پستي‌ام ديدم. Ú†Ù‡ خبر شده؟ مشق‌هام را ننوشته‌ام يا اين‌که قراره امتحان به‌ام بيست بدهند؟ بازشان کردم،‌ ديدم اي بابا، استاد Ú†Ù‡ چيزهايي نوشته است … !!
آه!
خب، به هر حال کامپيوتر يک استاد (يا يکي از آشنايان‌اش) هم ممکن است ويروسي شود.

کوه برده است آب را،

کوه برده است آب را،

کوه برده است آب را، نقش زيارت زنيدش!
آب عزيز! کلي کيف داد امروز، ممنون بابت عکس‌ها و ممنون‌تر بابت حرف‌ها و وقت و فضاي کلي‌ي ماجرا! (البته هم‌راه خوب و شيطان هم موثر بود) در ضمن از تمام آدم‌هايي که دودرم کردند، متشکرم!

گاهي وقتي کامنت‌هاي شلوغ و

گاهي وقتي کامنت‌هاي شلوغ و

گاهي وقتي کامنت‌هاي شلوغ و پلوغ بقيه‌ را مي‌بينم، هوس مي‌کنم که مثل قبل يکي از اين‌ها را براي خودم دست و پا کنم، اما فورا منصرف مي‌شوم وقتي به اين اصل توجه مي‌کنم که ابتذال از رگ گردن به انسان نزديک‌ترست (از مرحوم اميد ميلاني که اگر هنوز اين‌جا را مي‌خواند، ندايي دهد) و کامنت مانند تيري‌ست از جانب شيطان براي وبلاگ. بعضي وقت‌ها مردم چرت و پرت مي‌گويند، گاهي آن‌ها خرفت بازي در مي‌آورند،‌ هر از چندي ملت فحش مي‌دهند (و البته گاهي بزدلانه و به صورت مخفي اين‌کار را مي‌کنند که از نظر بعضي دست‌گاه‌هاي اخلاقي به شدت مذموم است خانم يا آقاي بي‌تربيت!) و صد البته هر از گاهي مردم حرف‌هاي خوب مي‌زنند که کلا اتفاق نادري‌ست. خلاصه بگويم،‌ فحش خوردن و ثنا شنيدن از طريق اي-ميل هيجان‌انگيزترست: آن‌گونه با من ارتباط برقرار کنيد.

نمايش‌گاه عکس آب امروز افتتاح

نمايش‌گاه عکس آب امروز افتتاح

نمايش‌گاه عکس آب امروز افتتاح مي‌شود. برويد زيارت کنيد! اطلاعات دقيق‌تر در وبلاگ‌اش هست.

وقتي کسي تو را بغل

وقتي کسي تو را بغل

وقتي کسي تو را بغل مي‌کند، آرام مي‌شوي، همه‌ي فکرها و ناراحتي‌هاي‌ات ناگهان در عرض چند لحظه فرومي‌پاشد و ابتدا تنها به اين سير آرامش‌بخش مي‌انديشي و بعد از مدتي ديگر هيچ چيزي در فکرت وجود ندارد. اگر بعدا از تو بپرسند که در آن لحظات به چه‌ها فکر مي‌کرده‌اي، چيزي نمي‌تواني بگويي جز اين‌که آن لحظات براي‌ات ماورايي بوده است. بله! يک چنين چيزي‌ست حواس انسان گرچه وجودي ماورايي نيز در آن وجود ندارد. همه چيز به سادگي به اين باز مي‌گردد که وقتي تو را بغل کرده‌اند، تمام سنسورهاي حسي‌ات به شدت فعال شده‌اند و بقيه‌ي عامل‌هاي مغزت را تا حد ممکن خنثي و بي‌اثر کرده‌اند. درست مثل يک معماري‌ي S.S. يا شبکه‌ي عصبي‌اي که به خاطر وجود يک سيگنال قوي به وضعيت اشباع رسيده باشد و ديگر هيچ سيگنال ضعيف –ناشي از تفکرات وهم‌آلود- ديگر در آن ادراک نمي‌شود.

اين هم خوب است: انقلاب

اين هم خوب است: انقلاب

اين هم خوب است: انقلاب 82ي ايران (مايكل لدين، نشنال ري‌ويو) يک نوشته‌ي تحليلي، گيريم از طرف يک خارجي. چيزي که اين روزها کم ديده مي‌شود.

