Browsed by
Month: October 2005

رویابینی

رویابینی

اسم‌اش را می‌گذارند عادت اخلاقی یا که نمی‌دانم چه،‌ اما عجیب است به هر حال:‌ اگر شب‌ای خواب کس‌ای را ببینم و در خواب از او ناراحت بشوم،‌ بیدار که شدم هم‌چنان از او ناراحت هستم. البته خودآگاه‌ام می‌داند (=می‌دانم) که خواب دیده‌ام و مثلا فلانی در واقع به من چیزی نگته است اما با او جوری رفتار می‌کنم که گویا ناخوش‌آیندی گفته.
گاهی در خواب تصمیم می‌گیرم که دیگر با فلانی دوست نباشم. کم پیش می‌آید ولی خب، ناپیش‌آمد نیست. نمی‌گویم دو سه شب پیش خواب کدام دوست صمیمی‌ام را دیدم (دو شب متوالی) و تصمیم گرفتم دیگر او را دوست خود حساب نکنم (هاها! هول برتان داشت؟!) اما درجه‌ی عظمت تصمیم بد غریب بود.
آیا عادلانه است این‌گونه رفتار کردن؟ می‌گویی نه؟! می‌گویی کردار دیگران در خواب تو بلاعوض است؟ من نمی‌گویم این‌گونه فکر کردن عادلانه یا منطقی یا چیزی از این دست است،‌ اما یکی به فکر آن ناخودآگاه من هم باشد Ú©Ù‡ این موضوع را -آن هم برای دو شب متوالی- برای‌ام مطرح کرد. آن ناخودآگاه Ú©Ù‡ از خلا تصور برای‌ام نمی‌آفریند! خوب Ú©Ù‡ فکر می‌کنم، لمس می‌کنم Ú©Ù‡ بی‌دلیل نیست (چطور همه حقیقت را “می‌بیند”ØŸ ولی هیچ‌کس “لمس‌” نمی‌کند؟). از آن دوست‌ام در خودآگاه‌ام (گرچه نه در منطق‌ام) گله‌مندم. لطفا نپرس Ú©Ù‡ او Ú†Ù‡ کس‌ای بوده است، اما به گمان‌ام همیشه نسبت به او تعصب یا ارادت یا Ú†Ù‡ می‌دانم، یک کلمه‌ای با بار مفهومی‌ی متفاوت با چیزهای دیگر داشته‌ام. بگذریم …
بحث خواب که پیش آمد بگویم که خواب خیلی‌های‌تان را تا به حال دیده‌ام. قبلا این‌جور نبود، اما الان خب،‌ شرایط فرق می‌کند. این‌گونه تفسیرش می‌کنم: ناخودآگاه‌ام هم دلتنگ است!

دانش‌مند

دانش‌مند

در حالی Ú©Ù‡ تلوتلو می‌خورد می‌آید جلوی سن. یک دست‌اش در جیب است Ùˆ دیگری هم چانه‌اش را گرفته. Ú©Ù…ÛŒ جمعیت را نگاه می‌کند Ùˆ بعد می‌گوید من دارم growing می‌کنم از تعریف‌های شما. بعد ورقه‌های ترانسپارنت‌اش را از کیف‌اش در می‌آورد Ùˆ می‌گذارد روی اورهد. حدس می‌زنم با شابلن طرح‌های اسلایدها را کشیده باشد. تازه با کاغذ روی اسلاید را پوشانده است Ùˆ هر چند دقیقه یک‌بار دو سه سانت پایین می‌رود Ùˆ به همین وضع یک الگوریتم را توضیح می‌دهد. وسط‌های سخنرانی یادش می‌افتد Ú©Ù‡ اگر کس‌ای سوال داشت می‌تواند بپرسد. خب،‌ ریچ ازش سوال می‌کند! آدم‌های دیگر … !
گاهی دست‌اش را روی سرش می‌گذارد،‌ گاهی ترانسپارنت جدید را که می‌گذارد به میز تکیه می‌دهد و چند ثانیه‌ای نگاه تفکرآلودی به آن می‌اندازد، و آخر سر هم یک‌هو اسلایدهای‌اش را تمام می‌کند.
به چک،‌ انگلیسی، آلمانی، فرانسه و ژاپنی صحبت می‌کند. انگلیسی‌ را نه شبیه کانادایی‌ها صحبت می‌کند، نه شبیه سوئدی‌ها،‌ نه شبیه انگلیسی‌ها و نه حتی شبیه ایرانی‌ها.
با اردوس دو مقاله نوشته است و اولین مقاله‌اش هم مربوط می‌شود به ۱۹۶۵.
Vasek Chvatel یک چنین کس‌ای بود!

