کرامت انسان در ایران و ماجرای دهات رودک
-مینی‌بوس‌های‌شان دور میدان‌ها می‌ایستاد Ùˆ در عرض پنج دقیقه بیست سی Ù†ÙØ± زن Ùˆ دختر را سوار می‌کرد. آزادسازی‌ی این شهروندان ذاتا مجرم Ùˆ وثیقه گذاشتن Ùˆ خرید ØÚ©Ù… شلاق‌شان بساطی بود. این ماجرای متداول اوایل دهه‌ی Ù‡ÙØªØ§Ø¯ بود.
-آقا! معمول بود به مهمانی‌های‌شان ØÙ…له کنند Ùˆ همه را دست‌گیر کنند Ùˆ مرد Ùˆ زن را به جرم ÙØ³Ù‚ Ùˆ ÙØ¬ÙˆØ± به انواع شکنجه‌های بدنی تنبیه کنند. این ماجرا دو دهه‌ای ادامه داشت Ùˆ هم‌چنان هم اگر لازم شود، ادامه پیدا می‌کند.
-در همه‌ی این سال‌ها نقش دختران Ùˆ پسران در جامعه این بود Ú©Ù‡ از Ø³Ø·Ø Ø´Ù‡Ø± جمع‌آوری شوند. انواع مینی‌بوس‌ها، کامیونت‌ها، پاترول‌های سبز زیتونی Ùˆ بنزهای سیاه Ùˆ دهشت‌ناک برای همین امر به راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯. هنوز یادم نمی‌رود دو برخوردم را با این بنزهای سیاه Ùˆ یک برخوردم با بنزهای جدید سبز رنگ را. خاطره‌هایی شده‌اند ماندنی!
-سه چهار بسیجی کنار رودی در دهات‌ای به نام رودک در نزدیکی‌های اوشان Ùˆ ÙØ´Ù… تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ú©Ù‡ سه مهندس برق را ارشاد کنند. جرم آن سه این بود Ú©Ù‡ تنوع کروموزومی داشتند Ùˆ Ø±Ø§ØØª Ùˆ بی‌خیال دنیا داشتند “چنین کنند بزرگان” (ÙØµÙ„ کلئوپاترا بود به گمان‌ام) را می‌خواندند Ùˆ دل‌شان می‌خواست از روز تعطیل‌شان لذت ببرند. اما ناگهان چند کثی٠ØÙ…له کردند Ùˆ با زبان قهرآمیز Ùˆ در مرز خشونت Ùیزیکی خواستند ما از منکر برهانند Ùˆ به معرو٠امر کنند. نمی‌خواهم خیلی وارد جزییات بشوم چون هنوز Ú©Ù‡ هنوز است خاطره‌اش عصبانی‌ام Ùˆ منزجرم می‌کند. اما خلاصه‌ای از آن این می‌شود Ú©Ù‡ سرکرده‌ی بسیجیان آن دهات مرا -به طور خصوصی- تهدید کرد Ú©Ù‡ اگر سبیل‌اش چرب نشود مجبور می‌شود لطÙ‌اش را از ما کوتاه کند. لط٠او این بود Ú©Ù‡ جلوی سه سگ دست‌پرورده‌ی آشغال‌اش را -Ú©Ù‡ از خود سگ‌ گَرش جوان‌تر بودند- Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود تا به دو دختر جمع سه Ù†ÙØ±Ù‡â€ŒÙ…ان تجاوز نکنند (عین Ú¯ÙØªØ§Ø± خود سرکرده به من این بود: “اگر من جلوی اون دیوونه‌ها رو نگیرم، اون‌ها تو رو به درخت می‌بندند Ùˆ ترتیب دوستات رو می‌دن”). از میان آن چهار (یا پنج) Ù†ÙØ± بسیجی، همه‌شان (غیر از یکی) سن‌ای کوچک‌تر از کوچک‌ترین ÙØ±Ø¯ جمع ما داشت -بین Û±Ûµ تا Û±Û· سال- Ùˆ مطمئن‌ام کم‌تر از هر کدام از ما علم می‌دانست، ÙلسÙÙ‡ می‌دانست، به خدا Ùکر کرده بود، درباره‌ی مذهب تعمق کرده بود Ùˆ در زندگی‌اش زØÙ…ت کشیده بود. بسیار کم‌تر! آن‌ها Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ ÙØ±ÙˆÙ…ایه‌ای بودند با عقده‌های جمع‌شده Ú©Ù‡ ØØ¶ÙˆØ±Ø´Ø§Ù† را به Ù†ØÙˆÛŒ غیر از آزار دیگران نمی‌توانستند ابراز کنند. یکی‌شان را نیز از دبیرستان انداخته بودند بیرون به جرم چاقوکشی Ùˆ دیگری‌شان ÙØ±Øª Ùˆ ÙØ±Øª سیگار می‌کشید (بیش از پانزده سال سن نداشت طرÙ). Ùˆ این شغالان می‌خواستند ما را با اخلاق ÙØ±ÙˆÙ…ایه Ùˆ Ú¯ÙØªØ§Ø± عÙن‌شان تربیت کنند در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ مشکل‌شان سه هزار تومان پول بود Ùˆ Ùقط سه هزار تومان! (Ùˆ من در آن روز برای اولین بار در Û²Û± سال زندگی‌ام پس از سه ساعت درگیری‌ی اعصاب به کس‌ای