ØÙ‚يقت چيست؟ [يا ØÙ‚يقت زندگي‌ي ÙلسÙي‌ي استاد]
به جمعيت نگاه کرد Ùˆ سپس به کاغذ در دست‌اش. درست Ù†Ùهميد Ú†Ù‡ شده است – انگار ÙŠÚ© Ù„ØØ¸Ù‡ زمان را Ú¯Ù… کرده باشد. سالن Ú©Ù… Ú©Ù… ساکت مي‌شد Ùˆ منتظر او بود تا سخنراني‌اش را شروع کند. باز به کاغذ نگاه کرد. بر بالاي ØµÙØÙ‡ØŒ درشت با ماژيک نوشته شده بود “ØÙ‚يقت چيست؟ يا برداشتي مدرن از Ù…Ùهومي سنتي” Ùˆ زيرش با خودکار کلماتي نوشته بود Ùˆ دايره‌هايي دور بعضي‌هاي‌شان کشيده شده بود Ùˆ با خط‌هايي به هم وصل کرده بود. نگاهکي Ú©Ù‡ به کاغذ انداخت، ول‌اش کرد تا تاب‌تاب‌خوران بر ميز آرام گيرد. روبروي‌اش سالن‌اي آدم نشسته بود Ùˆ او نه اين‌که ترس از جمعيت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ باشدش، اما، به دليلي –که خودش هم نمي‌دانست دقيقا چيست- از کلمات تهي شده بود. به روبرو نگريست، به ميان ÙØ¶Ø§ÙŠ Ø®Ø§Ù„ÙŠâ€ŒÙŠ بين آدم‌ها. “ØÙ‚يقت چيست؟”
“مضØÚ© است!” اين‌گونه سخنراني‌اش را شروع کرد.
“ØÙ‚يقت چيست؟ مضØÚ© است! سوال مضØÚ©ÙŠ Ø§Ø³Øª. Ùˆ اگر شما انتظار داريد Ú©Ù‡ … ” Ù„ØØ¸Ù‡â€ŒØ§ÙŠ Ù…Ú©Ø« کرد Ùˆ سپس ادامه داد “از دکتر اØÙ…د ديدرماس‌پور عزيز متشکرم Ú©Ù‡ مرا دعوت کردند به اين سخنراني. خيلي Ø®ÙˆØ´â€ŒØØ§Ù„‌ام Ú©Ù‡ اين‌چنين برنامه‌هايي در کشور وجود دارد Ùˆ آدم‌هايي Ú©Ù‡ تخصصي در زمينه‌اي دارند، مي‌آيند براي بقيه ØµØØ¨Øª مي‌کنند. Ø¯ÙØ¹Ù‡â€ŒÙŠ Ù¾ÙŠØ´â€Œ Ú©Ù‡ آمدم تهران، خب، اين خبرها نبود تا جايي Ú©Ù‡ من اطلاع دارم. اما اين‌بار، بله، هست Ùˆ بايد تقدير کرد در هر صورت.” سرÙه‌اي کرد. Ù„ØØ¸Ù‡â€ŒØ§ÙŠ Ø¨Ø¹Ø¯ از ميان جمعيت صداي ÙŠÚ©ÙŠ دو سرÙه‌اي به گوش رسيد. “قرارست درباره‌ي ØÙ‚يقت براي‌تان ØµØØ¨Øª کنم – اين‌که ØÙ‚يقت چيست. خلاصه بگويم، مي‌خواهم بگويم ØÙ‚يقت بيش از اين‌که ÙŠÚ© Ù…Ùهوم Ùˆ ÙŠÚ© معناي واقعي باشد، ÙŠÚ© معناي واقع-نمايانده است. در عالم واقع، چيزي به نام ØÙ‚يقت در ذات وجود ندارد، تنها موضوع اين است Ú©Ù‡ … ” دوباره سکوت کرد دکتر توماس ايرج‌زاد يا ØØ§Ù„ا هر اسم ديگري Ú©Ù‡ داشته است Ùˆ به انتهاي سالن –در ورودي‌ي آن سالن‌اي Ú©Ù‡ آدم‌هاي‌اش تنگ هم ÙØ´Ø±Ø¯Ù‡ شده‌اند- نگريست. دست‌اش را به چانه‌اش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به ÙØ¶Ø§ÙŠ ØªÙˆØ®Ø§Ù„ÙŠ زل زد. واقعا Ú¯ÙØªÙ† ندارد، معلوم است Ú©Ù‡ پس از چند ثانيه صداي Ù…ØÙˆ پچ‌پچ ØØ¶Ø§Ø± بلند مي‌شود. در اين ØØ§Ù„ت ايده‌هاي مختلÙÙŠ Ù…Ø·Ø±Ø Ù…ÙŠâ€ŒØ´ÙˆÙ†Ø¯. مثلا بعضي‌ها ممکن است به بغل‌دستي‌شان (يا اصلا چرا سخت کنيم؟ به ذهن خودشان، به آن نيم‌کره‌ي ديگر،‌ يا اگر کمي مطلع‌تر باشيد Ùˆ بدانيد Ú©Ù‡ نقش نيم‌کره‌هاي مغز چنان‌گونه نيست، به ÙŠÚ© چيز ديگر Ú©Ù‡ من نمي‌دانم چيست ولي Ú©Ù…Ù Ú©Ù… ÙŠÚ© نيم‌کره‌ي ديگر هم نيست) بگويند Ú©Ù‡ طر٠يادش Ø±ÙØªÙ‡ Ú†Ù‡ مي‌خواهد بگويد، يا ØØªÙŠ Ø¨Ø¯ØªØ±ØŒ نمي‌دانسته است Ú†Ù‡ مي‌خواهد بگويد Ùˆ يا عده‌اي ذهنيت‌اي از جنس ستايش مشاهده‌ي انديش‌مندي Ú©Ù‡ به علت زياد انديشيدن، مغزش بعضي وقت‌ها گير مي‌کند پيدا کنند Ùˆ يا ØØªÙŠ Ø¨Ø¹Ø¶ÙŠâ€ŒÙ‡Ø§ نگران شوند Ú©Ù‡ نکند دکتر در همين جلسه‌ي سخنراني‌اش –در اين آخرين سخنراني‌ي زندگي‌ي ØØ±Ùه‌اي‌اش- سکته‌اي چيزي کرده باشد Ùˆ يا Ú†Ù‡ مي‌دانم، ØØ±Ù‌ Ùˆ ØØ¯ÙŠØ«â€ŒÙ‡Ø§ÙŠÙŠ Ø§Ø² اين دست. واقعيت (Ùˆ البته نه لزوما ØÙ‚يقت) کدام است؟ صبر کنيد، Ù„ØØ¸Ù‡â€ŒØ§ÙŠ Ø¯ÙŠÚ¯Ø± متوجه مي‌شويد.
يادم مي‌آيد وقتي جوان بودم، خيلي جوان‌تر از ØØ§Ù„ا [مي‌خندم] سر پرشوري داشتم Ú©Ù‡ همه‌اش دنبال Ùهميدن بود Ùˆ اين‌که دليل هر چيز چيست. دوران هيجان‌انگيز Ùˆ پر اضطرابي بود. هيجان از اين‌که بخواهي بÙهمي Ùˆ نظمي يک‌پارچه براي دنياي اطراÙ‌ات بسازي Ùˆ پراضطراب به اين دليل Ú©Ù‡ ممکن بود دانش Ùˆ آگاهي‌ي جديدت، درست مثل قطعه‌ي پازلي شود Ú©Ù‡ به هيچ خانه‌ي خالي‌اي نمي‌خورد Ùˆ آن وقت تويي Ùˆ کوه‌اي از خردي Ú©Ù‡ به اشتباه بنا کرده‌اي Ùˆ ØØ§Ù„ا چيزي پيدا شده است Ú©Ù‡ آن پيشينه نمي‌تواند توضيØâ€ŒØ§Ø´ دهد. خوب، الان نظرم عوض شده است. گمان مي‌کنم Ú©Ù‡ نبايد در اين موارد خيلي سخت بگيريم. يعني ØØªÙŠ Ø¨Ú¯ÙˆÙŠÙ…ØŒ انتظار وجود ÙŠÚ© ديدگاه کامل Ùˆ سازگار، ÙŠÚ© جورهايي به نظرم تناقض دارد با ذات پديده‌هاي اطراÙ‌مان [کاري ندارم Ú©Ù‡ اطراÙ‌ام Ú†Ù‡ مي‌گذرد. تغييراتي در دنياي بيرون Ú¯ÙØªØ§Ø± من رخ مي‌دهد Ú©Ù‡ با اين‌که ممکن است مثل رنگ‌اي يا لعابي باشد براي اين کلمات، اما مي‌خواهم صرÙ‌نظر کنم ازشان. دوست دارم تمام Ùکرم –يا ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ بخش قابل توجه‌اي از آن- به کلمات مرتبط، کلمات دنياي ذهني‌ي من، مشغول باشد. اما به عنوان نمونه‌اي از اين وقايع بايد به تغييرات دما Ùˆ رطوبت Ù…ØÙŠØ·ØŒâ€Œ آمدن Ùˆ Ø±ÙØªÙ† آدم‌ها، پچ‌پچ‌هاي‌شان Ùˆ چيزهايي از اين دست اشاره کنم. يادمان باشد Ú©Ù‡ بخش مهمي از آن‌چه واقعا مي‌گذرد با بازي‌ي کلامي‌ي ماهرانه‌اي مخÙÙŠ شد.]