اين خانم‌ها به‌ترست به جاي

اين خانم‌ها به‌ترست به جاي

اين خانم‌ها به‌ترست به جاي اين‌که ISP راه بيندازند، بروند زمين را بيل بزنند، سيب‌زميني بکارند.
(Ú†ÙŠ شد؟! مشکل پيدا کرديد؟ خب، به جاي “خانم‌ها”،‌ “آقايون” بگذاريد،‌ مي‌شود ÙŠÚ© جمله‌ي تيپيکال Ú©Ù‡ نه به خانم‌ها بد مي‌آيد Ùˆ نه به آقايان. Ú†ÙŠ شد؟ چرا ناراحت شديد؟ من فرض کردم Ú©Ù‡ خانم‌ها همه‌ي حقوق حقه‌ي خود را دريافت کرده‌اند Ùˆ تعداد قابل توجهي از کارکنان ISP،‌ خانم‌اند. جالب است. مهشيد چند وقت پيش در دفاع از حضور زنان در همه‌ي مجامع عمومي از قول مقاله‌اي نوشته بود: If there is a piece of shit over there, we want half of it Ùˆ اين بسيار براي‌ام جالب آمد، چون به نظرم بزرگ‌ترين خطر از راه به در شدن فمينيسم هم مي‌تواند در همين باشد چون بعضي‌ها ممکن است تنها shitهاي مورد پسند را بخواهند. جمله‌ي صحيح به اعتقاد من ÙŠÚ© چنين چيزي‌ست: If there is a pice of shit over there, we must want and have half of it.)

اين داستان فرشته احمدي را

اين داستان فرشته احمدي را

اين داستان فرشته احمدي را بخوانيد.
از پشت در صداي پچ پچ مي آيد. مامان چند بار تو اتاق سرک مي کشد. به پهلو خوابيده ام. وقتي فکر مي کند خواب هستم، مي آيد تو و از زير بلوزم چادر گلوله شده را بر مي دارد. جيغ مي زنم و چادر را پس مي گيرم.
آرزو کرده بودم آرش بميرد، خيلي وقت پيش. دلم نمي خواست کسي او را بييند. دوستهاي نزديکم ÙŠÚ©ÙŠ دو تا از عکس هاي ريزش را ديده بودند. اما چيزي معلوم نبود، هيچ چيز. مرگ خوب است. مرگ همه چيز را پاک مي کند. اگر آرش ميمرد، با خيال راحت اسمش را جلوي همه مي گفتم. برايش گريه مي کردم. خيلي يواش آرزو کرده بودم، اما آرش مرد. گريه کردم. رو سرم خاک ريختم. رفت لاي موهام. خيلي دوست دارم خاک برود لاي موهام تا هي با سر انگشتهام رو پوست سرم دنبال دانه هاي ريز خاک بگردم. ….

