Browsed by
Month: August 2006

مسافر

مسافر

آن سفرکرده که صد قافله‌ی دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

لهجه‌ی باادب-لهجه‌ی بی‌ادب

لهجه‌ی باادب-لهجه‌ی بی‌ادب

ناراحت‌کننده این است که یک ایرانی را نه از لهجه‌ی انگلیسی‌اش که از لحن بی‌ادبانه‌اش بشناسی.
امروز به یک آژانس هواپیمایی ایرانی در ونکوور زنگ زدم، لحن متوقعانه‌ی خانم پشت تلفن آن‌قدر توی ذوق‌ام زد که نگو!
(به نظرم سطح توقع‌ام رفته بالا. به تازگی اگر سوار اتوبوس بشوم Ùˆ راننده به سلام‌ام پاسخ‌ای ندهد حتما فکر می‌کنم یا نژادپرست است یا ضدخارجی! اما حالا Ú©Ù‡ خوب فکر می‌کنم می‌بینم در ایران هم وضعیت خیلی به‌تر نبود Ùˆ هیچ تضمین‌ای نبود Ú©Ù‡ راننده تاکسی جواب سلام یا خداحافظی‌ات را بدهد (من معمولا هم سلام می‌کردم Ùˆ هم خداحافظی!). یاد ملانصرالدین افتادم Ùˆ ماجرای الاغ سوارشدن‌اش – همین‌جوری).

در برداشت و سوء برداشت

در برداشت و سوء برداشت

جالبی‌اش این است Ú©Ù‡ چیزی Ú©Ù‡ می‌گویی ربط مستقیم‌ای به آن‌چه برداشت می‌شود ندارد. اگر چیزی Ú©Ù‡ برداشت می‌کنند “خوب” باشد، خب، اشکال‌ای ندارد. وای به حال‌ای Ú©Ù‡ “سوء برداشت” پیش بیاید.

دنیای تو در توی معرفت‌های پنهان‌مانده

دنیای تو در توی معرفت‌های پنهان‌مانده

هر چند وقت یک‌بار -اگر خوش‌شانس باشی- دروازه‌های دنیای جدیدی به روی‌ات باز می‌شود. باز هم اگر خوش‌شانس باشی (شاید هم عاقلِ خوش‌شانس)، این دنیای جدید نورافکن‌ای می‌شود و می‌تابد بر سرزمین‌هایی که مدت‌ها در آن‌ها در ظلمت زندگی کرده بودی. تازه این‌گاه است که می‌فهمی چه چیزهایی را بارها و بارها لمس کرده بودی اما هیچ‌گاه ندیده بودی‌شان. نگاه‌ات رشد می‌کند، به کمال نزدیک می‌شود و رنگ پیدا می‌کند. مدتی در این سرزمین تازه به کند و کاو می‌پردازی تا شاید دوباره غاری پیدا کنی که تو را به دروازه‌ی دنیای قشنگ نوی دیگری ببرد. حال همه‌ی این‌ها دوباره تکرار می‌شود و نوری دیگر همه‌ی دنیاهای پیشین را روشن‌تر می‌کند. نوری با رنگ‌ای دیگر.

پ.ن: بدی‌ی مرگ ماتریالیست این است که این روند ماتریالیست را متوقف می‌کند. پنج بار، ده بار یا شاید هم بیش‌تر، اما همیشه چیزی ناشناخته برای‌اش باقی می‌ماند.
پ.ن.۲: بدتر این‌که شواهد نشان می‌دهد که روند کشف دنیاهای تازه در سنین بالا -ولی خیلی پیش از مرگ- کم و بیش می‌ایستد: چارچوب‌ها بر انسان چیره می‌شوند.
پ.ن.۳: طنز معرفت‌شناسانه‌ی این کشف‌های تو در تو این است که گاهی این دنیای تازه -که دروازه‌اش را به سختی و رنج یافته‌ای- در ذات هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد: دنیای‌ست خیالین با مرزهایی دور از هر آن‌چه لمس می‌شود. آن‌گاه هنر انسان این است که آن‌چنان تونل‌ای در دنیای فعلی‌اش حفر کند تا خیال به ریال(!) پیوند خورد.

سکوت خوش‌گل‌ها

سکوت خوش‌گل‌ها

آیا خوش‌گل‌ها نباید سکوت کنند؟
یا اگر سکوت نکنند
و اگر صدای‌شان را بشنوی
خوش‌گلی‌شان دود نمی‌شود برود در آسمان؟

دخترهای خوش‌گل دانش‌گاه‌ها نباید حرف بزنند، نباید هم‌کلاسی‌ات باشند (همیشه مال آن یکی گروه باید باشند) و هم‌چنین نباید در جمع شما حاضر شوند و البته (و صد البته) نباید محل‌ات بگذارند.

آیا خوش‌گل‌ها نباید سکوت کنند؟!

That was the beginning and the idea seemed so obvious to me that I fell deeply in love with it. And, like falling in love with a woman, it is only possible if you don’t know too much about her, so you cannot see her faults. The faults will become apparent later, but after the love is strong enough to hold you to her. So, I was held to this theory, in spite of all the difficulties, by my youthful enthusiasm. (Richard Feynman’s 1966 Nobel Prize lecture.)

حیلت رها کن عاشقا

حیلت رها کن عاشقا

اصلا آدم یک چیزهایی رو نباید هیچ‌وقت فراموش کنه:

مثلا نباید بندگی‌ی مکان بکند،
شیطونی هم نباید بکند.
دل پاره پاره را هم باید بدوزد.
بر جهان هم تکیه نکند،
و وقتی کارد به استخوان برسد هم نباید دم بزند و بیان کند و ناله کند.
گرگ هم خودتی!
شبان هم باباته!

در ضمن باید توجه کرد که اگر شاعر می‌گوید باده بنوش، باید دقت کنیم منظور وقتی است که شمس آمده است از تبریز. در غیر این صورت نکن آقا! اگر به‌ات تعارف هم کردن، خودت باش، پسره‌ی یه لاقبا!

در ضمن حیله‌بازی رو بگذار کنار پسره‌ی سوسولِ دیوانه!
با دختر هم‌سایه، پروانه‌، هم هر بازی‌ای نکن.
چیز میز هم روی اجاق نسوزون، وگرنه نمی‌تونیم زن‌ات بدیم به احتمال زیاد!

اگر حرف‌های مرا می‌شنوی،
کینه به دل نگیر،
شراب را پیمانه پیمانه بنوش.
باید جمله را جان شوی اگر می‌خواهی مستان را مست کنی!
قفلی را مفتاح شو وگرنه دندانه شو!
به صنم هم نگاه نکن.
وقتی موهاش رو هم افشان می‌کنه هم نگاه Ù†Ú©Ù† – دلیل نمی‌شه Ú©Ù‡!

Orkut and Data Mining

Orkut and Data Mining

Ùˆ اگر می‌دانستید Ú©Ù‡ در ارکات Ú†Ù‡ گنج‌هایی از بهر فضولان چال کرده‌اید …

مرثیه‌ی وقت‌های خالی‌ی این آب‌کش‌های تنها و مزاحم

مرثیه‌ی وقت‌های خالی‌ی این آب‌کش‌های تنها و مزاحم

(تقدیم به پویان – بابت رنج‌های‌اش)

از نوای کشک‌های سابیده‌نشده
و ظرف‌های خسته‌ای که
روز به روز
و از شب تا سحر
آوای کف‌های ندیده و اسپنج‌های خشک را مویه می‌کنند؛
و به تلالوی گفتار
در سایه‌سار چراغ خاموش آشپزخانه
حسرت سبز و آبی‌ی تلویزیون را
قطره‌قطره،
به چربی‌های تن‌شان فرومالند [مگر پاک شوند Ùˆ مگر پاک می‌شوند؟] –
به خداوندگار باتری‌ها پناه می‌برم:
تا برقی از قهر
بفرستد
-در این سوسوی جیرجیرک‌ها-
و همسایه‌هایی که
(سرد
تاریک
منجمد)
چون مردان همیشه مدفون خشایارشاه -کور-
خواب‌های وحشی‌شان،
به انتظار صدای هیم هیم و هن هن ماشین لباس‌شوی‌ی من نشسته است.
آیا صدای‌اش بی‌کف خواهد بود؟

Amélie Poulain

Amélie Poulain

Amélie Poulain

On September 3rd 1973, at 6:28pm and 32 seconds, a bluebottle fly capable of 14,670 wing beats a minute landed on Rue St Vincent, Montmartre. At the same moment, on a restaurant terrace nearby, the wind magically made two glasses dance unseen on a tablecloth. Meanwhile, in a 5th-floor flat, 28 Avenue Trudaine, Paris 9, returning from his best friend’s funeral, Eugène Colère erased his name from his address book. At the same moment, a sperm with one X chromosome, belonging to Raphaël Poulain, made a dash for an egg in his wife Amandine. Nine months later, Amélie Poulain was born.

دی‌روز فیلم Amélie Poulain را دیدم. چیزی در موردش نمی‌گویم جز این‌که خیلی دوست داشتم فیلم را من ساخته بودم.

Amélie Poulain
خوش به حال کارگردانی که می‌داند چگونه از گرافیک کامپیوتری برای ایجاد حس وارفتن و آب‌شدن فرد استفاده کند.
C(-1) rants from the denormed dusk manifold of the Riemannian night

C(-1) rants from the denormed dusk manifold of the Riemannian night

خواب‌ام نمی‌برد: به رخت‌خواب نمی‌روم.
دل‌ام می‌خواهد چیزی بنویسم: نه هر چیزی. اما نه می‌توانم، نه می‌شود که نوشت. اختیار باید کرد سکوت فعلا.
اه! لعنتی … فارسی را هم چپه می‌نویسد. چپه می‌نویسد فارسی را نیز آن لعنتی! (Ùˆ غیره!)
تفریح جدیدی پیدا کرده‌ام – یکی دو ساعت اخیر مشغول‌اش بودم: بروم در Amazon دنبال کتاب‌های مختلف یک موضوع خاص، آن‌هایی را Ú©Ù‡ به نظر خوب می‌آیند Ùˆ ازشان تعریف‌شده ببینم کتاب‌خانه‌مان دارد یا نه. اگر دارد می‌گیرم Ùˆ اگر نه، می‌روم سراغ یک موضوع دیگر برای جست‌وجو.
شب پیش از پریروز متوجه شدم که این روزها دارم چیزی را می‌خوانم که زمان بچگی برای‌ام بسیار دست‌نیافتنی -و غریب- می‌نمود. به نظر خوش‌حال‌کننده می‌آید؟ متاسفانه نه! چون وقتی می‌خوانم هم زیاد چیزی نمی‌فهمم. اما به هر حال شاید زیاد هم بد نباشد؛ به هر حال!

سر و کله با ووپی و غیره

سر و کله با ووپی و غیره

هم‌چنان دارم با این بابا سر Ùˆ کله می‌زنم. وضعیت هنوز به پایداری نرسیده است Ùˆ تغییرات محتمل. متاسفانه این وسط ممکن است یک چیزهایی از دست برود از جمله کامنت‌های لنیوم عزیز، لرد بزرگ‌وار Ùˆ رامین عزیز Ùˆ دوست دیگری Ú©Ù‡ نام‌اش را به خاطر نمی‌آورم (دلیل‌اش نصب دوباره‌ی Word Press -Ú©Ù‡ از این پس به اختصار WP یا ووپی صدای‌اش می‌کنیم- بود). تمپلیت فعلی‌ام به نظرم خوب است ولی هنوز خیلی درست Ùˆ حسابی فارسی نیست. مشکل‌ای Ú©Ù‡ دارم Ùˆ نتوانسته‌ام حل‌اش کنم درست‌نوشتن نوشته‌های انگلیسی است. نوشته‌های انگلیسی با وجود استفاده از dir=’ltr’ در دستور شروع پاراگراف هم‌چنان راست به Ú†Ù¾ نوشته می‌شوند. کس‌ای ایده‌ای دارد Ú†Ù‡ می‌شود کرد؟
هنوز نمی‌دانم ووپی به‌تر است یا مووبل‌تایپ (باید می‌نوشتم ام.او.ÙˆÛŒ.ای. … تا این هم به هم بریزد مثل قبلی؟!). مخصوصا Ú©Ù‡ ورژن قبلی‌ی ام.تی.‌ام Û².Û¶ بود Ùˆ به هر حال تفاوت‌ای است با ام.تی.‌ی Û³.Û±. اما تا به حال از ووپی راضی بوده‌ام.
راستی ویژگی‌ی جالب این انتقال این بود Ú©Ù‡ بعد از دو سال حدود Û¸Û°Û° پست وبلاگ پیشین‌ام را Ú©Ù‡ در انتقال به مووبل‌تایپ نمایش داده نمی‌شدند به وضعیت قابل نمایش تبدیل کردم. حال می‌توان دید Ú©Ù‡ من در این چند سال یک حرف را چند بار زده‌ام (فکر کنم بین دو تا پانزده بار!). هممم …

(کس‌ای ایده‌ای دارد چرا نوشته‌ی بالا این همه به هم ریخت؟! گویا انگلیسی در میان فارسی هم مشکل ایجاد می‌کند.)

