Browsed by
Month: October 2008

جان نمی‌دهم تا تو ناسزا بگویی: خطابه‌ای به همه‌ی دختران بی‌ادب و پسران دهن‌لق

جان نمی‌دهم تا تو ناسزا بگویی: خطابه‌ای به همه‌ی دختران بی‌ادب و پسران دهن‌لق

[پیش از هر چیزی از لحن اندکی تند این نوشته عذرخواهی می‌کنم. این نوشته مخاطب عام ندارد.]

طرف از ناکجاآباد آمده و شروع کرده به توهین به دیگر کامنت‌گذاران؛ حالا هم که من کامنت‌اش را پاک کرده‌ام شاکی شده است و هذیان می‌گوید.

به نظرم خیلی خوب است که این نکته‌ی بدیهی را همین الان بلند برای خوانندگان گذری و ماموران مزدورشده‌ی خوانندگان گذری و غیره و غیره اعلام کنم (۱):

من برای هر گونه بحث‌ای احترام قایل‌ام، اما فرم بحث هم برای‌ام مهم است. حرف‌های‌تان صد در صد هم درست باشد، یا اصلا با من هم‌عقیده باشید، اما در کامنت‌تان یک کلمه‌ی توهین‌برانگیز وجود داشته باشد شانس حذف کامنت‌تان زیاد می‌شود. اگر این ناسزا به من باشد، شانس حذف کامنت‌تان ده برابر می‌شود. اگر ناسزا به یکی از خواننده‌های دیگر این وبلاگ باشد، شانس حذف کامنت‌تان صد برابر می‌شود (۲).

نکته‌ی کم‌تر بدیهی هم این‌که من اصلا اعتقاد بی قید و شرطی به «جان می‌دهم تا توی غریبه حرف‌ات را بزنی» ندارم.
اول این‌که جان من و عزیزان‌ام به طور خاص مهم‌تر از بخارهای مغزی‌ی آدم‌های پریشان احوال است؛ دوم هم این‌که زیر پا گذاشتن دموکراسی و نادیده‌گرفتن شامورتی‌بازی‌های که با فریاد «ای هوار! دموکراسی نقض شد!» هم‌راه است جزو تابوهای خیلی بزرگ زندگی‌ام نیست. حالا یک زمان به این بحث دموکراسی و آزادی‌ی بیان باز خواهیم گشت، اما فعلا بدانیم که از نظرم آزادی‌ی بیان و عقیده با این‌که بسیار باارزش است، اما وقتی به متا-تابویی سرکوب‌گر تبدیل شد دیگر خیلی هم بدیهی نیست هم‌چنان نام‌اش آزادی‌ی بیان باشد. حتی اگر اصرار بورزیم که بیان‌کردن همیشه و در همه‌ی حالت‌ها و صورت‌های‌اش نمودی از اصل کلی‌ی آزادی‌ی بیان است دیگر از نظرم بدیهی نیست که در هر شرایطی احترام به آزادی‌ی بیان دیگران دستور اخلاقی/مدنی‌ی باارزش و مقدسی محسوب شود. اگر شمای نوعی آرام و شمرده حرف می‌زنید ولی من بلند بلند سرتان داد می‌زنم و به ناسزای‌تان می‌گیرم، از محدوده‌ی آزادی‌ی بیان یا دست‌کم از محدوده‌ی «تو جان بده تا من حرف بزنم!» من یکی که دیگر خارج شده‌اید (۳).

امیدوارم یکی دو پاراگراف پیشین دیدگاه مرا نسبت به کامنت‌های‌ام مشخص کند: از دریافت کامنت‌های محترمانه خوش‌نود می‌شود، از خواندن کامنت‌های هوش‌مندانه لذت می‌برم و کامنت‌های غیرمحترمانه را هم به احتمال زیاد پاک خواهم کرد. و در نهایت یک نکته را فراموش نکنید: تعهد اصلی‌ی من به خودم است نه به دیگران!

(۱): و نه برای خوانندگان قدیمی‌ی این‌جا و کامنت‌گذاران عزیزم که خود شیوه‌ی مرا خوب می‌دانند.

(Û²): اگر توهین به کسانی باشد Ú©Ù‡ از آن‌ها خوش‌ام نمی‌آید (مثلا رییس جمهور ایران یا امریکا Ùˆ …)‌ تا وقتی احساس نکنم ممکن است از نظر سیاسی برای کس‌ای خطری ایجاد شود هیچ مشکل‌ای ندارد.

(۳): پیش‌ترها بامدادی درباره‌ی خشونت کلامی نوشته بود. خواندن نوشته او خالی از لطف نیست.

رای‌گیری – روز آغاز

رای‌گیری – روز آغاز

می‌خواهم اگر دست دهد از این پس گاهی نظرسنجی‌های غیرکامنتی‌ای هم انجام دهم. هنوز نمی‌دانم به‌ترین ابزار برای چنان کاری چیست، در نتیجه اگر پیش‌نهادی دارید دریغ نکنید.

در ضمن لطفا در اولین نظرسنجی‌ی من هم شرکت کنید. در این نظرسنجی باید یکی از گزینه‌ها را به طور تصادفی انتخاب کنید. هیچ‌کدام از گزینه‌ها مزیتی بر دیگری ندارند، پس هیچ‌کدام را بر دیگری ترجیح ندهید!
(لطفا پیش از رای‌دادن نتایج رای‌گیری را نگاه نکنید.)

{democracy:2}

آخرین تیر ترکش

آخرین تیر ترکش

شده است گاهی به «آخرین تیر ترکش» فکر کنم. آخرین تیر ترکش، آخرین تلاش است،‌ آخرین بارقه‌ی امید؛ و پس از آن تاریکی است. در استفاده از آخرین تیر ترکش احتیاط بایست. اگر از جای درست آن را نرانی، زمان‌بندی‌ات به خطا باشد، یا شکار را به غلط نشان‌کرده باشی، آن‌گاه همه چیز از بین رفته است.

گاهی شده است فکر کنم که مفهوم آخرین تیر ترکش بی‌معنا است. همیشه چیزی می‌تواند وجود داشته باشد که به آن امید بورزی. با تغییر غایتِ امیدت، تاریکی به روشنایی تبدیل می‌شود. نه به این خاطر که دوباره نورانده‌ای، بلکه به این دلیل که سرزمین‌ات تغییر کرده است. اینک تو دیگر روی زمین نیستی که خورشیدِ رفته را بمویی، اینک در آن کره‌ی دور دست‌ای هستی که ستاره‌اش سبز است و قرمز است و زرد است و سفید است.

آیا من در وضعیت آخرین تیر ترکش هستم؟ باید دید! مریم بهارنارنج می‌گفت نه! خودم اما هیچ ایده‌ای ندارم.

[تیر ۱۳۸۷]

از هوش، زبان و دیگر قضایا

از هوش، زبان و دیگر قضایا

امروز (در واقع هفته‌ی پیش) دو مقاله از مجله‌ی Mind می‌خواندم. یکی‌شان Intelligence Evolved بود و دیگری High-Aptitude Minds.به وظیفه‌ی حرفه‌ای‌ام عمل نمی‌کنم و توضیح بیش‌تر درباره‌ی نویسنده و شماره‌ی مجله و غیره نمی‌دهم. پیداکردن‌شان نباید خیلی سخت باشد.

خلاصه‌ی مقاله‌ی اول (Intelligence Evolved) این بود که معیارهای ماکروسکوپیک‌ای چون حجم مغز، نسبت وزن مغز به وزن بدن برای توصیف هوش‌مندی‌ی موجودات کفایت نمی‌کنند. مثلا با این‌که وزن مغز انسان زیاد است، اما موجودات‌ای هستند که وزن مغزشان بیش‌تر است و از انسان خنگ‌تر (مثلا بعضی از وال‌ها). بعد می‌گوید شاید ویژگی‌های مایکروسکوپیک توصیف‌گر خوبی باشند. مثلا می‌گوید ضخامت غشای myelin نورون‌ها شاید هوش‌مندی را توصیف کند. ضخامت بیش‌تر آن غشا باعث انتقال سریع‌تر پیام‌های عصبی می‌شوند.
نکته‌ی دیگر مقاله این است که شاید تفاوت جزیی‌ی دیگر وجود بخش‌ای چون Broca در مغز باشد که وظیفه‌ی پردازش زبان‌ای را برعهده دارد (دقیق‌تر: speech area in the left frontal lobe طبق گفته‌ی مقاله). این بخش -تا جایی که من فهمیده‌ام- در موجودات دیگر دیده نشده است.
در ضمن نکته‌ی بامزه‌ی دیگر این است که هوش‌مندی‌ی زبانی‌ی موجودات دیگر فقط تا حد یک انسان سه ساله می‌تواند پیش‌رفت کند، اما پس از آن هوش‌مندی‌ی زبانی‌ی آن‌ها متوقف می‌شود. نکته‌ی ویژه درباره‌ی سه سالگی‌ی انسان تکوین بروکا است.

