Paralyzed
اممم … اجازه دهید این‌طوری بگویم. باید بگویم اول‌اش Ú©Ù‡ قرار نبود این‌گونه شود. اما بعد یک ØØ³ به وجود آمد Ùˆ این ØØ³ یواش یواش پررنگ‌تر Ùˆ پررنگ‌تر شد تا شد Ú©Ù„ زندگی – درست مثل هر ØØ³ مهم Ùˆ تاثیرگذار دیگری. Ùˆ بعدش … Ùˆ بعد! خب … Ú†ÛŒ بگم والله؟!
ول‌اش کن!
می‌خواستم یک چیزهایی بنویسم، اما خب، نمی‌نویسم. یعنی موضوع این است Ú©Ù‡ نمی‌دانم Ú†Ù‡ بنویسم تا Ø®ÙˆØ´â€ŒØØ§Ù„ شوم. ØØªÛŒ نمی‌دانم Ú†Ù‡ بنویسم تا Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª شوم. چیز زیادی نمی‌دانم.
—
آها … برای این‌که دست خالی نروید از این وبلاگ:
“آقا! کیک زردمان مبارک. از این پس می‌توانیم کیک زرد را در Ù†ÙØª تیلیت کنیم بزنیم به دردهای‌مان!”
یا به عبارت دیگر
“خانم‌ها Ùˆ آقایان! نمایندگان شری٠ملل خارجه Ùˆ هم‌وطنان Ù…ØØªØ±Ù… میهن آریایی-اسلامی Ùˆ شهیدپرورمان. یک هیچ به Ù†ÙØ¹ ما!”
—
اما برای این‌که این Ø¨ØØ« خیلی مبتذل است، بیایید راجع به یک موضوع غیرمبتذل (ØªØ±Ø¬ÛŒØØ§ مستهجن) ØµØØ¨Øª کنیم:
یکی از ویژگی‌های انسان‌ها این است Ú©Ù‡ می‌توانند سیگنالی آشوب‌ناک در اعضا Ùˆ جوارØâ€ŒØ´Ø§Ù† ول دهند Ùˆ بعد از مدتی شاد شوند. این را Ú©Ù‡ چرا این‌گونه است من نمی‌دانم. اما می‌دانم این پدیده پانزده سال‌ای است برای من عجیب Ùˆ بی‌معنا است. گمان‌ام به این دلیل Ú©Ù‡ روزی با خودم Ùکر می‌کردم Ùˆ به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ این کار مبتذل است. از آن پس Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ یکی از راه‌های ØØ§Ù„ خوب‌شدگی را از دست دادم. بوق!
—
به این Ùکر می‌کنم کاش �ی‌شد این‌جا را آدم‌ها نمی‌خواندند. بعد می‌اندیشم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ … Ú©Ù‡ چه؟
—
وقتی می‌گوید but awakes to a morning with no reason for waking Ùˆ بعد -خیلی بعدتر- می‌گوید and silence that speaks so much louder that wordsØŒ من یک جورهایی مواÙق‌اش می‌شوم. سکوت … سکوت را دوست دارم Ùˆ خیلی وقت‌ها در لاک‌اش ÙØ±ÙˆØ±Ùته‌ام اما باید اعترا٠کنم Ú©Ù‡ هیچ وقت سکوت را در دراز مدت Ùˆ به طور عینی Ù…Ùید Ù†ÛŒØ§ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù…. وقتی ساکت بنشینی، شاید آرام شوی، شاید راضی شوی، Ùˆ شاید ØØªÛŒ بتوانی به زشتی‌های دنیا پوزخند بزنی، اما دنیا روزگاری را تخواهد دید Ú©Ù‡ ØØ±Ù Ù†Ú¯ÙØªâ€ŒØ§Øª Ùهمیده شود. سکوت، یک دروغ است. دروغ نیز می‌تواند سکوت‌ای باشد (+) .
—
دل‌ام برای آدم‌های زمین-میانی تنگ می‌شود. مسخره است به کس‌ای چیزی بگویم راجع به این موضوع. اما ÙØ§Ù†ØªØ²ÛŒâ€ŒØ§Ø´ را می‌طلب‌ام Ùˆ درک می‌کنم.
این البته نه Ùقط به خاطر آن سرزمین Ú©Ù‡ به خاطر ØØ§Ùظه‌ام است. ØØ§Ùظه‌ای Ú©Ù‡ همه چیز را به همه چیز دیگر ربط می‌دهد (Ùˆ بعضی‌ها می‌گویند ناخودآگاهانه) Ùˆ اشک طر٠را به اشک تو ربط می‌دهد Ùˆ غم او را به غم تو. گیریم یکی خیالی باشد Ùˆ یکی واقعی. ÙØ±Ù‚ÛŒ ندارد در ذات.
—
چشم‌هایی را می‌بینم پوزخندزنان. ØØ§Ù„‌ام ازشان به هم می‌خورد. برای همان چشم‌ها است Ú©Ù‡ دل‌ام نمی‌خواهد این‌جا خوانده شود.
—
شبØâ€ŒÙ‡Ø§ÛŒÛŒ می‌آیند Ùˆ می‌روند. شبØâ€ŒÙ‡Ø§ می‌گویند دست Ù†Ú¯Ù‡ دار Ùˆ تکان نخور. سرم را برمی‌گردانم، ناپدید می‌شوند. به آسمان نگاه می‌کنم. Ùکر کنم همه‌شان در آن توده‌ی ابر پنهان شده‌اند. دست نگاه می‌دارم. کتاب‌ام را می‌بندم Ùˆ گوش می‌دهم. صدایی نمی‌آید. کتاب را کناری می‌گذارم، چشم‌های‌ام را می‌بندم، Ùˆ شبØâ€ŒÙ‡Ø§ دوباره می‌آیند Ùˆ به من می‌خندند. چشم‌های‌ام را باز نمی‌کنم.
—
… Ùˆ بعد یادم می‌آید هر وقت خواسته‌ام بروم، Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù… سراغ پینک Ùلوید، جمله‌هایی ازش انتخاب کرده‌ام -Ùˆ من هیچ اهمیت نمی‌دهم منظور خودشان از آن‌ها Ú†Ù‡ بوده- Ùˆ گذاشته‌ام در این وبلاگ. دو بار تعطیل کرده بودم، نه؟
—
چیزی نیست! ØµØ±ÙØ§ Ú©Ù…ÛŒ خسته‌ام.
2 thoughts on “Paralyzed”
نه! نه!‌ نه!
من می‌دانم و کسی که موجب شده تو این مدلی بنویسی!
x-(
…
خسته نباشی!