علم عوام‌زده

علم عوام‌زده

کاش آدم‌ها فرق بین علم Ùˆ “علم” را می‌فهمیدند.
در این روزگار برای قشر خاص‌ای از جامعه (بگیریم قشر متوسط) علم Ùˆ علمی شده راه‌کار درست رسیدن به مسایل. تا این‌جای‌اش “از نظر من” هیچ مشکل‌ای وجود ندارد (گرچه برای قبول داشتن این موضوع لازم است ویژگی‌های ذهنی‌ی مشخص‌ای داشته باشید). ایراد کار وقتی پیش می‌آید Ú©Ù‡ آدم‌ها تصور کنند Ú©Ù‡ جمله‌ای چون “نتایج تحقیقات فلان نشان می‌دهد Ú©Ù‡ X” معادل “حقیقت این است Ú©Ù‡ X” Ùˆ یا حتی خیلی ساده‌تر‌ Ùˆ بدون قیدتر جمله‌ای مانند “نتیجه‌ی علم‌ورزی این است Ú©Ù‡ X” است.
همین الان وبلاگی را می‌خواندم که متن‌ای را از سایت‌ای ترجمه کرده بود و به عنوان حقیقت به ملت داده بود و به دیگرانی که به چنان حقیقت‌ای باور ندارند گفته بود که خیلی نفهمند. بعد کلی کامنت برای آن پست گذاشته بودند و تشکر کرده بودند که با روش علمی حقیقت را به احمق‌ها نشان داده است. در حالی که نه الزامی وجود دارد که آن سایت معتبر حساب شود و نه این‌که الزامی دارد نتیجه‌ی فلان تحقیق‌ای که در به‌ترین مجله‌ی آن رشته نیز چاپ شده باشد کاملا درست باشد یا مهم‌تر از همه نتیجه‌ی تحقیق به آن صورت تاویل‌بردار باشد.

اخلاق کربنی

اخلاق کربنی

آیا تا به حال شده است با خودتان فکر کنید که آنزیم‌ها پروتئین هستند و گلوکز یک هیدروکربن است و الکل هم الکل است و همه‌ی این‌ها یک جورهایی ماده‌ی آلی محسوب می‌شوند؟ درود بر اخلاق آلی! درود بر اخلاق کربنی!
(باید بگیرم بخوابم. قبل‌اش باید غذا بخورم. بعدش باید مسواک کنم. قبلِ قبل‌اش هم باید بروم خانه. قبل‌ترش هم باید بروم شیر بگیرم (شیر هم پروتئین دارد، هم قند دارد و خب،‌ فقط الکل ندارد. عوض‌اش ویتامین دارد!). هنوز کلی کار دارم که نمی‌دانم از کجای‌اش شروع کنم.)

اخلاق الکلی

اخلاق الکلی

می‌گویند یکی از زمان‌های جالب این کنفرانس،‌ موقع ارایه‌ی پوسترها است. پوسترها را عصر و شب ارائه می‌کنند و آن زمان هم ملت به دلایل الکلی سرشان گرم می‌شود و گفتگوهای فوق‌العاده‌ای رخ می‌دهد (پدرسوخته این هم‌گرا نمی‌شه).

بنیادگرا بودن یا نبودن بنیادی‌ترین انتخاب هر شخص است

بنیادگرا بودن یا نبودن بنیادی‌ترین انتخاب هر شخص است

نمی‌دانم چرا،‌ اما گاهی دل‌ام هوس می‌کند بنیادگرا باشم!

آشنا در ونکوور؟!

آشنا در ونکوور؟!

احتمالا حدود ۵ام تا ۸ام دسامبر می‌روم ونکوور. کس‌ای هست که آدم خوبی باشد و برای روزهای بعد از ۸ام (مثلا تا چند روز) مهمان بخواهد؟! اگر هست لطفا خبرم دهید!‌ (:

نوستالژی‌ی سرماخوردگی

نوستالژی‌ی سرماخوردگی

سرماخوردگی وقتی کیف می‌دهد Ú©Ù‡ آدم برود زیر پتوی گرم،‌ کس‌ای بیاید Ùˆ هر نیم ساعت یک‌بار یا سوپ گرم دست‌ات بدهد یا آب لیموشیرین یا آب پرتقال (به نیت تاثیر مثبت ویتامین سی بر سرماخوردگی) Ùˆ بعد هم Ú©Ù„ÛŒ قربان صدقه‌ات برود Ùˆ نظرت را راجع به سوپ بپرسد (تا وعده‌ی دو ساعت بعدی بیش‌تر به مذاق‌ات بیاید) Ùˆ تو هم کتاب مورد علاقه‌ات را آرام آرام بخوانی Ùˆ صبح بشود شب Ùˆ شب هم بنشینی به یکی دو فیلم خوب دیدن (هنوز در همان جای گرم سابق هستی – جز مواقع ضروری نتیجه‌شده از آن همه مایعات Ú©Ù‡ البته مثلا این هم کلافه‌ات می‌کند Ùˆ می‌گویی با خودت Ú©Ù‡ خب،‌ مریضی است Ùˆ هزار دردسر) Ùˆ بعد نفهمی چطور شد Ú©Ù‡ خواب‌ات برد Ùˆ فردا صبح همین برنامه ادامه پیدا کند تا یکی دو روز!

کشور محبوب من

کشور محبوب من

فروش‌گاه Mac’sای Ú©Ù‡ خریدهای روزانه‌ام را از آن‌جا می‌کنم توسط هندی‌ها گردانده می‌شود. فکر کنم همه فامیل باشند (پدر، پسر، …!).
از آن‌جا Ú©Ù‡ تقریبا هر شب به سراغ‌شان می‌روم بعد از مدتی از نظرشان جالب توجه می‌شوم Ùˆ موقع حساب کردن شروع می‌کنند به خوش Ùˆ بش کردن Ùˆ حرف‌زدن. چندی پیش فروشنده‌ی پدر ازم پرسید کجایی هستم Ùˆ من هم گفتم. بعد با لهجه‌ی غریب‌اش گفت Ú©Ù‡ “ایران کشور خیلی بدی است” Ùˆ دو سه باری تکرارش کرد. چیزی نگفتم گرچه بعد به نظرم آمد Ú©Ù‡ کاش Ú©Ù…ÛŒ نظرش را در مورد پاکستان Ùˆ هند Ùˆ تهدیدهای هفتگی‌ی اتمی‌شان جویا می‌شدم. Ùˆ البته شوخی‌ای یادم آمد Ú©Ù‡ نادر هر وقت پول Ú©Ù… می‌آورده یک سر می‌رفته هندوستان Ùˆ مشکل‌اش را حل می‌کرده است – البته گویا هندی‌ها خیلی مودبانه گاهی به این موضوع اشاره می‌کنند.
دی‌شب سیک پسر پشت دخل نشسته بود. او Ú©Ù‡ برخلاف پدر اخمو نیست، جدیدا حسابی با عزت Ùˆ احترام با من برخورد می‌کند (مشتری‌ی دایم!). دی‌شب او هم همان سوال را ازم پرسید Ùˆ همان جواب را شنید. بعد در حالی Ú©Ù‡ در چهره‌اش نگرانی دیده می‌شد پرسید “آیا حکومت‌ا� را دوست داری؟” Ùˆ من هم جواب‌اش را دادم. بعد گفت پس چرا مردم‌تان به حکومت‌تان رای می‌دهند. خب، من نمی‌توانستم توضیح بدهم Ùˆ بگویم چرا. چون نمی‌دانم! Ú†Ù‡ کس‌ای می‌داند؟ من، البته، به او گفتم Ú©Ù‡ “من نمی‌دانم”. بعد پرسید “در ایران به دنیا نیامده‌ای؟” Ùˆ من هم‌چنان نمی‌دانستم Ú©Ù‡ چرا کشورمان این‌قدر محبوب است.

کنت دو سیلوا

کنت دو سیلوا

کنت در جهنم را باز کرد و قایمکی سرک کشید. هیچ‌کس نبود. در را کامل باز کرد و در همان حین دفترچه را بست. خودکار را برداشت و شروع کرد روی جلد را خط خطی کردن. بعد فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و به نتیجه رسید. دفتر را باز کرد و چیزی در یکی از کاغذهای وسطی‌اش نوشت. فورا دفتر را بست گویی چیزی میان‌اش پنهان شده باشد. در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت.
به جنگل مقابل نگریست. سال‌ها بود که در این‌جا زندگی می‌کرد: تنها. سرش را برگرداند تا به گلدان کنار در بنگرد. جنگل ناپدید شد. وقعی ننهاد. سرش را بلند کرد. جنگل به سر جای‌اش بازگشت. دو قدم جلو رفت و روی پله‌های جلوی ویلای‌اش نشست. چشم‌های‌اش را مالید و خمیازه کشید. هیچ‌کس خمیازه‌اش نگرفت. در عوض شیر آشپزخانه غرید. بلند شد و در را باز کرد و یواشکی سرکی کشید. هیچ‌کس نبود. در را کامل باز کرد و به درون خانه خزید.