Ù…Ø³Ø§ÙØ±
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªâ€ŒÚ©Ù†Ù†Ø¯Ù‡ این است Ú©Ù‡ یک ایرانی را نه از لهجه‌ی انگلیسی‌اش Ú©Ù‡ از Ù„ØÙ† بی‌ادبانه‌اش بشناسی.
امروز به یک آژانس هواپیمایی ایرانی در ونکوور زنگ زدم، Ù„ØÙ† متوقعانه‌ی خانم پشت تلÙÙ† آن‌قدر توی ذوق‌ام زد Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ùˆ!
(به نظرم Ø³Ø·Ø ØªÙˆÙ‚Ø¹â€ŒØ§Ù… Ø±ÙØªÙ‡ بالا. به تازگی اگر سوار اتوبوس بشوم Ùˆ راننده به سلام‌ام پاسخ‌ای ندهد ØØªÙ…ا Ùکر می‌کنم یا نژادپرست است یا ضدخارجی! اما ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ خوب Ùکر می‌کنم می‌بینم در ایران هم وضعیت خیلی به‌تر نبود Ùˆ هیچ تضمین‌ای نبود Ú©Ù‡ راننده تاکسی جواب سلام یا Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی‌ات را بدهد (من معمولا هم سلام می‌کردم Ùˆ هم Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی!). یاد ملانصرالدین Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ ماجرای الاغ سوارشدن‌اش – همین‌جوری).
جالبی‌اش این است Ú©Ù‡ چیزی Ú©Ù‡ می‌گویی ربط مستقیم‌ای به آن‌چه برداشت می‌شود ندارد. اگر چیزی Ú©Ù‡ برداشت می‌کنند “خوب” باشد، خب، اشکال‌ای ندارد. وای به ØØ§Ù„‌ای Ú©Ù‡ “سوء برداشت” پیش بیاید.
هر چند وقت یک‌بار -اگر خوش‌شانس باشی- دروازه‌های دنیای جدیدی به روی‌ات باز می‌شود. باز هم اگر خوش‌شانس باشی (شاید هم عاقل٠خوش‌شانس)ØŒ این دنیای جدید نوراÙکن‌ای می‌شود Ùˆ می‌تابد بر سرزمین‌هایی Ú©Ù‡ مدت‌ها در آن‌ها در ظلمت زندگی کرده بودی. تازه این‌گاه است Ú©Ù‡ می‌Ùهمی Ú†Ù‡ چیزهایی را بارها Ùˆ بارها لمس کرده بودی اما هیچ‌گاه ندیده بودی‌شان. نگاه‌ات رشد می‌کند، به کمال نزدیک می‌شود Ùˆ رنگ پیدا می‌کند. مدتی در این سرزمین تازه به کند Ùˆ کاو می‌پردازی تا شاید دوباره غاری پیدا Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ تو را به دروازه‌ی دنیای قشنگ نوی دیگری ببرد. ØØ§Ù„ همه‌ی این‌ها دوباره تکرار می‌شود Ùˆ نوری دیگر همه‌ی دنیاهای پیشین را روشن‌تر می‌کند. نوری با رنگ‌ای دیگر.
پ.ن: بدی‌ی مرگ ماتریالیست این است که این روند ماتریالیست را متوق٠می‌کند. پنج بار، ده بار یا شاید هم بیش‌تر، اما همیشه چیزی ناشناخته برای‌اش باقی می‌ماند.
پ.ن.۲: بدتر این‌که شواهد نشان می‌دهد که روند کش٠دنیاهای تازه در سنین بالا -ولی خیلی پیش از مرگ- کم و بیش می‌ایستد: چارچوب‌ها بر انسان چیره می‌شوند.
Ù¾.Ù†.Û³: طنز Ù…Ø¹Ø±ÙØªâ€ŒØ´Ù†Ø§Ø³Ø§Ù†Ù‡â€ŒÛŒ این Ú©Ø´Ù‌های تو در تو این است Ú©Ù‡ گاهی این دنیای تازه -Ú©Ù‡ دروازه‌اش را به سختی Ùˆ رنج ÛŒØ§ÙØªÙ‡â€ŒØ§ÛŒ- در ذات هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد: دنیای‌ست خیالین با مرزهایی دور از هر آن‌چه لمس می‌شود. آن‌گاه هنر انسان این است Ú©Ù‡ آن‌چنان تونل‌ای در دنیای ÙØ¹Ù„ی‌اش ØÙر کند تا خیال به ریال(!) پیوند خورد.
آیا خوش‌گل‌ها نباید سکوت کنند؟
یا اگر سکوت نکنند
و اگر صدای‌شان را بشنوی
خوش‌گلی‌شان دود نمی‌شود برود در آسمان؟
دخترهای خوش‌گل دانش‌گاه‌ها نباید ØØ±Ù بزنند، نباید هم‌کلاسی‌ات باشند (همیشه مال آن یکی گروه باید باشند) Ùˆ هم‌چنین نباید در جمع شما ØØ§Ø¶Ø± شوند Ùˆ البته (Ùˆ صد البته) نباید Ù…ØÙ„‌ات بگذارند.
آیا خوش‌گل‌ها نباید سکوت کنند؟!
That was the beginning and the idea seemed so obvious to me that I fell deeply in love with it. And, like falling in love with a woman, it is only possible if you don’t know too much about her, so you cannot see her faults. The faults will become apparent later, but after the love is strong enough to hold you to her. So, I was held to this theory, in spite of all the difficulties, by my youthful enthusiasm. (Richard Feynman’s 1966 Nobel Prize lecture.)
اصلا آدم یک چیزهایی رو نباید هیچ‌وقت ÙØ±Ø§Ù…وش کنه:
مثلا نباید بندگی‌ی مکان بکند،
شیطونی هم نباید بکند.
دل پاره پاره را هم باید بدوزد.
بر جهان هم تکیه نکند،
و وقتی کارد به استخوان برسد هم نباید دم بزند و بیان کند و ناله کند.
گرگ هم خودتی!
شبان هم باباته!
در ضمن باید توجه کرد که اگر شاعر می‌گوید باده بنوش، باید دقت کنیم منظور وقتی است که شمس آمده است از تبریز. در غیر این صورت نکن آقا! اگر به‌ات تعار٠هم کردن، خودت باش، پسره‌ی یه لاقبا!
در ضمن ØÛŒÙ„ه‌بازی رو بگذار کنار پسره‌ی سوسول٠دیوانه!
با دختر هم‌سایه، پروانه‌، هم هر بازی‌ای نکن.
چیز میز هم روی اجاق نسوزون، وگرنه نمی‌تونیم زن‌ات بدیم به Ø§ØØªÙ…ال زیاد!
اگر ØØ±Ù‌های مرا می‌شنوی،
کینه به دل نگیر،
شراب را پیمانه پیمانه بنوش.
باید جمله را جان شوی اگر می‌خواهی مستان را مست کنی!
Ù‚ÙÙ„ÛŒ را Ù…ÙØªØ§Ø شو وگرنه دندانه شو!
به صنم هم نگاه نکن.
وقتی موهاش رو هم Ø§ÙØ´Ø§Ù† می‌کنه هم نگاه Ù†Ú©Ù† – دلیل نمی‌شه Ú©Ù‡!
Ùˆ اگر می‌دانستید Ú©Ù‡ در ارکات Ú†Ù‡ گنج‌هایی از بهر ÙØ¶ÙˆÙ„ان چال کرده‌اید …
ارکات منبع نوستالژی است!
(تقدیم به پویان – بابت رنج‌های‌اش)
از نوای کشک‌های سابیده‌نشده
Ùˆ ظرÙ‌های خسته‌ای Ú©Ù‡
روز به روز
Ùˆ از شب تا Ø³ØØ±
آوای Ú©Ù‌های ندیده Ùˆ اسپنج‌های خشک را مویه می‌کنند؛
Ùˆ به تلالوی Ú¯ÙØªØ§Ø±
در سایه‌سار چراغ خاموش آشپزخانه
ØØ³Ø±Øª سبز Ùˆ آبی‌ی تلویزیون را
قطره‌قطره،
به چربی‌های تن‌شان ÙØ±ÙˆÙ…الند [مگر پاک شوند Ùˆ مگر پاک می‌شوند؟] –
به خداوندگار باتری‌ها پناه می‌برم:
تا برقی از قهر
Ø¨ÙØ±Ø³ØªØ¯
-در این سوسوی جیرجیرک‌ها-
و همسایه‌هایی که
(سرد
تاریک
منجمد)
چون مردان همیشه مدÙون خشایارشاه -کور-
خواب‌های ÙˆØØ´ÛŒâ€ŒØ´Ø§Ù†ØŒ
به انتظار صدای هیم هیم و هن هن ماشین لباس‌شوی‌ی من نشسته است.