نکته‌ی جالب به نظرم نقش مهم زبان در هوش‌مندی است. به نظر می‌رسد جدا از پردازش سریع‌تر اطلاعات، ویژگی‌ی جالب دیگری که ما را هوش‌مندتر می‌کند داشتن بخش‌ای از مغز است که به طور اختصاصی به زبان تعلق دارد (نمی‌گویم دیگر موجودان چنین چیزی را ندارند، اما به نظر می‌آید به این حد تکامل‌یافته نباشد). به فکر فرو می‌روم که نکند یکی از چیزهایی که حتما می‌بایست در هر سیستم هوش‌مندی داشته باشیم بخش‌ای مجزا برای پردازش زبان‌ای است. یعنی شاید نتوان با یک مکانیزم یادگیری عمومی (مثل یک RL-based mind همه‌منظوره) به راحتی به هوش‌مندی‌ی سطح بالا برسیم. پیش‌نهادم (؟) این است که اگر کس‌ای می‌خواهد روی هوش‌مندی کار کند حتما باید آن وسط‌ها به زبان توجه خاص بکند. یعنی شاید انتظار این‌که زبان خود به خود به وجود بیاید نه غیرممکن اما در عوض بسیار دشوار باشد.

این از این!

مقاله‌ی دیگر درباره‌ی کودکان باهوش بود. حرف مقاله این بود که تفاوت این افراد (و بیش‌تر تاکید بر بچه‌ها بود) خیلی مشخص نیست. مثلا بعضی وقت‌ها تفاوت از حجم بیش‌تر مغز است. اما به نظر می‌آید حجم بیش‌تر مغز در بعضی قسمت‌ها (و نه همه‌ی بخش‌ها) اهمیت بیش‌تری دارد. مثلا parietal and frontal lobes و anterior cingulate.
علاوه بر این در بعضی آزمایش‌ها مشخص شد که مغز اینان انرژی‌ی کم‌تری برای فعالیت لازم دارد. از طرف دیگر در آزمایش‌های دیگری مشخص شده که مغزشان فعالیت بیش‌تری می‌کند. بگذریم از این‌که دو نوع آزمایش الزاما یک چیز را اندازه نگرفته بودند (یکی گلوکوز-سوزی بود به کمک PET و دیگری میزان اکسیژن رگ‌ها به کمک fMIR)، فرضیه این است که اگر مساله آسان باشد، افراد باهوش‌تر بدون زحمت حل‌اش می‌کنند اما از طرف دیگر اگر مساله سخت است افراد کم‌هوش‌تر اصلا حل‌اش نمی‌کنند (و در نتیجه فعالیت کم است) و افراد باهوش‌تر با شدت و حدت حل‌اش می‌کنند.
نکته‌ی بامزه‌ی دیگر این است که در سری آزمایش‌های اول (یعنی تست گلوکوز-سوزی) در بعضی وقت‌ها الگوی فعالیت کم دیده می‌شد و گاهی نمی‌شد.

شاید و فقط شاید مساله این است که افراد مختلف جورهای مختلف‌ای مساله را حل می‌کنند. مثال خیلی ساده ولی مجردش: سه خط داریم در صفحه‌ی دو بعدی. آیا این سه خط از یک نقطه می‌گذرند؟
ممکن است یک راه‌حل این باشد که تجسم هندسی‌شان بکنیم (یعنی تجسم فضایی) و بعد ببینیم که مثلا چنان چیزی محتمل به نظر نمی‌آید. احتمالا این راه‌حل بخش‌های تصویری‌ی مغزمان را فعال‌تر می‌کند.
ممکن است یک راه‌حل این باشد که سعی کنیم مساله را به صورت یک مساله‌ی جبر خطی در بیاوریم و بعد ببینیم که اصولا سه معادله و دو مجهول در حالت کلی منجر به پاسخ نمی‌شود، اما در عوض ببینیم که اگر rank ماتریس معادل را به دو تبدیل کنیم (یعنی یکی از معادلات را حذف کنیم)، آن وقت پاسخ دارد و بعد چون سه حالت مختلف از ترکیب‌های دو تایی سه گزینه داریم، پس احتمالا این خط‌ها در سه نقطه هم‌دیگر را قطع می‌کنند. این شیوه احتمالا بخش‌های دیگری از مغز را فعال می‌کند.

