(فعلا نمي‌دانم)

(فعلا نمي‌دانم)

پسر از سر کسالت او را پيج کرد Ùˆ گفت “از زندگي خسته شده‌ام!”. پاسخ گرفت “خب،‌ راحت Ú©Ù† خودت رو”.

دختر مدت‌هاست از پسر خبر ندارد. دختر مدت‌هاست شب‌ها عرق سرد مي‌کند.

4 thoughts on “(فعلا نمي‌دانم)

  1. ..and she wispered,”i never thought that you’d lose that light in your eyes.”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *