نون، میم، یا که شاید هم سین [داستان]
قبول دارم Ú©Ù‡ شاید Ú©Ù…ÛŒ بدجنسی کرده باشیم، اما شما Ú©Ù‡ نمی‌دانید نون خوش‌گله Ú†Ù‡ بد روی اعصاب همه رÙته بود. پسرها شاکی بودند Ú©Ù‡ چرا هر Ú†Ù‡ به او توجه می‌کنند Ùˆ او را این جا Ùˆ آن‌جا دعوت می‌کنند، می‌آید Ùˆ خوش می‌گذراند بعد چون جن بسم‌الله‌شنیده ناپدید می‌شود انگار نه انگار Ú©Ù‡ پسران پروانه‌وار دورش گردیده بودند؛ Ùˆ از آن طر٠هم دخترها شاکی بودند Ú©Ù‡ چرا Øواس همه‌ی پسرها -Øتی دوست‌پسران‌شان- پرت این لنگه دختر شده است.
واقعیت‌اش را بخواهید، میم یا شاید نون، یا Ú©Ù‡ شاید هم سین -Ùˆ مگر Ùرقی هم می‌کند؟- دختر بدی نبود. جوان‌ای بود زیباتر از رویایی‌ترین آرزوهای هر دختری Ùˆ سکسی‌تر از خیالی‌ترین هذیان‌های هر پسری؛ Ú©Ù‡ هر روز با لباسی Ùاخرتر از دی‌روز با سری اÙراشته Ùˆ موهای اÙشان پا به دانش‌کده می‌گذاشت Ùˆ چشم همه را از هر کاری Ú©Ù‡ می‌کردند می‌ربود. میم ویژگی‌ای داشت، Ùˆ نمی‌دانم عیب‌اش بدانم یا ØÙسن -اما هر Ú†Ù‡ بود روی اعصاب همه رÙته بود- Ùˆ آن هم این‌که خوب دست‌گیرش شده بود Ú©Ù‡ بد لعبتی‌ است Ùˆ هیکل خوش‌تراش Ùˆ صورت زیبا Ùˆ چشمان خمارش کاÙÛŒ است تا دل Ùˆ Ø±ÙˆØ Ù…Ø±Ø¯Ù…Ø§Ù† را بلرزاند. به اندازه‌ی کاÙÛŒ هم باهوش بود Ú©Ù‡ بداند عشق Ùˆ عاشقی یک طر٠داستان زندگی است، جÙت مناسب پیدا کردن طر٠دیگر. میم خوب Ùهمیده بود Ú©Ù‡ آن‌چه در دنیا Ú©Ù… نیست، خواستار Ùˆ طالب٠دین Ùˆ ایمان از دست‌داده است Ùˆ او Øالا Øالاها می‌تواند ناز کند Ùˆ ادا بیاید Ùˆ سینه‌چاکان‌اش قطار قطار دنبال‌اش بدوند.
یک روز بعد از ظهر با جمع‌ای از پسران Ùˆ دختران دانش‌کده به صØبت نشسته بودیم Ùˆ مطابق معمول آن روزها، بØØ« Øول Ùˆ Øوش دخترک بود Ùˆ این‌که به تازگی دست رد بر سینه‌ی کدامین عاشق زده است Ùˆ هوش از سر کدامین مجنون ربوده. من دقایقی ساکت بودم Ùˆ با لیوان چای‌ام ور می‌رÙتم تا این‌که یک‌هو پریدم وسط Øر٠و رو به یکی از دخترها کردم Ùˆ Ú¯Ùتم یک پسر Ú†Ù‡ کاری می‌تواند بکند Ú©Ù‡ بیش از همه Øال‌ات را بگیرد؟
انگار درست نشنیده باشد Ú†Ù‡ Ú¯Ùته‌ام، زل به‌ام نگاه کرد Ùˆ من خیلی جدی دوباره سوال‌ام را پرسیدم: «یه پسر Ú†ÛŒ کار بکنه Øسابی Øال‌ات گرÙته می‌شه؟ Ùرض Ú©Ù† دوست‌پسر Ùˆ عشق جون‌جونی Ùˆ غیره‌ات هم هنوز نشده.».