آیا صدای‌اش بی‌ک٠خواهد بود؟
On September 3rd 1973, at 6:28pm and 32 seconds, a bluebottle fly capable of 14,670 wing beats a minute landed on Rue St Vincent, Montmartre. At the same moment, on a restaurant terrace nearby, the wind magically made two glasses dance unseen on a tablecloth. Meanwhile, in a 5th-floor flat, 28 Avenue Trudaine, Paris 9, returning from his best friend’s funeral, Eugène Colère erased his name from his address book. At the same moment, a sperm with one X chromosome, belonging to Raphaël Poulain, made a dash for an egg in his wife Amandine. Nine months later, Amélie Poulain was born.
دی‌روز Ùیلم Amélie Poulain را دیدم. چیزی در موردش نمی‌گویم جز این‌که خیلی دوست داشتم Ùیلم را من ساخته بودم.
خواب‌ام نمی‌برد: به رخت‌خواب نمی‌روم.
دل‌ام می‌خواهد چیزی بنویسم: نه هر چیزی. اما نه می‌توانم، نه می‌شود Ú©Ù‡ نوشت. اختیار باید کرد سکوت ÙØ¹Ù„ا.
اه! لعنتی … ÙØ§Ø±Ø³ÛŒ را هم چپه می‌نویسد. چپه می‌نویسد ÙØ§Ø±Ø³ÛŒ را نیز آن لعنتی! (Ùˆ غیره!)
ØªÙØ±ÛŒØ جدیدی پیدا کرده‌ام – یکی دو ساعت اخیر مشغول‌اش بودم: بروم در Amazon دنبال کتاب‌های مختل٠یک موضوع خاص، آن‌هایی را Ú©Ù‡ به نظر خوب می‌آیند Ùˆ ازشان تعریÙ‌شده ببینم کتاب‌خانه‌مان دارد یا نه. اگر دارد می‌گیرم Ùˆ اگر نه، می‌روم سراغ یک موضوع دیگر برای جست‌وجو.
شب پیش از پریروز متوجه شدم Ú©Ù‡ این روزها دارم چیزی را می‌خوانم Ú©Ù‡ زمان بچگی برای‌ام بسیار Ø¯Ø³Øªâ€ŒÙ†ÛŒØ§ÙØªÙ†ÛŒ -Ùˆ غریب- می‌نمود. به نظر Ø®ÙˆØ´â€ŒØØ§Ù„‌کننده می‌آید؟ Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ نه! چون وقتی می‌خوانم هم زیاد چیزی نمی‌Ùهمم. اما به هر ØØ§Ù„ شاید زیاد هم بد نباشد؛ به هر ØØ§Ù„!
هم‌چنان دارم با این بابا سر Ùˆ کله می‌زنم. وضعیت هنوز به پایداری نرسیده است Ùˆ تغییرات Ù…ØØªÙ…Ù„. Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ این وسط ممکن است یک چیزهایی از دست برود از جمله کامنت‌های لنیوم عزیز، لرد بزرگ‌وار Ùˆ رامین عزیز Ùˆ دوست دیگری Ú©Ù‡ نام‌اش را به خاطر نمی‌آورم (دلیل‌اش نصب دوباره‌ی Word Press -Ú©Ù‡ از این پس به اختصار WP یا ووپی صدای‌اش می‌کنیم- بود). تمپلیت ÙØ¹Ù„ی‌ام به نظرم خوب است ولی هنوز خیلی درست Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ ÙØ§Ø±Ø³ÛŒ نیست. مشکل‌ای Ú©Ù‡ دارم Ùˆ نتوانسته‌ام ØÙ„‌اش کنم درست‌نوشتن نوشته‌های انگلیسی است. نوشته‌های انگلیسی با وجود Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ از dir=’ltr’ در دستور شروع پاراگرا٠هم‌چنان راست به Ú†Ù¾ نوشته می‌شوند. کس‌ای ایده‌ای دارد Ú†Ù‡ می‌شود کرد؟
هنوز نمی‌دانم ووپی به‌تر است یا مووبل‌تایپ (باید می‌نوشتم ام.او.ÙˆÛŒ.ای. … تا این هم به هم بریزد مثل قبلی؟!). مخصوصا Ú©Ù‡ ورژن قبلی‌ی ام.تی.‌ام Û².Û¶ بود Ùˆ به هر ØØ§Ù„ ØªÙØ§ÙˆØªâ€ŒØ§ÛŒ است با ام.تی.‌ی Û³.Û±. اما تا به ØØ§Ù„ از ووپی راضی بوده‌ام.
راستی ویژگی‌ی جالب این انتقال این بود Ú©Ù‡ بعد از دو سال ØØ¯ÙˆØ¯ Û¸Û°Û° پست وبلاگ پیشین‌ام را Ú©Ù‡ در انتقال به مووبل‌تایپ نمایش داده نمی‌شدند به وضعیت قابل نمایش تبدیل کردم. ØØ§Ù„ می‌توان دید Ú©Ù‡ من در این چند سال یک ØØ±Ù را چند بار زده‌ام (Ùکر کنم بین دو تا پانزده بار!). هممم …
(کس‌ای ایده‌ای دارد چرا نوشته‌ی بالا این همه به هم ریخت؟! گویا انگلیسی در میان ÙØ§Ø±Ø³ÛŒ هم مشکل ایجاد می‌کند.)
پس عقاید شبیه ÙØ±Ø§Ú©ØªØ§Ù„‌اند؟ -ریزاÙکار Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ نیز شبیه درشت‌اÙکارشان است. همان‌گونه در زندگی تصمیم می‌گیرند Ú©Ù‡ میز ØµØ¨ØØ§Ù†Ù‡â€ŒØ´Ø§Ù† را می‌چینند؟
-مینی‌بوس‌های‌شان دور میدان‌ها می‌ایستاد Ùˆ در عرض پنج دقیقه بیست سی Ù†ÙØ± زن Ùˆ دختر را سوار می‌کرد. آزادسازی‌ی این شهروندان ذاتا مجرم Ùˆ وثیقه گذاشتن Ùˆ خرید ØÚ©Ù… شلاق‌شان بساطی بود. این ماجرای متداول اوایل دهه‌ی Ù‡ÙØªØ§Ø¯ بود.
-آقا! معمول بود به مهمانی‌های‌شان ØÙ…له کنند Ùˆ همه را دست‌گیر کنند Ùˆ مرد Ùˆ زن را به جرم ÙØ³Ù‚ Ùˆ ÙØ¬ÙˆØ± به انواع شکنجه‌های بدنی تنبیه کنند. این ماجرا دو دهه‌ای ادامه داشت Ùˆ هم‌چنان هم اگر لازم شود، ادامه پیدا می‌کند.
-در همه‌ی این سال‌ها نقش دختران Ùˆ پسران در جامعه این بود Ú©Ù‡ از Ø³Ø·Ø Ø´Ù‡Ø± جمع‌آوری شوند. انواع مینی‌بوس‌ها، کامیونت‌ها، پاترول‌های سبز زیتونی Ùˆ بنزهای سیاه Ùˆ دهشت‌ناک برای همین امر به راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯. هنوز یادم نمی‌رود دو برخوردم را با این بنزهای سیاه Ùˆ یک برخوردم با بنزهای جدید سبز رنگ را. خاطره‌هایی شده‌اند ماندنی!