ذهن فراکتالی؟

ذهن فراکتالی؟

پس عقاید شبیه فراکتال‌اند؟ -ریزافکار افراد نیز شبیه درشت‌افکارشان است. همان‌گونه در زندگی تصمیم می‌گیرند که میز صبحانه‌شان را می‌چینند؟

کرامت انسان در ایران و ماجرای دهات رودک

کرامت انسان در ایران و ماجرای دهات رودک

-مینی‌بوس‌های‌شان دور میدان‌ها می‌ایستاد و در عرض پنج دقیقه بیست سی نفر زن و دختر را سوار می‌کرد. آزادسازی‌ی این شهروندان ذاتا مجرم و وثیقه گذاشتن و خرید حکم شلاق‌شان بساطی بود. این ماجرای متداول اوایل دهه‌ی هفتاد بود.

-آقا! معمول بود به مهمانی‌های‌شان حمله کنند و همه را دست‌گیر کنند و مرد و زن را به جرم فسق و فجور به انواع شکنجه‌های بدنی تنبیه کنند. این ماجرا دو دهه‌ای ادامه داشت و هم‌چنان هم اگر لازم شود، ادامه پیدا می‌کند.

-در همه‌ی این سال‌ها نقش دختران و پسران در جامعه این بود که از سطح شهر جمع‌آوری شوند. انواع مینی‌بوس‌ها، کامیونت‌ها، پاترول‌های سبز زیتونی و بنزهای سیاه و دهشت‌ناک برای همین امر به راه افتادند. هنوز یادم نمی‌رود دو برخوردم را با این بنزهای سیاه و یک برخوردم با بنزهای جدید سبز رنگ را. خاطره‌هایی شده‌اند ماندنی!

-سه چهار بسیجی کنار رودی در دهات‌ای به نام رودک در نزدیکی‌های اوشان Ùˆ فشم تصمیم گرفتند Ú©Ù‡ سه مهندس برق را ارشاد کنند. جرم آن سه این بود Ú©Ù‡ تنوع کروموزومی داشتند Ùˆ راحت Ùˆ بی‌خیال دنیا داشتند “چنین کنند بزرگان” (فصل کلئوپاترا بود به گمان‌ام) را می‌خواندند Ùˆ دل‌شان می‌خواست از روز تعطیل‌شان لذت ببرند. اما ناگهان چند کثیف حمله کردند Ùˆ با زبان قهرآمیز Ùˆ در مرز خشونت فیزیکی خواستند ما از منکر برهانند Ùˆ به معروف امر کنند. نمی‌خواهم خیلی وارد جزییات بشوم چون هنوز Ú©Ù‡ هنوز است خاطره‌اش عصبانی‌ام Ùˆ منزجرم می‌کند. اما خلاصه‌ای از آن این می‌شود Ú©Ù‡ سرکرده‌ی بسیجیان آن دهات مرا -به طور خصوصی- تهدید کرد Ú©Ù‡ اگر سبیل‌اش چرب نشود مجبور می‌شود لطف‌اش را از ما کوتاه کند. لطف او این بود Ú©Ù‡ جلوی سه سگ دست‌پرورده‌ی آشغال‌اش را -Ú©Ù‡ از خود سگ‌ گَرش جوان‌تر بودند- گرفته بود تا به دو دختر جمع سه نفره‌مان تجاوز نکنند (عین گفتار خود سرکرده به من این بود: “اگر من جلوی اون دیوونه‌ها رو نگیرم، اون‌ها تو رو به درخت می‌بندند Ùˆ ترتیب دوستات رو می‌دن”). از میان آن چهار (یا پنج) نفر بسیجی، همه‌شان (غیر از یکی) سن‌ای کوچک‌تر از کوچک‌ترین فرد جمع ما داشت -بین Û±Ûµ تا Û±Û· سال- Ùˆ مطمئن‌ام کم‌تر از هر کدام از ما علم می‌دانست، فلسفه می‌دانست، به خدا فکر کرده بود، درباره‌ی مذهب تعمق کرده بود Ùˆ در زندگی‌اش زحمت کشیده بود. بسیار کم‌تر! آن‌ها افراد فرومایه‌ای بودند با عقده‌های جمع‌شده Ú©Ù‡ حضورشان را به نحوی غیر از آزار دیگران نمی‌توانستند ابراز کنند. یکی‌شان را نیز از دبیرستان انداخته بودند بیرون به جرم چاقوکشی Ùˆ دیگری‌شان فرت Ùˆ فرت سیگار می‌کشید (بیش از پانزده سال سن نداشت طرف). Ùˆ این شغالان می‌خواستند ما را با اخلاق فرومایه Ùˆ گفتار عفن‌شان تربیت کنند در حالی Ú©Ù‡ مشکل‌شان سه هزار تومان پول بود Ùˆ فقط سه هزار تومان! (Ùˆ من در آن روز برای اولین بار در Û²Û± سال زندگی‌ام پس از سه ساعت درگیری‌ی اعصاب به کس‌ای رشوه دادم Ùˆ حسابی هم از خودم شرمنده شدم؛ Ùˆ با کمال تعجب Ùˆ ناباوری او نه تنها از من حمایت نکرد Ú©Ù‡ مرا متهم کرد Ùˆ به من توهین کرد Ùˆ اجازه داد این خاطره خوش‌آیند، خوش‌آیندتر هم بشود. البته آن فرد بیش از چند ماه طول نکشید Ú©Ù‡ بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش را انجام داد). آنان شغالانی بودند Ú©Ù‡ تا یک ماه شب‌ها به خانه‌ی ما زنگ می‌زدند (شماره‌ام را داده بودم Ú©Ù‡ تایید بگیرند از نظر خانواده‌ی ما مشکلی نیست Ú©Ù‡ پسر Ùˆ دختری Û²Û°/Û²Û± ساله با هم بیرون بروند Ùˆ آن��ها هم به هر حال شماره را فراموش نکرده بودند) Ùˆ تقاضای خوابیدن با آن دختران را می‌کردند -“اگر می‌شه یک کاری بکنید Ú©Ù‡ ما امشب با فلانی باشیم”- Ùˆ در نهایت زبان تهدید Ùˆ ارعاب خاموش‌شان کرد (چیزی در حدود “سرهنگ فلانی رییس فلان جا فامیل ما است Ùˆ یک‌بار دیگر Ú©Ù‡ زنگ بزنید …”). آن دختران البته هیچ‌وقت این ماجرا را این‌گونه عریان Ùˆ بی‌پرده ندانستند.
آن روز، متوجه شدم Ú©Ù‡ از ایرانیان (یعنی آن‌هایی Ú©Ù‡ در خیابان‌هایند، آن‌هایی Ú©Ù‡ در روستاهای‌اند، آن‌هایی Ú©Ù‡ هستند Ùˆ هفتاد میلیون جمعیت کشورم را می‌سازند – Ùˆ نه آن‌هایی Ú©Ù‡ از میان هزاران نفر دست‌چین کرده‌ام) خوش‌ام نمی‌آید Ùˆ آن روز بود Ú©Ù‡ مطمئن شدم دیگر دلیلی ندارد در ایران باقی بمانم. اگر روزگاری تنها دلیل من برای خروج از ایران ادامه‌ی تحصیل بود، آن روز دلیل‌ دیگری نیز به آن اضافه شد: فرار از گنداب فرهنگ‌مان!