اين داستان فرشته‌ احمدي، درست مثل بيش‌تر داستان‌هاي‌اش باز هم فضاي غريبي دارد – فضايي Ú©Ù‡ هنوز با آن مانوس نيستم Ùˆ کاملا درک‌اش نمي‌کنم. البته شايد اين به سليقه‌ي من بازگردد Ú©Ù‡ نمي‌گويم کاملا جهت‌دار اما به هر حال نه بي‌تفاوت به نوع داستان Ùˆ فضاسازي‌ي آن شده است. اين نکته را اخيرا فهميده‌ام: نسبت به داستان‌ کوتاه سخت‌گير شده‌ام. اصولا من وارد جريان غالب داستان‌نويسي‌ي ايراني‌ها نشده‌ام Ùˆ تازه دارم يواش يواش خودم را به ميان‌اش مي‌کشم. با نويسندگان ÙŠÚ© نسل بالاترم شروع کرده‌ام: شيوا ارسطويي Ùˆ مريم رييس‌دانا (Ùˆ البته فرشته احمدي Ú©Ù‡ از طريق رسانه‌هاي الکترونيکي نوشته‌هاي‌اش را مي‌خوانم Ùˆ چند نفر ديگر به طور غير سيستماتيک). شايد اين‌کنون براي قضاوت خيلي زود باشد اما حس مي‌کنم داستان‌هاي‌شان صلابت مورد نياز داستان کوتاه را ندارد Ùˆ خيلي وقت‌ها تنه مي‌زنند به فضاي نوشته‌هاي شخصي Ùˆ يا وقايع‌نگاري‌ي شاعرانه. البته گفتم، سليقه‌ام به شدت سخت‌گير شده است،‌ مثلا تا به حال هيچ کدام از داستان مجموعه‌ي “مشقت‌هاي عشق” را Ú©Ù‡ برگزيده‌ي مسابقات ادبي‌ي آمريکايي‌ست نپسنديده‌ام يا تنها داستان‌هاي کوتاه متاخر مارکز –که به‌ داستان کوتاه‌نويسي‌اش اعتقاد دارم- را مي‌پسندم. مطمئن نيستم،‌ اما به نظرم زبان ساده Ùˆ مينيمال، وقايع‌نگاري‌ي بي‌طرف Ùˆ شوک‌هاي موقعيتي را مي‌پسندم – نوشتار کاروري (حال اگر مي‌گوييد چرا از مارکز خوش‌ام مي‌آيد با اين‌که زبان‌اش ساده نيست مي‌توانم بگويم چون رئاليسم جادويي‌اش را توجيه کرده است در مجموعه‌ي داستان‌هاي‌اش – از داستان‌هاي کوتاه‌اش بگير تا صد سال تنهايي). پرت افتادم، به اين داستان بي‌اسم فرشته بپردازم.
باز هم چون قبل مي‌گويم Ú©Ù‡ نظرم در مورد اين داستان تنها ÙŠÚ© برداشت از برداشت‌هاي ممکن است. سوال مي‌پرسم تا خواننده بداند Ú†Ù‡ سوال‌هايي مي‌تواند در حين خواندن از خود بپرسد. برداشت من با برداشت نويسنده الزاما يک‌سان نيست Ùˆ دليلي هم ندارد Ú©Ù‡ يک‌سان باشد: خوانش هر خواننده، مي‌بايست منحصر به فرد باشد. بياييد از انتهاي داستان شروع کنيم، از آخرين پاراگراف Ùˆ البته هر جا Ú©Ù‡ لازم شد از اطلاعات قبل استفاده مي‌کنيم. در اين‌جا گفته مي‌شود Ú©Ù‡ همه مي‌توانند بدن لخت آرش را ببينند. آرش‌اي Ú©Ù‡ مرده است، آرش‌اي Ú©Ù‡ او (راوي) نمي‌خواست ديگران حتي عکس‌اش را هم ببينند، Ú†Ù‡ برسد به اين‌که از اين نزديکي، جسم‌اش را مشاهده کنند. راوي نيز قبلا بدن آرش را نديده بود Ùˆ در پاراگراف ÙŠÚ©ÙŠ مانده به آخر به صراحت گفته شده است Ú©Ù‡ او نمي‌خواسته است بدن لخت او را ببيند. آرش چرا نبايد ديده مي‌شد؟ ÙŠÚ© سوال ديگر‌: چرا راوي نبايد ديده مي‌شد؟ شايد نتيجه‌ي حسادت اين باشد. حسادتي Ú©Ù‡ در آن او “مي‌بايست” محق باشد به ديدن Ùˆ ديگراني Ú©Ù‡ چنان حقي ندارند. اما راوي، خودآزارست. راوي حتي بر خودش نيز حرام مي‌دانست اين ديدن را ولي در مقابل ديگران، تنها اوست Ú©Ù‡ مي‌تواند از آرش بهره ببرد. به چند پاراگراف قبل باز مي‌گردم Ú©Ù‡ در آن نشان مي‌دهد Ú©Ù‡ او چگونه خودش را مي‌زد به طوري Ú©Ù‡ خون از او جاري مي‌شد ولي از طرف ديگر آرزوي مرگ آرش را –حتي بسيار آرام- کرده بود. چرا؟ راوي Ú†Ù‡ چيزي مي‌خواست؟ آرش را؟ آرش‌اي Ú©Ù‡ به او نمي‌توانست برسد ولي ديگران هم نمي‌بايست به او مي‌رسيدند؟ ممکن است، من اين‌گونه برداشت مي‌کنم. دوباره به پاراگراف آخر برگرديم، آن‌جايي Ú©Ù‡ مي‌گويد نمي‌خواسته از او عکس بگيرند Ùˆ تنها عکس‌هاي خيلي ريزي از او داشته باشند – درست مانند عکس‌هايي Ú©Ù‡ از آرش وجود مي‌داشت. عکس‌هايي Ú©Ù‡ چيزي از آن معلوم نبود. راوي مي‌خواست بميرد، مي‌خواست وارد قبر شود، خودش را زخمي مي‌کرد Ùˆ در نهايت مايل بود روي سنگ سفيد به پهلو بخوابد، درست مانند آرش. رابطه‌ي او Ùˆ آرش چگونه بود؟ رابطه‌اي Ú©Ù‡ هيچ‌گاه به هم نمي‌رسد؟ آرش با کس ديگري بود؟ يادمان باشد Ú©Ù‡ او آرزوي مرگ‌ آرش را کرده بود. چرا؟ شايد چون مي‌خواست آرش براي کس ديگري نباشد Ùˆ چون نمي‌توانست اين را تحقق دهد، مي‌بايست آرش را از بين ببرد. آرش مرد Ùˆ آن‌گاه، او نيز مي‌بايست بميرد تا نزدش برود. در نهايت چادر … چادر براي‌ام عجيب است: در ابتدا Ùˆ انتهاي داستان، هر دو،‌ تکرار مي‌شود Ùˆ من نمي‌دانم مفهوم‌اش دقيقا چيست. چرا اگر چادر سر داشته باشد او را نمي‌توانند ببرند؟ اما چيزي Ú©Ù‡ معلوم است اين است Ú©Ù‡ چادر را کسي نتوانست از او بگيرد.

کاسه‌هاي داغ‌تر از آش، آش‌هاي

کاسه‌هاي داغ‌تر از آش، آش‌هاي

کاسه‌هاي داغ‌تر از آش،
آش‌هاي داغ‌تر از کاسه،
داغ‌هاي آش‌تر از کاسه،
آش‌هاي کاسه‌تر از داغ،
آش‌هاي داغ‌تر از کاسه،
کاسه‌هاي داغ‌تر از آش!

نه، مساله حقيقت نيست، واقعيت

نه، مساله حقيقت نيست، واقعيت

نه، مساله حقيقت نيست، واقعيت خالي هم همان مشکل را دارد: واقعيت تلخ است يا به‌ترش اين‌که واقعيت ترس‌ناک‌ست!