-سه چهار بسیجی کنار رودی در دهات‌ای به نام رودک در نزدیکی‌های اوشان Ùˆ ÙØ´Ù… تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ú©Ù‡ سه مهندس برق را ارشاد کنند. جرم آن سه این بود Ú©Ù‡ تنوع کروموزومی داشتند Ùˆ Ø±Ø§ØØª Ùˆ بی‌خیال دنیا داشتند “چنین کنند بزرگان” (ÙØµÙ„ کلئوپاترا بود به گمان‌ام) را می‌خواندند Ùˆ دل‌شان می‌خواست از روز تعطیل‌شان لذت ببرند. اما ناگهان چند کثی٠ØÙ…له کردند Ùˆ با زبان قهرآمیز Ùˆ در مرز خشونت Ùیزیکی خواستند ما از منکر برهانند Ùˆ به معرو٠امر کنند. نمی‌خواهم خیلی وارد جزییات بشوم چون هنوز Ú©Ù‡ هنوز است خاطره‌اش عصبانی‌ام Ùˆ منزجرم می‌کند. اما خلاصه‌ای از آن این می‌شود Ú©Ù‡ سرکرده‌ی بسیجیان آن دهات مرا -به طور خصوصی- تهدید کرد Ú©Ù‡ اگر سبیل‌اش چرب نشود مجبور می‌شود لطÙ‌اش را از ما کوتاه کند. لط٠او این بود Ú©Ù‡ جلوی سه سگ دست‌پرورده‌ی آشغال‌اش را -Ú©Ù‡ از خود سگ‌ گَرش جوان‌تر بودند- Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود تا به دو دختر جمع سه Ù†ÙØ±Ù‡â€ŒÙ…ان تجاوز نکنند (عین Ú¯ÙØªØ§Ø± خود سرکرده به من این بود: “اگر من جلوی اون دیوونه‌ها رو نگیرم، اون‌ها تو رو به درخت می‌بندند Ùˆ ترتیب دوستات رو می‌دن”). از میان آن چهار (یا پنج) Ù†ÙØ± بسیجی، همه‌شان (غیر از یکی) سن‌ای کوچک‌تر از کوچک‌ترین ÙØ±Ø¯ جمع ما داشت -بین Û±Ûµ تا Û±Û· سال- Ùˆ مطمئن‌ام کم‌تر از هر کدام از ما علم می‌دانست، ÙلسÙÙ‡ می‌دانست، به خدا Ùکر کرده بود، درباره‌ی مذهب تعمق کرده بود Ùˆ در زندگی‌اش زØÙ…ت کشیده بود. بسیار کم‌تر! آن‌ها Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ ÙØ±ÙˆÙ…ایه‌ای بودند با عقده‌های جمع‌شده Ú©Ù‡ ØØ¶ÙˆØ±Ø´Ø§Ù† را به Ù†ØÙˆÛŒ غیر از آزار دیگران نمی‌توانستند ابراز کنند. یکی‌شان را نیز از دبیرستان انداخته بودند بیرون به جرم چاقوکشی Ùˆ دیگری‌شان ÙØ±Øª Ùˆ ÙØ±Øª سیگار می‌کشید (بیش از پانزده سال سن نداشت طرÙ). Ùˆ این شغالان می‌خواستند ما را با اخلاق ÙØ±ÙˆÙ…ایه Ùˆ Ú¯ÙØªØ§Ø± عÙن‌شان تربیت کنند در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ مشکل‌شان سه هزار تومان پول بود Ùˆ Ùقط سه هزار تومان! (Ùˆ من در آن روز برای اولین بار در Û²Û± سال زندگی‌ام پس از سه ساعت درگیری‌ی اعصاب به کس‌ای رشوه دادم Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ هم از خودم شرمنده شدم؛ Ùˆ با کمال تعجب Ùˆ ناباوری او نه تنها از من ØÙ…ایت نکرد Ú©Ù‡ مرا متهم کرد Ùˆ به من توهین کرد Ùˆ اجازه داد این خاطره خوش‌آیند، خوش‌آیندتر هم بشود. البته آن ÙØ±Ø¯ بیش از چند ماه طول نکشید Ú©Ù‡ بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش را انجام داد). آنان شغالانی بودند Ú©Ù‡ تا یک ماه شب‌ها به خانه‌ی ما زنگ می‌زدند (شماره‌ام را داده بودم Ú©Ù‡ تایید بگیرند از نظر خانواده‌ی ما مشکلی نیست Ú©Ù‡ پسر Ùˆ دختری Û²Û°/Û²Û± ساله با هم بیرون بروند Ùˆ آن��ها هم به هر ØØ§Ù„ شماره را ÙØ±Ø§Ù…وش نکرده بودند) Ùˆ تقاضای خوابیدن با آن دختران را می‌کردند -“اگر می‌شه یک کاری بکنید Ú©Ù‡ ما امشب با Ùلانی باشیم”- Ùˆ در نهایت زبان تهدید Ùˆ ارعاب خاموش‌شان کرد (چیزی در ØØ¯ÙˆØ¯ “سرهنگ Ùلانی رییس Ùلان جا ÙØ§Ù…یل ما است Ùˆ یک‌بار دیگر Ú©Ù‡ زنگ بزنید …”). آن دختران البته هیچ‌وقت این ماجرا را این‌گونه عریان Ùˆ بی‌پرده ندانستند.
