نه طبیعی، اما همین
جیرجیرک‌ها هم ساکت‌اند. صدای تلویزیون نیز نمی‌آید. نیم ساعتی است خاموش شده. صدای کنسرت نیز نیامده Ø®ÙÙ‡ شد.
زن تکیه‌داده به بالشت، روی تخت نشسته است. مرد هم‌چنان پشت میزش در اتاق کار است. زن او را نمی‌بیند. صدای‌اش هم نمی‌آید. زن Ù†Ùس عمیق‌ای می‌کشد Ùˆ چراغ خواب را خاموش می‌کند. کار به‌تری به ذهن‌اش نمی‌رسد.
چراغ که خاموش می‌شود، انعکاس نور اتاق کار در راه‌رو می‌پیچد و سپس آرام از لای در نیمه‌باز به اتاق خواب می‌خزد و آهسته و بی سر و صدا خود را به پشت صندلی، زیر تخت و بالشت آن طر٠تخت می‌کشاند.
زن به Ùردا Ùکر می‌کند. آخر Ù‡Ùته است. قرار است Ú†Ù‡ کار کنند؟ چیزی به ذهن‌اش نمی‌رسد. سایه‌ای می‌آید Ùˆ می‌رود. سایه Ú©Ù‡ نه، سایه‌ی سایه. Ùردا ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ بیدار شد Ú†Ù‡ کار می‌کند؟ با هم صبØانه می‌خورند، بیرون می‌روند، گردش -شاید پارک- Ùˆ بعد عصر نیز سینما. شاید هم بروند خرید. نه! نه! هیچ‌کدام. با هم بیدار نمی‌شوند. مرد تا ظهر در خواب خواهد بود. ØµØ¨Ø Ø²Ù† خودش تنهایی صبØانه می‌خورد Ùˆ بعد شروع می‌کند به پختن چیزی. نهار Øدود یک آماده می‌شود. اما مرد تازه صبØانه خورده است. پس خودش Ú©Ù‡ دیگر گرسنه شده تنهایی نهار می‌خورد. شاید مرد Ú©Ù…ÛŒ کنارش بنشیند. مطمئن نیست. عصر، مرد هم‌چنان پشت میزش خواهد بود. بله! مطمئنا خبری از پارک یا سینما نخواهد بود. مگر امشب صدای کنسرت نیامده Ø®ÙÙ‡ نشد؟
صدای سیÙون می‌آید Ùˆ سایه دوباره می‌آید Ùˆ می‌رود. یاد کنسرت امشب می‌اÙتد. تقریبا لباس‌های‌اش را پوشیده بود Ú©Ù‡ مرد Ú¯Ùت خیلی خسته است Ùˆ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒâ€ŒØ¯Ù‡Ø¯ خانه بماند Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ کار کند. زن چیزی Ù†Ú¯Ùت. Ú†Ù‡ چیزی بگوید؟ سه روز پیش جیمز به‌شان Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ بلیت برای‌تان Ù†Ú¯Ù‡ داشته است. زن دل‌اش را صابون زده بود برای موسیقی‌ی زنده. اما خب، نشد دیگر. مرد Ú¯Ùت نمی‌تواند Ùˆ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒâ€ŒØ¯Ù‡Ø¯ خانه بماند. زن از این پهلو به آن پهلو شد. دو Ù‡Ùته شده یا سه Ù‡Ùته؟ سه Ù‡Ùته است Ú©Ù‡ با هم بیرون نرÙته‌اند. چرا! دو بار بعد از این‌که از سر کار به خانه برگشت، مجبورش کرد تا بروند Ùˆ با هم خرید کنند. رÙته بودند Ùروشگاهی بزرگ Ùˆ هر کدام سبدی برداشته بودند Ùˆ جداگانه دوره اÙتاده بودند برای انتخاب جنس. مرد، برای زن پوشک گرÙته بود. باورش نمی‌شود: پوشک! یاد ریسه‌های‌اش Ú©Ù‡ می‌اÙتد، لبخندی بر لبان‌اش می‌دود: سخت است، عجیب است، اما بد نیست.