حالا اگر میزان بهره‌وری‌ی بخش‌های مختلف مغز یک‌سان نباشد و مثلا بخش پردازش تصویری و بینایی‌مان خیلی بهره‌ور باشد و بدون صرف انرژی‌ی زیاد مسایل را حل کند (چون مثلا بینایی صدها میلیون سال است که تکامل یافته) ولی در عوض بخش زبانی‌مان (فرض کنیم که جبر خطی را به صورت زبانی حل می‌کنم) آن‌قدرها هم بهره‌ور نباشد، آن وقت می‌توان نتیجه گرفت که ممکن است در فردی ببینیم که مسایل راحت حل می‌شوند و در فردی دیگر ببینیم که با انرژی‌ی زیاد حل می‌شوند. نکته این است که ممکن است ما بتوانیم مسایل آسان را به راحتی به صورت تصویری در بیاوریم ولی مسایل خیلی دشوار را لازم باشد از روش‌های دیگر حل کنیم (مثلا فرض کنید مساله‌ی پیشین را به این صورت در بیاوریم: اگر پنج صفحه‌ی دو بعدی دل‌بخواه داشته باشیم، نیاز به فضای چند بعدی داریم تا نقطه‌ی اشتراک همه‌ی صفحه‌ها تنها یک نقطه از آن فضا باشد؟ حدس می‌زنم تصور فضایی‌ی این مساله سخت‌تر از تصور جبری‌ی آن باشد.)

عجیب ولی واقعی

عجیب ولی واقعی

آدم گاهی چیزهای عجیبی مشاهده می‌کند. منظورم برگ‌ریزان یک روزه یا شکستن رکورد دمای هوا در ماه اکتبر در دهاتِ ما نیست، بلکه رفتار آدم‌هاست. از توضیح بیش‌تر معذورم.

من و ژاک پره‌وِر در دو سوی لیوان

من و ژاک پره‌وِر در دو سوی لیوان

بی‌سوادی‌ی مرا می‌بخشایید اما یکی می‌تواند بیاید به من بگوید ماجرای ژاک پره‌ور چیست؟!

ماجرای من و ژاک از سال‌ها پیش آغاز می‌شود. به بهانه‌ای رفته بودم به مجله‌ی کارنامه تا محمد محمدعلی را ببینم. موقع خداحافظی او لطف کرد و گفت که مرا می‌رساند. من و او و دو سه نفر دیگر در ماشین‌اش چپیدیم (یادم نمی‌آید دیگران که بودند؛ شاید یکی‌شان مریم رییس‌دانا بود، اما مطمئن نیستم) و بحث‌های روشن‌فکرانه و روشن‌گرانه‌ی مختلف‌ای شروع شد. برای منظور فعلی‌ی ما دانستن این‌که راجع به چه چیزهایی صحبت شد چندان مهم یا حتی جالب نیست، جالب‌اش تنها وقتی بود که او برگشت سوی من (البته مطمئن‌ام جوری برنگشت که قوانین راه‌نمایی و رانندگی را زیر چرخ بگذارد) و پرسید: «از ژاک پره‌ور چی خوندی؟»

طبیعی است که پاسخ من چیزی بود شبیه به: «ها؟ کی؟!»

با وجود تکرار مجدد اسم‌اش نفهمیدم از که دارند صحبت می‌کند به این دلیل واضح که چیزی از او نخوانده بودم.

نکته‌ی بامزه این‌که بقیه‌ی ماشین‌نشین‌ها وضعیت‌شان حسابی با من فرق می‌کرد. بگذریم از آن‌ها که چیزها از او خوانده بودند، بعضی‌ها حتی در کار ترجمه/بازسازی/مرمت اشعار او بودند. همین شد که فهمیدم از «حلقه» به دور بودن ممکن است تاثیرات مخربی بر روانی‌ی گفتمان روشن‌فکری‌مان داشته باشد!

دیگر به میدان ونک -مقصد من- رسیده بودیم و نتوانستم بیش‌تر ته و توی ژاک و هواداران‌اش را در بیاورم. اما ژاک مرا تنها نگذاشت. هر چند وقت یک‌بار به صورتی ظهور می‌کند. آخرین بارش همین چند دقیقه‌ی پیش بود که داشتم مطلب‌ای از خواب‌گرد در مذمت فرج‌الله سلحشور می‌خواندم که دیدم یکی آن پایین کامنت گذاشته: «سلام سید، مرا دریاب که به روزم با ترجمه‌ی شعری از ژاک پره‌ور!» (لابد عمل‌ای در در حال و احوال «قشنگ‌ام، ملوس‌ام، منو دریاب که به روزم!».)

البته مطمئن‌ام که پره‌ور شاعر خوبی بوده است (شرمنده، سی سال‌ای می‌شود که جان‌اش را داده به شما) اما مطمئن‌ام تنها شاعر مطرح پنجاه سال اخیر در کل دنیا نبوده است (آها!‌ آن دیگری هم البته نرودا است!)
یکی می‌تواند مرا حالی کند چرا ژاک این‌همه در گفتار روشن‌فکرانه‌ی ایرانیان یاد می‌شود؟