آن روز، متوجه شدم Ú©Ù‡ از ایرانیان (یعنی آن‌هایی Ú©Ù‡ در خیابان‌هایند، آن‌هایی Ú©Ù‡ در روستاهای‌اند، آن‌هایی Ú©Ù‡ هستند Ùˆ Ù‡ÙØªØ§Ø¯ میلیون جمعیت کشورم را می‌سازند – Ùˆ نه آن‌هایی Ú©Ù‡ از میان هزاران Ù†ÙØ± دست‌چین کرده‌ام) خوش‌ام نمی‌آید Ùˆ آن روز بود Ú©Ù‡ مطمئن شدم دیگر دلیلی ندارد در ایران باقی بمانم. اگر روزگاری تنها دلیل من برای خروج از ایران ادامه‌ی ØªØØµÛŒÙ„ بود، آن روز دلیل‌ دیگری نیز به آن اضاÙÙ‡ شد: ÙØ±Ø§Ø± از گنداب ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯â€ŒÙ…ان!
-شنیده بودند Ú©Ù‡ دختران باکره به جهنم نخواهند Ø±ÙØª. ب�ای همین رسم شده بود Ú©Ù‡ شب پیش از اجرای ØÚ©Ù…ØŒ به دختران نوجوان Ù…ØÚ©ÙˆÙ… به اعدام تجاوز کنند تا نکند به جهنم نروند. این ماجرا مربوط می‌شود به سال‌های آخر دهه‌ی شصت.
-به مهمانی‌ای ØÙ…له کرده بودند. مهمانی‌ی تولد پسری بود بیست Ùˆ یکی دو ساله. مهمان‌ها از ترس در Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ریخته بودند Ùˆ پا به ÙØ±Ø§Ø± گذاشته بودند. مامور نیروی انتظامی با تیری به سر متولد نگذاشت سن‌اش عدد غیر صØÛŒØ شود. این ماجرا همین یکی دو سال پیش رخ داده بود Ùˆ در شرق هم ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ پوشش داده شده بود.
-گروهی در کرمان تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند Ú©Ù‡ ØÚ©Ù… خداوند را خود اجرا کنند. نتیجه‌ی کار شش Ù‡ÙØª قتل ÙØ¬ÛŒØ¹ بود.
-“چشمانش Ùˆ دهانش باز بود Ùˆ پيشانيش ورم كرده Ùˆ دندانهايش از دهان بيرون زده بود. كاسه سرش شكسته بود Ùˆ از ناØÙŠÙ‡ زير گلو تا شكم دوخته شده بود Ùˆ پشت اكبر نيز پاره Ùˆ دوخته شده بود. كت٠و بازو ØŒ پشت ØŒ بالای شانه Ùˆ ك٠پاها هم كبود بود، شكمش ÙØ±ÙˆØ±Ùته Ùˆ دنده‌هايش بيرون زنده بود Ùˆ در �وقع شستن از ناØÙŠÙ‡ پشت سر Ùˆ درون گوش خون می‌آمد كه پنبه گذاشتيم. انگشتان دستهايش جمع شده بود، دور پيچ‌های دست Ùˆ پايش كبود بود Ùˆ هاله‌ای از كبودی دور چشمانش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ وزن اكبر كه قبل از اعتصاب غذا نو Ùˆ پنج كيلو بوده به ØØ¯ÙˆØ¯ چهل Ùˆ پنج كيلو تقليل ÙŠØ§ÙØª”(+). این ماجرا مربوط می‌شود به یکی دو Ù‡ÙØªÙ‡â€ŒÛŒ پیش.