پسر -این‌طور Ùرض می‌کنیم- روز ازدواج‌شان کتاب‌های‌اش را گذاشت کنار، مقاله‌ها را نیز ول کرد، پشت میز کارش نیز ننشست Ùˆ تقریبا همه چیزش عادی بود (یا غیرعادی؟) جز دÙتر Ùˆ مدادش Ú©Ù‡ Øتی تا سر عقد نیز با خود آورد. خیلی‌ها می‌پرسیدند این چیست، اما جواب درست Ùˆ Øسابی‌ای Ú©Ù‡ نشنیدند. دخترک اما می‌دانست Ú©Ù‡ طر٠این‌طوری است. برای همین وقتی کنار هم نشستند تا عاقد خطبه برای‌شان بخواند از این‌که کنارش دÙتری نیز نشسته بود چندان معذب نبود. الان Ú©Ù‡ Ùکر می‌کند ممکن است به خود ØÙ‚ بدهد Ú©Ù‡ ناراØت باشد. یعنی اگر او این‌گونه نبود Ùˆ این‌گونه نبود Ú©Ù‡ او باشد، خب، ناخوش‌آیند بود: شروع نشده Ùˆ هوو؟ دخترک، اما آن آخر “Ú©Ù„Ú©ÛŒ” زد به قول خودش. دÙتر را برداشت Ùˆ گذاشت کنار خودش Ùˆ نه کنار او. این‌طوری مطمئن بود Ú©Ù‡ نزدیک‌ترین کس لااقل خودش است. همین هم مایه‌ی خوش‌Øالی بود، نه؟
به نظرش می‌آید نوبت تلویزیون شده است. تنظیم کرده بودند Ú©Ù‡ تلویزیون سر ساعت Û±Û² شب با صدای بلند روشن شود تا اگر مرد آن طرÙ‌ها خواب‌اش برده باشد، از خواب بپرد Ùˆ برود در تخت‌خواب. اگر خواب نبود Ú©Ù‡ خاموش‌اش می‌کرد. گاهی هم خواب بود Ùˆ از خواب هم می‌پرید، اما پس از خاموش کردن‌اش دوباره می‌نشست سر کار تا باز خواب‌اش ببرد. گاهی هم می‌شد Ú©Ù‡ مرد آن‌قدر عمیق خواب‌اش می‌برد Ú©Ù‡ آخر سر خود٠زن مجبور می‌شد تلویزیون را خاموش کند. یک بار -چند ماه پیش- تلویزیون خراب شد Ùˆ دیگر خود به خود روشن نمی‌شد. در آن یک Ù‡Ùته‌ای Ú©Ù‡ طول کشید تا تعمیرکار خبر کنند Ùˆ دوباره تلویزیون‌شان راه بیاÙتد به این نتیجه رسید Ú©Ù‡ خیلی هم بد نیست جور دیگری رÙتارکردن. Øالا Ùرض Ú©Ù† هم او بخوابد Ùˆ هم خودش لازم نشود از خواب بپرد. کنار هم نخوابیدند هم نخوابیدند، عوض‌اش آرام‌تر است دیگر، نه؟ تلویزیون Ú©Ù‡ درست شد، این Ùکر از ذهن‌اش پرید.
جیمز Ùˆ همسرش هم گویا همین‌طوری بودند. همسر جیمز اما گویا بیش از شش ماه دوام نیاورد. بعد از دو Ù‡Ùته Ú©Ù‡ دیگر او را به اتاق خواب‌اش راه نداد -انگار Ú©Ù‡ خیانت کرده باشد- جیمز درست شد آن‌گونه Ú©Ù‡ لوری می‌خواست: از یک ماه قبل بلیت کنسرت‌ها را خودش رزرو می‌کرد، آخر Ù‡Ùته‌ها وق٠لوری بود Ùˆ شب‌ها هم ساعت یازده در تخت‌خواب بود. نمی‌شود Ú¯Ùت همه چیزش طبیعی شده بود، اما اکنون برای لوری قابل تØمل بود. شاید او هم باید همین‌کار را می‌کرد.
صدای تلویزیون بلند شد. صبر نکرد. خودش را از رخت‌خواب بیرون کشید، در اتاق را باز کرد Ùˆ رÙت به سمت هال. سایه‌ها ÙˆØشت‌زده Ùرار کردند. تلویزیون را خاموش کرد Ùˆ دوباره برگشت به سمت اتاق. ایستاد. برگشت تا نگاهی به اتاق کار مرد بیاندازد. خواب بود. دست‌اش را زیر سر مثل بالشت گذاشته Ùˆ روی میز ولو شده بود. نگاه‌اش کرد. Ùرقی نکرده بود. همانی بود Ú©Ù‡ یک سال پیش هم بود. دو سال پیش‌تر نیز. طبیعی بود؟ نه! اما همین بود. تکان‌اش داد. مرد واکنشی نشان نداد. زن زیر بازوان‌اش را گرÙت Ùˆ سعی کرد بلندش کند. مرد نامÙهوم چیزهایی Ú¯Ùت Ùˆ چند Ù„Øظه بعد خودش بلند شد. مرد چشمان‌اش را مالید Ùˆ Ú¯Ùت “سلام!”. زن Ú¯Ùت “سلام عزیزم!”. زن کمک‌اش کرد تا درست به سمت اتاق خواب برود. خودش هم تا در اتاق خواب با او آمد. بعد برگشت به سمت هال. آخر تلویزیون وسط راهی به او چشمک زده بود. نشست روی کاناپه‌ی روبروی تلویزیون Ùˆ روشن‌اش کرد. شروع کرد به بالا Ùˆ پایین رÙتن بین کانال‌ها. دقیقه‌ای نگذشته بود Ú©Ù‡ مرد آمد Ùˆ کنارش نشست. نگاهی به هم انداختند. زن لبخند زد. مرد ولو شد روی کاناپه Ùˆ سرش را روی پاهای زن گذاشت. زن دست‌اش را به میان موهای مرد برد. مرد چشمان‌اش را بست. زن هم‌چنان در میان تصویرها بالا Ùˆ پایین می‌رÙت.