. آن زمان‌ها،‌ آره، ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ بيست سالگي‌ام، جلسات Ø¨ØØ« Ùˆ Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆÙŠÙŠ Ø¨Ù‡ راه مي‌انداختيم Ú©Ù‡ ديدني Ùˆ شنيدني Ùˆ صد البته اعصاب‌خردکردني بود. اين جلسات Ú©Ù‡ عموما Ù‡ÙØªÚ¯ÙŠ Ø¨ÙˆØ¯Ù†Ø¯ در دانش‌گاه‌ام برگزار مي‌شد Ùˆ خيلي وقت‌ها باني‌ي تشکيل‌شان من بودم. به زور عده‌اي را براي روزي Ùˆ ساعتي جمع مي‌کردم Ùˆ موضوعي را پيش‌نهاد مي‌دادم براي Ø¨ØØ«ØŒ يا سعي مي‌کردم Ú©Ù‡ کاري کنم Ú©Ù‡ خودشان Ø¨ØØ«ÙŠ Ø±Ø§ Ù…Ø·Ø±Ø Ú©Ù†Ù†Ø¯ -گرچه اين خود، کار سخت‌تري بود- Ùˆ بعد ساعت‌ها درباره‌اش ØµØØ¨Øª مي‌کرديم. مي‌دانيد آخرش Ú†Ù‡ مي‌شد؟ معمولا عصباني از سخي٠بودن Ú¯ÙØªØ§Ø± Ùˆ بيان اکثر بچه‌ها، Ùˆ اين‌که نه مي‌دانستند چگونه بايد ØØ±Ù بزنند Ùˆ نه چگونه استدلال کنند Ùˆ مهم‌تر از همه اين‌که نمي‌دانستند Ú†Ù‡ چيزي را در آن وسط -در آن Ø¨ØØ«- جزو پايه‌هاي مهم Ùˆ قابل تامل‌اش ØØ³Ø§Ø¨ کنند از … . آره! دوران جالبي بود. شايد شما هم چنين چيزي را تجربه کرده باشيد يا بکنيد. مي‌بينم Ú©Ù‡ در ميان‌تان جواناني به همان سن Ùˆ سال آن زمان‌هاي‌ام هستند. آره … بعد از جلسه معمولا با دو،‌ سه Ù†ÙØ±ÙŠ Ú©Ù‡ هم به نظرم به‌تر Ø¨ØØ« مي‌کردند Ùˆ بايد اعترا٠کنم Ú©Ù‡ نظرات‌شان به اعتقادات‌ام سازگارتر مي‌آمد [هميشه سازگاري براي‌ام آرامش‌بخش بوده است] گرم Ú¯ÙØªâ€ŒÚ¯Ùˆ مي‌شديم Ùˆ اين هم خود ÙŠÚ©ÙŠ دو ساعتي طول مي‌کشيد. خوبي‌اش اين بود Ú©Ù‡ خستگي را اين‌ها از تن‌ام به در مي‌کردند، چون شانس بيش‌تري مي‌دادند به آن سازگاري‌اي Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ‡ بودم. همين‌طوري شد Ú©Ù‡ يواش يواش جمع نزديک‌تر Ùˆ خودماني‌تري به هم زديم Ú©Ù‡ ديگر در آن جلسات عمومي شرکت نمي‌کرد Ùˆ برنامه‌هاي ويژه‌ي خودش را داشت. در ÙŠÚ©ÙŠ از آن جلسات، Ø¨ØØ«ÙŠ Ø´Ø¯ بين من Ùˆ دختري درباره‌ي همين ØÙ‚يقت. بايد اعترا٠کنم Ú©Ù‡ من آن موقع چند ويژگي‌ي اساسي داشتم Ú©Ù‡ خوش‌آيند اکثر آدم‌ها Ù…ØØ³ÙˆØ¨ نمي‌شود.
