ÙلسÙه‌ی شادان
با در نظرگرÙتن همه‌ی شرایط دانسته،
بی‌توجه به هر آن‌چه بدون اطلاع من می‌گذرد،
تولدم مبارک!
با در نظرگرÙتن همه‌ی شرایط دانسته،
بی‌توجه به هر آن‌چه بدون اطلاع من می‌گذرد،
تولدم مبارک!
ملت امروز صبØ٠زود چشمان‌اش را به سختی گشود. دل‌اش نمی‌خواست از رخت‌خواب بیرون بیاید اما مگر صدای ساعت امان می‌داد؟ Ùکر کرد شاید امروز تعطیل باشد، اما می‌دانست Ú©Ù‡ نیست، Ùˆ به ذهن‌اش رسید Ú©Ù‡ امروز سر کار نرود، ولی مگر می‌شود نرÙت؟ بدن‌اش را Ú©Ø´ Ùˆ قوس‌ای داد Ùˆ خودش از تخت بیرون کشید Ùˆ به سمت دست‌شویی راه اÙتاد. ملت پشت دست‌شویی منتظر بیرون‌آمدن بقیه‌ی ملت بود Ú©Ù‡ همه، ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ -خواب Ùˆ خمار- به زور٠اجبار بیدار شده بودند Ùˆ اینک سعی می‌کردند در دست‌شویی ادامه‌ی رویای‌شان را ببینند. ملت بی‌رمق‌تر از این است Ú©Ù‡ عصبانی شود. ملت غرغری می‌کنند Ùˆ چرخی در خانه‌شان می‌زنند Ùˆ آخر سر می‌توانند از دست Ùضولات شبانه‌ی خویش راØت شوند – همه‌شان!
ساعت‌ای بعد ملت در خیابان‌ها، پشت چراغ قرمزها Ùˆ تراÙیک پایان‌ناپذیر صبØ‌گاهی ساعت‌اش را نگاه می‌کند Ùˆ نگران است Ú©Ù‡ اگر امروز هم دیر برسد ملت Ú†Ù‡ Ùکری راجع به‌اش می‌کند. ملت نگران چشم غره‌ی معلم‌اش، استادشان، رییس‌اش Ùˆ صاØب‌کارشان است. ملت می‌داند امروز نیز دیر می‌رسد Ùˆ با خود می‌گوید Ùردا باید زودتر بیدار شوم تا Ù†Ùر اول‌ای باشم Ú©Ù‡ خود را از تکدرات شبانه خلاصه کنم.
ملت سر کار است. ملت آرام آرام شروع می‌کند به ورق‌زدن دÙترها Ùˆ خواندن کارهای روزانه Ùˆ تمیز کردن ویترین Ùˆ گاهی آرام آرام آجری از زمین برمی‌دارد Ùˆ در Ùرغون می‌اندازد تا بعد از چای ساعت ده‌اش Ùرغون را ببرد طبقه‌ی بالا Ùˆ با سیمان Ùˆ ماله بیÙتد به جان کاغذهایی Ú©Ù‡ باید یک گوشه‌شان را امضا کند Ùˆ صÙØاتی را Ú©Ù‡ تا پایان Ùصل مانده آرام آرام بخواند تا برای امتØانی -Ú©Ù‡ Øتما خواهد آمد- آماده شود. ملت نگران است چون Ú©Ù„ÛŒ کار دارد Ùˆ به نظرش می‌رسد Ú©Ù‡ گویا هیچ‌وقت کارهای‌اش تمام نخواهد شد: تکلیÙ‌ای برای Ùردا، Ø·Ø±Ø Ø³ÙˆØ§Ù„â€ŒØ§ÛŒ برای امتØان پس Ùردا، یک طبقه تا آخر Ù‡Ùته Ùˆ پاس‌کردن چک‌های باقی‌مانده‌اش تا آخر ماه. کاغذی از روی میزش سر می‌خورد Ùˆ تاب تاب‌زنان روی زمین می‌لغزد Ùˆ می‌رود آن گوشه‌ی همیشگی‌ی دست نیاÙتنی‌ی زیر میز. خم Ú©Ù‡ می‌شود تا برش دارد متوجه می‌شود Ú©Ù‡ همه‌ی سایه‌ها رÙته‌اند برای استراØت. ملت کرکره‌ی مغازه را پایین می‌کشد.
ملت گرسنه است. باید شکم‌اش سیر شود. Ø¢Ùتاب بدجوری می‌زند بر Ùرق سرش. می‌رود گوشه‌ای. آب‌ای می‌زند به دست Ùˆ روی‌اش. هر کس‌ای گوشه‌ای از Øیاط نشسته است. ظر٠غذاها بازند Ùˆ صÙ‌ای دور Ùˆ دراز٠ملت بی‌قرار توی سل٠خودنمایی می‌کند. به سایه‌های کوتاه شده می‌نگرد. ملت گوشه‌ای جمع شده‌اند Ùˆ بØØ« می‌کنند Ú©Ù‡ چرا ظهرها سایه‌ها کوتاه می‌شوند. توپ‌ای می‌اÙتد وسط‌شان Ùˆ همه چون بچه گربه‌ای خیز برمی‌دارند به دنبال‌اش. ملت عرق می‌ریزد. از خود می‌پرسد مگر ملت بی‌شعور است Ú©Ù‡ این موقع روز در مغازه را می‌زند؟ ملت به ملت توجه نمی‌کند. ظهر است Ùˆ ملت باید استراØت کنند. Ùˆ ملت هم‌چنان در مغازه را می‌زند Ùˆ در ص٠هم‌دیگر را هول می‌دهد.
