Browsed by
Month: June 2005

عينک‌ها نمي‌ميرند …

عينک‌ها نمي‌ميرند …

از ماشين پياده مي‌شوم. بايد به آن سوي خيابان بروم. کمي جلو ميروم تا به خط کشي برسم. چراغ عابر قرمز است. نور قرمز- نارنجي خورشيد مستقيم به چشم‌هاي‌ام مي‌خورد. به زمين چشم مي‌دوزم. لکه‌اي جلوي‌ام روي‌ زمين پخش شده است. به نظر مي‌‌رسد روغن ماشين باشد. کمي آن طرف‌تر هم حجم بزرگ‌تري از همان بر روي زمين ديده مي‌شود. قدمي به عقب برمي‌دارم. ناگهان چيزي به بازوي راست‌ام برخورد مي‌کند-خيلي آرام. مردي است پنجاه ساله. شايد هم بيشتر. عينک‌اش توجه‌ام را جلب مي‌کند. يکي از شيشه‌ها آن قدر نمره بالايي دارد که حتي لازم نيست دقت کني تا اين را بفهمي. آن ديگري معمول به نظر مي‌رسد: بايد حتما دقت کني تا حدود شماره‌اش را حدس بزني. دقت نمي‌کنم.
مي‌گويد: «ممکنه مرو به اون طرف ببريد؟»
نگاه از صورت‌اش برمي‌کشم و پاسخ مي‌دهم:
-«بله! خواهش ميکنم.»
لحظه‌اي سکوت مي‌کند. دوباره مي‌گويد: «من خوب نمي‌بينم. مي‌شه منو از خيابون رد کنيد؟!»
دوباره به صورت‌اش نگاه مي‌کنم. بچه‌گانه است. بخش‌هايي از صورت‌اش اصلاح شده ولي بر بخشهايي از آن هنوز موي کوتاه نشده ديده مي‌شود. اما اين‌ها اصلا در مقابل عينک‌اش به چشم نمي‌آيند.
-«بله! صبر کنيد چراغ سبز بشه. بعد مي‌برم‌تان.»
چراغ همان موقع سبز شد. صبر مي‌کنم تا ماشين‌هايي که از سمت مقابل مي‌آمدند رد شوند. سپس دست‌ام را حلقه مي‌کنم و درست مانند عروسي او را به ميان خيابان مي‌برم. کمي لق لق مي‌خورد. حتما لازم بود بگيرم‌اش.
به آن سمت خيابان مي‌رسيم. دستم را شل مي‌کنم. اما او بازوي‌ام را محکم گرفته است. دستم را مي‌کشم. آزاد مي‌شوم. او فورا جلو مي‌پرد Ùˆ گردن‌ام را مي‌گيرد. فشار مي‌دهد. نمي‌دانم Ú†Ù‡ بايد بکنم. پيرمرد براي‌ام بچه‌تر از آن بود Ú©Ù‡ انتظار چنين چيزي‌ را داشته باشم: غافلگير شدم. دو دستم را بي‌اختيار به سمت گردن‌ام حرکت مي‌دهم Ùˆ دست‌هاي او را مي‌گيرم. تکان نمي‌خورند. نفهميدم چند ثانيه گذشت Ú©Ù‡ متوجه شدم اين‌گونه از پس‌اش بر نمي‌آيم. دست‌اش را ول مي‌کنم Ùˆ با مشت به شکم‌اش مي‌کوبم. انتظار ندارم فايده چنداني داشته باشد. ولي فورا اثر کرد چون دستهاي‌اش را از دور گردن‌ام آزاد کرد. قدمي عقب مي‌رود. Ùˆ ناگهان روي زمين پخش مي‌شود. چند گام عقب مي‌روم. گردن‌ام را کمي مالش مي‌دهم: شديدا درد مي‌کند. حس تعجب Ùˆ تنفر با هم بر من حاکم است. به او Ú©Ù‡ بر Ù„Ú©Ù‡ روغني افتاده مي‌نگرم. منتظر ادامه اين نبردم. اما بلند نشد. اما بلند نشد چون … نمي‌توانم باور کنم. آن Ù„Ú©Ù‡ روغن نبود، خون بود. حسابي مي‌ترسم. جلوتر مي‌روم. خم مي‌شوم. عينک‌اش هنوز بر چهره است. شکم‌اش خونين است. نمي‌‌دانم چرا ولي عينک‌اش را برمي‌دارم. پشت آن چيزي نيست. يعني اينکه چشمي نيست. همين! دستهاي‌ام کاملا خونين‌اند. عينک را بر چشم مي‌گذارم Ùˆ به سمت فردي‌ Ú©Ù‡ منتظر چراغ سبز عابر پياده است مي‌روم. مي‌گويم:
«ممکنه مرو به اون طرف ببريد؟»

آيه انتخابات

آيه انتخابات

مبادا آنان‌اي از شما که راي داده‌اند ديگران‌اي را که راي نداده‌اند شماتت کنند؛ و تحريميان از مزدور و خيانت‌کار خواندن راي‌دهندگان برحذر باشند. بدانيد در هر چيز حکمت‌اي است که شما از آن بي‌خبريد. به خداوند توکل کنيد که او داناتر است.

کمکي از من بر مي‌آيد؟

کمکي از من بر مي‌آيد؟

آدم‌ها معمولا چيزهاي مهم را درک نمي‌کنند و به چيزهاي غيرمهم توجه مي‌کنند. کاش مي‌توانستم کمک‌شان کنم.

اخلاق در گستره زمان

اخلاق در گستره زمان

آيا آدم‌هايي که زمان‌اي بد بوده‌اند –از ديد تو- مي‌توانند خوب باشند؟ اگر با اين بدي‌شان گند بزرگي بالا آورده باشند چه؟

سينه‌زنان منگوگ

سينه‌زنان منگوگ

بيرق [تقريبا] هيچ‌کس را بلند نکنيد،
زير علم [احتمالا] هيچ‌کس نبايد سينه زد!
(قيافه‌ي بعضي سينه‌زنانِ زير بيرق بعضي‌ها را در اين پست ببينيد!)

خشونت حکومتي

خشونت حکومتي

اين‌ها را بخوانيد. يادآوري‌هاي بدي نيستند.

مبارزه،‌ نکاح ضدبهشت، اعدام.

آن قديم‌ها Ú©Ù‡ کوه مي‌رفتيد … يادتان هست؟

“… من‌ خودم‌ يک‌ بار در يکی‌ از شب‌ها به‌ علت‌ دل‌پيچه‌ شديدی‌ که‌ داشتم‌ Ùˆ عدم‌ مراجعه‌ نگهبان‌ برای‌ بردن‌ به‌ دستشويی‌، در طی‌ يک‌ شب‌ دوبار مجبور شدم‌ در ظرف‌ يک‌ بار مصرفی‌ که‌ صبحانه‌ می‌دادند مدفوع‌ کنم‌ Ùˆ دوستان‌ ديگری‌ هم‌ بودند که‌ به‌ علت‌ برخی‌ بيماری‌ها دچار تکرر ادرار بودند Ùˆ مجبور می‌شدند در داخل‌ ليوان‌ يا ظروف‌ ديگری‌ در سلول‌ ادرار کنند. …”

بازنويسي نامه‌اي که منتشر نشده است (خورشيد خانم)

بازنويسي نامه‌اي که منتشر نشده است (کلاغ سياه)

“… ما يادمون نرفته مقنعه های چونه دار Ùˆ سجاف دار رو ØŒ Ú©Ù‡ بلندی اش حتما بايد تا زير سينه Ù…ÛŒ بود ØŒ چون ما دخترهای تازه بالغ بايد به خاطر رشد ÙŠÚ©ÛŒ از اعضای بدنمون شرم Ù…ÛŒ کرديم Ùˆ خودمون رو Ù…ÛŒ پوشونديم ….”

فراخوان کانون نویسندگان ایران برای گردهمایی در برابر زندان اوین

فراخوان کانون نویسندگان ایران برای گردهمایی در برابر زندان اوین


مردم آزاده‌ی ایران
سازمان‌های مدافع حقوق بشر!

ناصر زرافشان هشتمین روز اعتصاب غذای دردناک خود را می گذراند و در خطر جدی مرگ قریب‌الوقوع است. ناصر زرافشان مبتلا به بیماری حاد کلیوی است و هر لحظه بر وخامت بیماری او افزوده می‌شود. ما از همه‌ی مردم، نهادهای فرهنگی و اجتماعی درخواست می‌کنیم که درگردهمایی اعتراضی تحصن‌کنندگان، از ساعت ٤ تا ٦ بعد از ظهر روز سه شنبه ٢٤/٠٣/٨٤ در برابر در بزرگ زندان اوین شرکت کنند.
کانون نویسندگان ایران
( از عباس معروفي)

خستگی

خستگی

چشم‌هاي‌اش را مي‌مالد. چراغ بالاي سرش را خاموش مي‌کند. زير صنوبر نشسته است که آسمان غرش مي‌کند. کتاب را مي‌بندد و پرت‌اش مي‌کند ده متر آن طرف‌تر. باران شروع مي‌شود. نوشته‌هاي کتاب خزش خود را شروع کرده‌اند. رعد به صنوبر مي‌زند و او اسکلت مي‌شود. فردا‌ي‌اش که زمين خشک شد آگهي‌ي ترحيم، خودش را تا دو سه متري‌اش کشانده است.

به‌تر و بدتر

به‌تر و بدتر

ارزش‌ها –از ديدگاه کارکردگرايانه- به دو دسته‌ي “بد” Ùˆ “خوب” تقسيم نمي‌شوند،‌ بلکه ترتيب آن‌ها به صورت نسبي مشخص مي‌شود: “به‌تر” Ùˆ “بدتر”. اين‌که چيزي بد باشد يا خوب معادل اين است Ú©Ù‡ از انتظارات ما “به‌تر” (مي‌دانم در فارسي چنين کاربردي درست نيست) باشد يا “بدتر”.
به اعتقاد من مساله‌ي “بد” Ùˆ “بدتر” مساله‌ي چندان مهم‌اي نيست.
(در ايدئولوژي‌هاي اخلاق‌گرايانه‌ي ديگر چنين بحث‌اي الزاما درست نيست.)

در سخن‌راني

در سخن‌راني

(1) فرض کنيد که شما پيامبريد. پيامبر يک دين اساسي که همه‌ي ابعاد زندگي را در برمي‌گيرد. حال سر و کله‌ي يک پيامبر ديگر –مثلا از آن بزرگ‌هاي‌اش- در سرزمين شما پيدا مي‌شود. مثلا او پيامبر سرزمين ژرمن‌ها است که براي تعطيلات آمده به اطراف ايران زمين. از آن‌جا که هر دو براي خدايي واحد مبارزه مي‌کنيد و از يک جا مبعوث شده‌ايد،‌ دين يک‌ساني داريد. اما طبيعي است که بيان دين‌تان دقيقا يکي نيست. يکي اين‌گونه است و يکي آن‌گونه.
خب، فرض کنيد اين پيامبر باختر زمين تصميم به ارشاد و هدايت‌اش بگيرد. سر همان منبري که شما قرار است سخنراني کنيد مي‌آيد و وسط جمله‌ي شما را –که جمله‌اي روحاني و از حق است- مي‌گيرد و با جمله‌اي حقاني و از روح ادامه مي‌دهد. بعد شما که حسِ ناسيوناليستي و تعلق‌تان عود کرده است وسط ويرگول او مي‌پريد و تا دو نقطه‌ي بعد ادامه مي‌دهيد. تا جرعه‌اي آب بخوريد، او سوار کلام شده است و تا دو پاراگراف از وحي الهي پيش رفته و الي آخر. نتيجه جز گيجي‌ي پيروان چيزي نخواهد بود. اگر روي‌کردي پلوراليستي به دين داشته باشيم بايد بگوييم با اين‌که هزاران راه براي رسيدن به خداوندگار وجود دارد، اما به هر حال يک راه را مي‌بايست گرفت و به پيش رفت. يکي در ميان از اين شاخه به آن شاخه پريدن به وصال منجر نمي‌شود.

(2) فرض کنيد شما دو کنترلري داريد که هر کدام به تنهايي سيستم‌اي را پايدار مي‌کند. اما اگر بياييد و اين دو کنترلر را با هم استفاده کنيد ديگر دليلي ندارد سيستم هم‌چنان پايدار بماند. اين هم روي‌کرد تئوري سيستم‌هاي‌اش!

(3) فرض کنيد عامل‌اي دو نوع تابع ارزش بهينه براي تصميم‌گيري دارد. حال مي‌آييد و اين دو تابع ارزش را با هم ترکيب مي‌کنيد. نتيجه ديگر بهينه نيست.