جمعيت Ù…ØÙˆ ØµØØ¨Øªâ€ŒÙ‡Ø§ÙŠ ØªÙˆÙ…Ø§Ø³ ايرج‌زاده شده بود. مي‌دانيم Ú©Ù‡ نوشته‌هاي بالا را خود او Ú¯ÙØªÙ‡ است يا ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ ÙØ±Ø¶ مي‌کنيم Ú©Ù‡ اين‌گونه باشد. اين‌که چطور شد Ú©Ù‡ دکتر شروع کرد به سخن Ú¯ÙØªÙ† يا مهم‌تر،‌ چرا اين‌گونه ØµØØ¨Øªâ€ŒÙ‡Ø§ÙŠâ€ŒØ§Ø´ را شروع کرد چيزي نيست Ú©Ù‡ الزاما من بدانم. ØØ¯Ø³â€ŒÙ‡Ø§ÙŠÙŠ Ù…ÙŠâ€ŒØ´ÙˆØ¯ زد Ú©Ù‡ به نظرم با توجه به تجربه‌ي چند خط قبلي‌تان ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ù…ÙŠâ€ŒØ¯Ù‡ÙŠØ¯ اين‌کار را نکنم. به هر ØØ§Ù„ دکتر با انگشت‌هاي‌اش شروع مي‌کند به شمردن:
“اول اين‌که به ØÙ‚يقت به عنوان Ù…Ùهومي با ذات‌اي مستقل اعتقادي نداشتم.”
انگشست شست‌اش را از مچ بسته‌اش جدا مي‌کند.
“به Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§Øª اعتقادي نداشتم.”
انگشست اشاره‌اش را باز مي‌کند و لبخندزنان مي‌گويد:
“با اين‌که قصد نداشتم بگويم،‌ اما به دخترها هم جور ديگري نگاه مي‌کردم.” Ùˆ قاه قاه مي‌خندد.
“اصلا نمي‌خواستم اين را بگويم، اما وقتي Ø¨ØØ« Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§Øª شد،‌ بي‌اختيار ياد دختران Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…. ØØªÙ…ا مي‌دانيد چرا که؟”
درست در همان وقت، ÙŠÚ© کلاغ نوک سياه‌ پنير در دهان Ú©Ù‡ بر شاخه‌ي درخت لوبياي Ø³ØØ±Ø¢Ù…يزي نشسته بود از روباه‌ قرمز خوش‌گلي گول خورد Ùˆ پنيرش در جوي آب خيابان ولي‌عصر Ø§ÙØªØ§Ø¯. روباه مايل نبود Ú©Ù‡ پنير کثي٠را بخورد، اصولا روباه‌ها چندان مايل به پنير خوردن نيستند،‌ پس دکتر ادامه داد:
“ÙŠÚ© زماني Ùکر مي‌کردم دخترها خيلي شبيه پسرها هستند از نظر Ùکري. از نظر جسمي، خب، همه مي‌دانيم Ú©Ù‡ ØªÙØ§ÙˆØª دارند، اما از نظر Ùکري اعتقاد داشتم اين تنها جامعه‌ است Ú©Ù‡ دخترها را به گونه‌اي ديگر بار آورده است.” Ù„ØØ¸Ù‡â€ŒØ§ÙŠ Ù…Ú©Ø« مي‌کند Ùˆ سپس:
“بعد به اين نتيجه رسيدم Ú©Ù‡ نه، واقعا ØªÙØ§ÙˆØª Ùکري جدي‌تر از اين ØØ±Ù‌هاست. اول‌اش به نظرم آمد مشکل –اگر اسم‌اش را بگذاريم مشکل- ØªÙØ§ÙˆØª جسمي‌ست اما بعد براي اين‌که مشکلي از طر٠ديگران براي‌ام پيش نيايد –اين ÙŠÚ©ÙŠ واقعا مشکل بود- به ترکيب شرايط اجتماعي Ùˆ ØªÙØ§ÙˆØªâ€ŒÙ‡Ø§ÙŠ Ø¬Ø³Ù…ÙŠ استناد مي‌کردم Ùˆ Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØªÙ… دخترها ÙØ±Ù‚ دارند Ùˆ ÙŠÚ©ÙŠ از ØªÙØ§ÙˆØªâ€ŒÙ‡Ø§ÙŠâ€ŒØ´Ø§Ù† اين‌که من تا به ØØ§Ù„ دختر ØºÙŠØ±Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ØªÙŠ Ù†Ø¯ÙŠØ¯Ù‡â€ŒØ§Ù…. مي‌دانيد مشکل Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§Øª چيست؟ نه! Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§Øª براي نوازش کردن هيچ ايرادي ندارد، Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§Øª وقتي درباره‌ي ØÙ‚يقت ØµØØ¨Øª مي‌کني مشکل ايجاد مي‌کند. دخترها به صورت Ø§ØØ³Ø§Ø³ÙŠ Ø¨Ù‡ وجود ÙŠÚ© ØÙ‚يقت واقعي Ùˆ در ذات اعتقاد دارند، Ùˆ اين براي من (انگشت شست‌اش را تکان تکان مي‌دهد) ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ بود!”
دوباره دکتر دقيقه‌اي Ù…Ú©Ø« کرد. از Ù„ØØ§Ø¸ آماري،‌ Ø§ÙŠÙ†â€ŒØ¯ÙØ¹Ù‡ØŒ تعداد کساني Ú©Ù‡ Ø´Ú© به سکته‌ کردن او يا باور به ÙØ±Ø§Ù…وشي‌اش داشتند Ú©Ù… شد Ùˆ عوض‌اش Ø§ØØªÙ…ال انتخاب‌هاي شبيه به “تÙکر زياد مغزي بزرگ Ùˆ قاطي‌کردن‌هاي پشت‌اش” بالا Ø±ÙØª. لاي در سالن اندکي باز شد Ùˆ بعد، دوباره Ùورا بسته شد.
“دخترها … همه‌ي شما با دخترها ÙŠÚ© مشکلي داشتيد، نه؟”
خنديد. صداي خنده از ميان ØØ¶Ø§Ø± بلند شد. دکتر Ùورا ادامه داد:
“داشتم Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØªÙ… … ÙŠÚ©ÙŠ از Ø§Ø¹ØªØ±Ø§ÙØ§Øª ديگر اين است Ú©Ù‡ زيادي غرور داشتم. Ùکر مي‌کردم همه چيز را مي‌دانم Ùˆ بايد بدانم Ùˆ تنها ØØ±Ù من است Ú©Ù‡ درست است. مي‌دانيد بدي‌ي اين چيست؟ اين‌که خودت هم مي‌داني Ú©Ù‡ خيلي چيزها را نمي‌داني. مثلا يکي‌اش همين ØÙ‚يقت. ØÙ‚يقت چيست؟”
به انگشت‌هاي‌اش گيج نگاه کرد و يادش نيامد که تا چند شمرده بود. پس همه‌ي انگشست‌هاي‌اش را باز کرد و دست‌اش را تکان‌اي داد، گويي چيزي را بخواهد از روي تخته‌اي [نامرئي] پاک کند.
“از آن دختر Ú¯ÙØªÙ…ØŸ” سرش را خاراند.