ملت به ساعت‌اش نگاه می‌کند. چیزی به تعطیلی نمانده. خوش‌Øال می‌شود Ùˆ ناراØت. خوش‌Øال از این‌که به زودی خلاص می‌شود Ùˆ ناراØت از این‌که هنوز Ú©Ù‡ هنوز است هیچ کاری از پیش نبرده. ØµØ¨Ø Ù¾Ù†Ø¬ صÙØÙ‡ بیش‌تر نخوانده بود Ùˆ پنجاه صÙØÙ‡ مانده. ملت غم‌گین است Ú©Ù‡ چرا نتوانسته است Øتی یک سوال نیز Ø·Ø±Ø Ú©Ù†Ø¯ برای امتØان Ù‡Ùته‌ی بعد ملت‌اش. آجرها نص٠یک دیوار را نیز بالا نبرده است Ú†Ù‡ برسد به این‌که دیواری برهم نهد Ùˆ طبقه‌ای بالا ببرد. ØµØ¨Ø Ùروش‌ای هم نداشته Ùˆ نمی‌داند با این کساد Ùˆ نبود مشتری با چک‌های‌اش Ú†Ù‡ بکند. ملت نگران است مبادا رییس‌اش، معلم‌اش، سرکارگرش Ùˆ شریک‌اش بیاید به کار او اعتراض کنند. چاره‌ای نبود. کار بیش‌تری نمی‌توانست از پیش ببرد. ملت می‌جنبد اما مگر غذای سنگین ظهر می‌گذارد؟ چشم‌های ملت آرام آرام بر هم می‌شود Ùˆ بر هم می‌ماند Ùˆ می‌ماند Ùˆ می‌ماند Ùˆ یک‌هو باز می‌شود. بسته، باز. بسته، باز، بسته‌، بسته‌، بسته.
Ø¢Ùتاب غروب می‌کند Ùˆ ملت هم‌چنان در تراÙیک است. ملت سرش را به پنجره‌ها تکیه داده Ùˆ Øرکت آرام ماشین‌ها Ùˆ عابرانی را Ú©Ù‡ شتاب‌زده به سمت مقصدی نامعلوم روانه‌اند می‌بیند. گاهی چشم‌های‌اش روی هم می‌اÙتد، گاهی بیدار می‌شود Ùˆ بدتر از همه گاهی مجبور است پیاده شود Ùˆ دوباره سوار خط بعد، مساÙرکش بعدی Ùˆ یا موتوری‌ی دیگری شود. با خود آرزو می‌کند کاش پیش از سبز شدن علÙ‌ها ماشین‌ای بیاید Ùˆ او این دم غروبی سوارش شود Ùˆ آن‌قدر لازم نباشد تا نهایت دنیا Ùریاد زند “مستقیم! مستقیم!”.
ملت کسل شده است. خانه‌اش آن چیزی نیست Ú©Ù‡ باید باشد. ملت‌اش نیز. چاه Ùاضلاب بو می‌دهد، دوش Ú†Ú©Ù‡ می‌کند، غذا ته گرÙته است، بچه‌ها نمره‌ی بد آورده‌اند، بابا عصبانی است، مامان زود می‌رود Ùˆ می‌خوابد، شوهرش غر می‌زند Ú©Ù‡ خورشت چرا آب‌اش Ú©Ù… است Ùˆ زن اعتراض می‌کند Ú©Ù‡ چرا پرده‌ها را عوض نمی‌کنند بعد از این همه سال. تلویزیون گندش را بالا آورده با آخوندهایی Ú©Ù‡ از این کانال به آن کانال شناورند Ùˆ سریال‌های آبکی‌اش. روزنامه‌ها نیز دریغ از یک نوشته‌ی به دردبخور. راستی شب نیز به جای Ùوتبال چلسی-رئال مادرید، دپورتیو لاکرونیا – بلونیا پخش می‌شود. گندشان بزنند: خواست ملت این است!
رخت‌خواب‌ها پهن می‌شود. ملت توی تخت‌خواب‌های‌شان می‌خزند تا معاشقه‌ای تند Ùˆ Ùوری داشته باشند Ú©Ù‡ زودتر خواب‌شان ببرد. کتاب‌های کنار تخت هم‌چنان دست‌نخورده باقی می‌مانند – ملت خسته‌تر از این است Ú©Ù‡ چیزی بخواند. مخصوصا این‌که “Ù…Ú¯Ù‡ کتاب خوب هم داریم این روزا؟”. راست می‌گوید ملت. مگر دیگر نویسنده‌ای باقی مانده تا چیز دندان‌گیری بنویسد؟ خب! آن‌ها هم گناه ندارند. زندگانی بد شده است. بگذار ملت هر Ú†Ù‡ می‌خواهند بگویند. گندشان بزنند با این زندگی‌ی سگی‌شان!
آخرین کلماتی Ú©Ù‡ آقای نویسنده‌ی ملت نوشت همین بود: “گندشان بزنند با این زندگی‌ی سگی‌شان!”. دقیقه‌ای بعد چراغ خاموش شد Ùˆ او نیز به ملت‌ای پیوست Ú©Ù‡ قرار است Ùردا ØµØ¨Ø Ø¨Ù‡ سختی چشم‌های‌اش را باز کند Ùˆ آرزو کند امروز کاش روز٠تعطیل بود. اما متاسÙانه می‌دانیم Ùردا تعطیل نیست.