(4) فرض کنيد قرار است سخنراني‌اي انجام دهيد. اگر تلک Ùˆ تولوک هم آن وسط به پيش برويد، باز هم به نتيجه مي‌رسيد: شنونده‌ها آخر سر –دير يا زود- مي‌فهمند منظورتان را. شما به هر حال حلقه‌ي فيدبک داريد Ú©Ù‡ مي‌توانيد گفتارتان را با درک شنونده‌ها تطبيق دهيد. اما فرض کنيد پيامبر ديگري آن وسط پيداي‌اش مي‌شود Ùˆ شروع مي‌کند “به‌تر” Ùˆ “مفهوم‌تر” –البته از ديد خود- توضيح دادن. هر دوي‌تان ممکن است درست بگوييد، اما شنونده‌ها آخر سر نمي‌فهمند يا حسابي گيج مي‌شوند (1). اگر يادگيري را معادل پايدارسازي به نقطه‌ي ثابت‌اي بدانيم (fixed point) (گرچه هميشه اين درست نيست)ØŒ عمل‌کرد هم‌زمان دو کنترلر پايدارساز معادل پايدارسازي –يعني يادگيري- نمي‌شود (2). انتخاب بهينه‌ي هر کدام از معلم‌ها هم معادل به‌ترين نتيجه‌ي ممکن نيست (3).

(5) از دست استادهاي راه‌نما!

سوال از دکتر معين

سوال از دکتر معين

دکتر معين وارد گفتماني نزديک‌تر از هر مسوول ديگري در کشور شده است. البته حدس من اين است Ú©Ù‡ اين کارها فقط تا پيش از انتخابات است Ùˆ فوق‌اش چند ماه اول. بگذريم …
در پست آخر وبلاگ دکتر معين چند سوال از او پرسيده‌ام Ú©Ù‡ پاسخ‌اش خيلي چيزها را براي‌ام مشخص مي‌کند. پاسخ اين سوال مي‌تواند بخشي از تاريکي را براي‌ام روشن کند در حالي Ú©Ù‡ قسمت‌هاي ديگري چون عدالت اجتماعي، سياست اقتصادي Ùˆ روابط بين‌المللي Ùˆ … نياز به پرسش‌هاي ديگري دارد. فعلا مي‌خواهم واکنش مهم‌ترين کانديداي رياست جمهوري‌مان -حداقل از ديد من- را ببينم. سوال‌هاي‌ام در اين‌جاي‌اند: (1)(2)(3)

و اين هم متن سه کامنت‌ام:

Read More Read More

… Ùˆ آن‌گاه تومار!

… Ùˆ آن‌گاه تومار!

تا به حال آن همه تومار امضا کرده‌ايد، اين‌هم روش! اين يکي راجع به اين است که فلان بخش دولت يا چي‌چي‌ي امريکا نبايد در امور داخلي‌ي ايران دخالت کند و پول خرج کند تا نيروهاي بد بيايند و براندازي کنند. براي اين‌که بيش‌تر متوجه شويد يا خود تومار را بخوانيد يا نوشته‌هاي وبلاگ عليرضا يا سيما را.

پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن

پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن

“پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن” Ùˆ ÙŠÚ© ورق ديگر کند Ùˆ انداخت در شومينه. در راه برگشت، بسته‌ي کاغذ A4اي خريد. به خانه Ú©Ù‡ رسيد، آن را روي ميزش باز کرد. نوشت: “پايان‌نامه به درد نمي‌خورد”. خط زد. کاغذ ديگري برداشت. “پايان‌نامه‌ها به درد جوجه‌کباب درست کردن مي‌خورند” Ùˆ باز خط زد تا بنويسد “پايان‌نامه‌ها به درد آتش مي‌خورند”. کاغذ را مچاله کرد Ùˆ روي ميز به کناري غل‌اش داد تا جلوي دست Ùˆ پا نباشد. “پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن”. دوباره با خط خواناتر زير همان نوشت “پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن” Ùˆ باز هم همان را تکرار کرد. دقيقه‌اي به کاغذ زل زد. بلند شد. کاغذهاي مچاله شده را جمع کرد، دسته‌ي کاغذ ديگري از کشو در آورد Ùˆ همه را روي بسته‌ي کاغذها گذاشت Ùˆ بعد همه را با هم بلند کرد، به سمت پنجره رفت، آن را باز کرد Ùˆ تا باد به داخل هجوم بياورد همه‌ي آن کاغذها شده بودند هزاران شاپرک آسمان شهر.