“در آن جلساتي Ú©Ù‡ ازش ØµØØ¨Øª کردم،‌ ÙŠÚ© بار با ÙŠÚ© دختري (Ùˆ لبخند شيطاني‌اي زد – Ú¯Ùˆ اين‌که دقيقا معلوم نيست لبخند شيطاني چگونه لبخندي‌ست) تقريبا دعواي‌ام شد در باب معنا Ùˆ Ù…Ùهوم ØÙ‚يقت. او اعتقاد داشت Ú©Ù‡ ØÙ‚يقتي وجود دارد Ùˆ همه‌ي تلاش ما بايد اين باشد Ú©Ù‡ آن ØÙ‚يقت را کش٠کنيم Ùˆ من هم مسخره‌اش مي‌کردم Ú©Ù‡ تنها ØÙ‚يقت موجود اين است Ú©Ù‡ ØÙ‚يقتي وجود ندارد. باور داشتم Ú©Ù‡ ما ÙŠÚ© سري واقعيت داريم Ú©Ù‡ هيچ ارزش‌اي هم به خودي‌ي خود ندارند مگر اين‌که بگوييم Ú†Ù‡ چيزي ارزش دارد Ú©Ù‡ اين هم منوط به آن است Ú©Ù‡ بدانيم Ú†Ù‡ چيزي ØÙ‚يقت دارد Ùˆ در نتيجه نمي‌توان از Ù…Ùهومي به نام ارزش در معناي ØÙ‚يقي‌ي آن ØµØØ¨Øª کرد. واقعيت‌ها گاهي مبناي طبيعي دارند Ùˆ گاهي هم تنها بازنمايي ارزش‌ها در Ù…ØÙŠØ· هستند Ú©Ù‡ ØÙ‚يقت قلمداد مي‌شوند ولي در واقع چيزي پشت‌شان نيست. آها … داشتم اين‌ها را به دختره Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØªÙ… اما او انگار نه انگار Ú©Ù‡ بخواهد Ùکر کند، مدام اصرار مي‌کرد Ú©Ù‡ ØÙ‚يقت‌اي وجود دارد Ú©Ù‡ مي‌بايست براي رسيدن به آن تلاش کنيم.”
دکتر ليوان آب‌ روي ميز را برداشت و جرعه‌اي نوشيد.
“تشنه‌ام شد!” خنديد.
“جالب اين‌جا بود Ú©Ù‡ او از من مي‌پرسيد اگر ØÙ‚يقت وجود ندارد Ùˆ ما به دنبال آن نيستيم، پس براي Ú†Ù‡ در اين جلسات دور هم جمع مي‌شويم؟”
“راستي يادم نمي‌آيد Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ… يا نه، اين جلسات خصوصي‌مان معمولا يا در خانه يکي‌مان بود يا در کاÙÙŠ شاپي‌اي چيزي. الان درست به خاطر دارم Ú©Ù‡ اين باري Ú©Ù‡ دارم ازش ØØ±Ù مي‌زنم، در ÙŠÚ© کاÙي‌شاپ بود Ùˆ همه‌مان Ú©Ù‡ پنج، شش Ù†ÙØ±ÙŠ Ø¨ÙˆØ¯ÙŠÙ…ØŒ دور ÙŠÚ© ميز نشسته بوديم. آها! ÙŠÚ© اعترا٠ديگر هم بايد بکنم. آن زمان‌ها خيلي زود عصباني مي‌شدم از Ù…Ø®Ø§Ù„ÙØªâ€ŒÙ‡Ø§ÙŠÙŠ Ú©Ù‡ با عقيده‌ام مي‌شد Ùˆ در آن مواقع به تنها چيزي Ú©Ù‡ Ùکر نمي‌کردم، رعايت آداب Ùˆ رسوم Ùˆ عر٠و اخلاق بود. [اين را Ú¯ÙØªÙ‡ بودم؟ بگذريم …] بله، البته آن زمان زياد اعتقادي به چنان اصولي نداشتم. هنوز هم ندارم.”
تو�اس زد زير خنده. ابتدا صداي پچ‌پچ از ميان جمعيت بلند شد و بعد يواش يواش صداي خنده بود که سالن را پر کرد.
“Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ آن دختر خانم از من پرسيد براي Ú†Ù‡ در اين جلسات دور هم جمع مي‌شويم. من نه گذاشتم،‌ نه برداشتم، به‌اش Ú¯ÙØªÙ… شماها را نمي‌دانم، اما من …” دکتر دست راست‌اش را تا مي‌توانست جلو آورد Ùˆ انگشت‌هاي‌اش را ريز Ùˆ سريع تکان داد “… دست‌ام را جلو آوردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ… به قصد گوگولي مي‌آيم Ùˆ شيطنت‌بار آرام لپ‌اش را نوازش کردم.”
جمعيت Ù„ØØ¸Ù‡â€ŒØ§ÙŠ Ø¯Ø± سکوت ÙØ±ÙˆØ±Ùت Ùˆ ناگهان از خنده Ù…Ù†ÙØ¬Ø± شد. دکتر لبخند به لب داشت Ùˆ سرش را تکان مي‌داد Ú©Ù‡ چشم‌اش به ÙŠÚ©ÙŠ از صندلي‌هاي ردي٠جلو Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ لبخندش ماسيد. جمعيت هنوز مي‌خنديد Ú©Ù‡ او ØµØØ¨Øªâ€ŒØ§Ø´ را پي Ú¯Ø±ÙØª:
“مي‌دانيد، آدم Ú©Ù‡ پير مي‌شود رعايت بعضي چيزها را نمي‌کند. اما خوبي‌اش اين است Ú©Ù‡ Ø±Ø§ØØªâ€ŒØªØ± اعترا٠مي‌کند Ùˆ همين هم مي‌شود مايه‌ي سرگرمي‌ي جوان‌ترها.”
دکتر از جاي‌اش بلند شد Ùˆ در ØØ§Ù„ÙŠ Ú©Ù‡ به سمت پله‌هاي سن ØØ±Ú©Øª مي‌کرد Ú¯ÙØª:
“اول‌اش به نظر مي‌آيد خيلي کارم ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ بوده باشد، اما براي خودم هم بعدا سرگرمي‌اي شد. باور کنيد!”
از پله‌ها پايين آمد. جمعيت در بهت Ùˆ ØÙŠØ±Øª ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ بود. دکتر بي‌توجه، به سمت ÙŠÚ©ÙŠ از صندلي‌هاي ردي٠اول Ø±ÙØª. مردم به تدريج بلند شدند Ùˆ شروع کردند به دست زدن. دکتر دست در دست روباه خوش‌گله به سمت در سالن ØØ±Ú©Øª ‌کرد. صداي سوت Ùˆ ک٠مردم کرکننده بود.
29 خرداد 1382 خورشيدي
بازنگري 18 و 19 مهر 1382 خورشيدي
7 thoughts on “ØÙ‚يقت چيست؟ [يا ØÙ‚يقت زندگي‌ي ÙلسÙي‌ي استاد]”
بعد از مدت‌ها يک متن بلند ازت خواندم.
“ØÙ‚يقت چيز مضØÚ©ÙŠ Ø§Ø³Øª ” جالب بود.
Ùˆ اينکه اگر ما به دنبال ØÙ‚يقت نمي‌گرديم پس براي Ú†Ù‡ در اين جلسات شرکت مي‌کنيم.(:
من هم میخواهم به همان دلیل دکتر در جلسات شرکت کنم. Ù„Ø·ÙØ§Ù‹ 🙂
الان Ú©Ù‡ بعد از مدتي به نوشته‌ات Ùکر مي‌کردم به ذهنم رسيد اين را بنويسم:
وقتي مي‌خواندم، از ساختار نوشتار خوش‌ام نيامد اما الان Ú©Ù‡ بهش Ùکرمي‌کنم متوجه مي‌شوم Ú©Ù‡ چقدر ماهرانه نوشته شده بود.
Nice to have met you!
I Wish You The Best Of Luck!
Hani
هوم..با این Ú©Ù‡ من یک Ú©Ù… یاده آخر “ذهن زیبا” Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…؛ولی نوشته جالبی بود: )//اون قسمت کلاغ Ùˆ دوس داشتم!: Ù¾ÛŒ
خيلی بانمک بود!
ايول!
Hello folks nice blog youre running