او جور ديگري غذا مي‌خورد

او جور ديگري غذا مي‌خورد

امشب او خيلي دير به خانه آمد. دليل‌اش را پرسيدم،‌ ولي جواب نداد. گفت بعدا. او گفت بروم و ببينم چيزي پيدا مي‌شود تا بخورد يا نه. من براي‌اش سيم برق آوردم و او حسابي خنديد. بعد خودش رفت و يک ماده‌ آلي از محفظه يخچال برداشت، با مايکروويو به حد خطرناکي گرم‌اش کرد و خورد. حس کردم من نمي‌توانم هرگز آن‌کار را بکنم. احساس خطر کردم. حس کردم نيرويي مرا از آزار و اذيت موجودات زنده برحذر مي‌کند. اما بايد بگويم که براي‌ام کمي عجيب بود که چرا آن موجود زنده در يخچال بود.

Comments are closed.