-شنیده بودند که دختران باکره به جهنم نخواهند رفت. ب�ای همین رسم شده بود که شب پیش از اجرای حکم، به دختران نوجوان محکوم به اعدام تجاوز کنند تا نکند به جهنم نروند. این ماجرا مربوط می‌شود به سال‌های آخر دهه‌ی شصت.

-به مهمانی‌ای حمله کرده بودند. مهمانی‌ی تولد پسری بود بیست و یکی دو ساله. مهمان‌ها از ترس در کوچه ریخته بودند و پا به فرار گذاشته بودند. مامور نیروی انتظامی با تیری به سر متولد نگذاشت سن‌اش عدد غیر صحیح شود. این ماجرا همین یکی دو سال پیش رخ داده بود و در شرق هم حسابی پوشش داده شده بود.

-گروهی در کرمان تصمیم گرفته بودند که حکم خداوند را خود اجرا کنند. نتیجه‌ی کار شش هفت قتل فجیع بود.

-“چشمانش Ùˆ دهانش باز بود Ùˆ پيشانيش ورم كرده Ùˆ دندانهايش از دهان بيرون زده بود. كاسه سرش شكسته بود Ùˆ از ناحيه زير گلو تا شكم دوخته شده بود Ùˆ پشت اكبر نيز پاره Ùˆ دوخته شده بود. كتف Ùˆ بازو ØŒ پشت ØŒ بالای شانه Ùˆ كف پاها هم كبود بود، شكمش فرورفته Ùˆ دنده‌هايش بيرون زنده بود Ùˆ در �وقع شستن از ناحيه پشت سر Ùˆ درون گوش خون می‌آمد كه پنبه گذاشتيم. انگشتان دستهايش جمع شده بود، دور پيچ‌های دست Ùˆ پايش كبود بود Ùˆ هاله‌ای از كبودی دور چشمانش گرفته بود Ùˆ وزن اكبر كه قبل از اعتصاب غذا نو Ùˆ پنج كيلو بوده به حدود چهل Ùˆ پنج كيلو تقليل يافت”(+). این ماجرا مربوط می‌شود به یکی دو هفته‌ی پیش.