رشوه دادم Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ هم از خودم شرمنده شدم؛ Ùˆ با کمال تعجب Ùˆ ناباوری او نه تنها از من ØÙ…ایت نکرد Ú©Ù‡ مرا متهم کرد Ùˆ به من توهین کرد Ùˆ اجازه داد این خاطره خوش‌آیند، خوش‌آیندتر هم بشود. البته آن ÙØ±Ø¯ بیش از چند ماه طول نکشید Ú©Ù‡ بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش را انجام داد). آنان شغالانی بودند Ú©Ù‡ تا یک ماه شب‌ها به خانه‌ی ما زنگ می‌زدند (شماره‌ام را داده بودم Ú©Ù‡ تایید بگیرند از نظر خانواده‌ی ما مشکلی نیست Ú©Ù‡ پسر Ùˆ دختری Û²Û°/Û²Û± ساله با هم بیرون بروند Ùˆ آن��ها هم به هر ØØ§Ù„ شماره را ÙØ±Ø§Ù…وش نکرده بودند) Ùˆ تقاضای خوابیدن با آن دختران را می‌کردند -“اگر می‌شه یک کاری بکنید Ú©Ù‡ ما امشب با Ùلانی باشیم”- Ùˆ در نهایت زبان تهدید Ùˆ ارعاب خاموش‌شان کرد (چیزی در ØØ¯ÙˆØ¯ “سرهنگ Ùلانی رییس Ùلان جا ÙØ§Ù…یل ما است Ùˆ یک‌بار دیگر Ú©Ù‡ زنگ بزنید …”). آن دختران البته هیچ‌وقت این ماجرا را این‌گونه عریان Ùˆ بی‌پرده ندانستند.
آن روز، متوجه شدم Ú©Ù‡ از ایرانیان (یعنی آن‌هایی Ú©Ù‡ در خیابان‌هایند، آن‌هایی Ú©Ù‡ در روستاهای‌اند، آن‌هایی Ú©Ù‡ هستند Ùˆ Ù‡ÙØªØ§Ø¯ میلیون جمعیت کشورم را می‌سازند – Ùˆ نه آن‌هایی Ú©Ù‡ از میان هزاران Ù†ÙØ± دست‌چین کرده‌ام) خوش‌ام نمی‌آید Ùˆ آن روز بود Ú©Ù‡ مطمئن شدم دیگر دلیلی ندارد در ایران باقی بمانم. اگر روزگاری تنها دلیل من برای خروج از ایران ادامه‌ی ØªØØµÛŒÙ„ بود، آن روز دلیل‌ دیگری نیز به آن اضاÙÙ‡ شد: ÙØ±Ø§Ø± از گنداب ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯â€ŒÙ…ان!
-شنیده بودند Ú©Ù‡ دختران باکره به جهنم نخواهند Ø±ÙØª. ب�ای همین رسم شده بود Ú©Ù‡ شب پیش از اجرای ØÚ©Ù…ØŒ به دختران نوجوان Ù…ØÚ©ÙˆÙ… به اعدام تجاوز کنند تا نکند به جهنم نروند. این ماجرا مربوط می‌شود به سال‌های آخر دهه‌ی شصت.
-به مهمانی‌ای ØÙ…له کرده بودند. مهمانی‌ی تولد پسری بود بیست Ùˆ یکی دو ساله. مهمان‌ها از ترس در Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ریخته بودند Ùˆ پا به ÙØ±Ø§Ø± گذاشته بودند. مامور نیروی انتظامی با تیری به سر متولد نگذاشت سن‌اش عدد غیر صØÛŒØ شود. این ماجرا همین یکی دو سال پیش رخ داده بود Ùˆ در شرق هم ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ پوشش داده شده بود.
-گروهی در کرمان تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند Ú©Ù‡ ØÚ©Ù… خداوند را خود اجرا کنند. نتیجه‌ی کار شش Ù‡ÙØª قتل ÙØ¬ÛŒØ¹ بود.
-“چشمانش Ùˆ دهانش باز بود Ùˆ پيشانيش ورم كرده Ùˆ دندانهايش از دهان بيرون زده بود. كاسه سرش شكسته بود Ùˆ از ناØÙŠÙ‡ زير گلو تا شكم دوخته شده بود Ùˆ پشت اكبر نيز پاره Ùˆ دوخته شده بود. كت٠و بازو ØŒ پشت ØŒ بالای شانه Ùˆ ك٠پاها هم كبود بود، شكمش ÙØ±ÙˆØ±Ùته Ùˆ دنده‌هايش بيرون زنده بود Ùˆ در �وقع شستن از ناØÙŠÙ‡ پشت سر Ùˆ درون گوش خون می‌آمد كه پنبه گذاشتيم. انگشتان دستهايش جمع شده بود، دور پيچ‌های دست Ùˆ پايش كبود بود Ùˆ هاله‌ای از كبودی دور چشمانش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ وزن اكبر كه قبل از اعتصاب غذا نو Ùˆ پنج كيلو بوده به ØØ¯ÙˆØ¯ چهل Ùˆ پنج كيلو تقليل ÙŠØ§ÙØª”(+). این ماجرا مربوط می‌شود به یکی دو Ù‡ÙØªÙ‡â€ŒÛŒ پیش.