هزارتوی بازی در آمد!
در این شماره نوشته‌ای دارم به اسم زندگی بازی – یا زندگی چگونه با زندگی‌ی شما بازی می‌کند. اول‌اش همین‌جاست، آخرش آن‌جا. بخوانیدش:
—
این یک داستان نخواهد بود. همین نوشته را می‌گویم، همین‌ای Ú©Ù‡ داری می‌خوانی. یک هیچ به Ù†Ùع زندگی.
قرار بود برای هزارتو داستان‌ای بنویسم. تاریخ Ùˆ موضوع Ùˆ غیره‌اش هم یادم نرÙته بود. موضوع‌اش هم بنا بود راجع به “بازی” باشد. تاریخ تØویل‌اش هم یک روزی در اوایل شهریور سال Û±Û³Û¸Û¶ خورشیدی. اما هر Ú†Ù‡ Ùکر کردم، هر Ú†Ù‡ Ùکر کردم، Ùˆ باز هر Ú†Ù‡ Ùکر کردم … بگذریم … همان یک هیچ به Ù†Ùع زندگی.
قرار است داستان بنویسی، نتیجه‌ی نهایی می‌شود “این”. این‌که اسم٠“این” Ú†Ù‡ چیزی است چندان مهم نیست. مقاله؟ نمی‌توان Ú¯Ùت. یادداشت؟ شاید! شاید هم ثبت خاطرات. اگر به من باشد می‌گویم “این” یک “ضدخاطرات” است. البته هیچ کدام از این‌ها خیلی مهم نیستند. مهم این است Ú©Ù‡ این نوشته‌ای Ú©Ù‡ اینک داری می‌خوانی‌اش “هست” شده است Ùˆ Øاضر Ùˆ آماده جلوی توست. قرار بود برای هزار تو چیزی بنویسم، Ùˆ ابتدا می‌خواستم داستان باشد،‌ Ú©Ù‡ نشد، اما به جای‌اش شد چیزی شبیه به یک مقاله. از نگاه یک آدم٠بیرونی -یعنی تو دوست٠من- Ú†Ù‡ Ùرقی می‌کند نتیجه‌ی کار؟ قرار بود چیزی نوشته شود Ùˆ نوشته شد: یک – یک مساوی!
بازی‌ی ما و زندگی کم جالب نیست. بگذار کمی قصه بگویم:
اسم‌اش آتوسا بود. Û±Û¹ سال سن داشت Ùˆ پر از شور زندگی. می‌خواست دنیا را ÙØªØ Ú©Ù†Ø¯ (Ùˆ وقتی می‌گویم دنیا را ÙØªØ Ú©Ù†Ø¯ØŒ خودت می‌دانی یعنی Ú†Ù‡) Ùˆ به کم‌تر از ایده‌آل هم رضایت نمی‌داد. دانش‌جو بود، مداÙع Øقوق بشر بود، علیه Ùقر مبارزه می‌کرد، در جلسات دایمی‌ی بØØ« Ùرهنگی شرکت می‌کرد Ùˆ همیشه‌ی خدا هم کتاب‌ای در دست‌اش بود. آتوسا به تساوی‌ی Øقوق مرد Ùˆ زن اعتقاد داشت، Ùˆ باور داشت صاØب اختیار بدن٠هر شخص خودش است (Ùکر می‌کنی نتیجه‌ی کتاب‌خواندن Ùˆ بØØ« Ùرهنگی غیر از این هم می‌شود؟) Ùˆ در نهایت می‌خواست Ú©Ù…ÛŒ بزرگ‌تر Ú©Ù‡ شد -مثلا از شر این لیسانس لعنتی‌ی اØمقانه‌ی سیستم آموزشی‌ی کهنه Ùˆ واپس‌گراییده‌ی سرزمین پیش-از-این آریایی‌اش خلاصه شود- برود در سازمان ملل کار کند.
[بقیه‌ی داستان!]