Ú©Ù…ÛŒ بالا را نگاه کرد Ùˆ بعد بالا سمت Ú†Ù¾ Ùˆ بعدتر بالا سمت راست Ùˆ دوباره Ú†Ù¾ تا آخر سر در آمد Ú©Ù‡ …
اجازه بدید نگویم چه پاسخ‌ای داد. به جای‌اش تعری٠می‌کنم که چه بر سر نون آمد. قبول؟!
برای یک‌شنبه ظهر همان Ù‡Ùته از سین دعوت کردم تا به خانه‌ام بیاید. Ú¯Ùتم تا هوا خوب است قرار گذاشته‌ایم در Øیاط خانه‌ام مهمانی‌ای بگیرم Ú©Ù‡ سه چهار Ù†Ùری از بچه‌های دانش‌گاه هستند Ùˆ چند Ù†Ùری هم از دوستان دیگرم.
روز موعود Ú©Ù‡ شد، سین یک ساعت دیرتر از زمان مقرر با شلوار کوتاه خاکی‌ Ùˆ تاپ زرد رنگی Ú©Ù‡ به زØمت به میانه‌ی شکم‌اش می‌رسید سلانه سلانه وارد Øیاط شد. اگر هر روز Ùˆ هر جای دیگری بود، مطمئن‌ام دست‌اش نخورده به درْ پسری دوان‌دوان به سوی‌اش می‌دوید تا در را به روی‌اش باز کند -به بهانه‌ی این‌که در٠Øیاط کثی٠است یا سنگین است یا Ú†Ù‡ می‌دانم از همین جور بهانه‌ها Ú©Ù‡ پسرها از آستین‌شان در می‌آورند- Ùˆ سلام Ùˆ صلوات‌گویان او را به میانه‌ی جمع Ú©Ù‡ دور میزی نشسته بودند هدایت می‌کرد. اما این بار جز یکی دو Ù†Ùری Ú©Ù‡ سرشان را به زØمت کج کردند تا ببینند Ú©Ù‡ آمده، بقیه Øتی سرشان را از روی بشقاب‌های‌شان هم بلند نکردند. من هم Ú©Ù‡ پشت به درْ کنار باربیکیو بودم، خودم را به Ù†Ùهمیدن زدم Ùˆ تا وقتی خود٠سین نیامد کنارم تا سلام کند واکنش‌ای نشان ندادم. سلام Ú©Ù‡ Ú¯Ùت، Ú¯Ùتم «سلام! Ú†Ù‡ خوب Ú©Ù‡ آمدی!» Ùˆ بشقاب‌ای دادم دست‌اش Ùˆ دو سه تکه گوشت کبابی گذاشتم وسطش Ùˆ Ú¯Ùتم برو بنشین Ú©Ù‡ من هم الان می‌آیم.
سین یک دست به بشقاب Ùˆ دست دیگر گیر صندلی،‌ در Øالی Ú©Ù‡ مواظب بود کی٠دستی‌اش از شانه‌ی عریان‌اش نلغزد، به زØمت صندلی‌ای از گوشه‌ی Øیاط آورد Ùˆ خود را به زور دور میز٠شلوغ جا داد. آدم‌های بغل دستی‌اش لبخندی به او Øواله دادند Ùˆ او هم سر به زیر نشست Ùˆ شروع کرد به خوردن.
ساعتی بعد Ú©Ù‡ غذا تمام شده بود Ùˆ شکم‌ها سیر، Ú¯Ùتیم خوب است بازی کنیم. کس‌ای ایده‌ای دارد؟ سین یا میم یا Ú©Ù‡ شاید هم نون مشتاقانه داد زد «من یک پیش‌نهاد دارم! من یک پیش‌نهاد دارم!». یکی از آن طر٠گÙت «بیاییم پوکر بازی کنیم!» Ùˆ بعد همه سریعا اعلام مواÙقت کردند بدون این‌که Øتی از او بپرسند Ú©Ù‡ پیش‌نهادش Ú†Ù‡ بوده است.
پوکر را شرطی بازی کردیم Ùˆ برخلا٠همیشه بلوÙ‌های سین هیچ‌کس را نترساند Ú©Ù‡ هیچ، جری‌تر هم کرد Ùˆ در نتیجه سین هر Ú†Ù‡ وسط گذاشته بود دو دستی باخت.
دو ساعت‌ای Ú©Ù‡ گذشت Ùˆ Øوصله‌ی همه از پوکربازی سر رÙت، Ú¯Ùتیم بیاییم Ùیلم ببینیم. Ú†Ù‡ Ùیلم‌ای؟ پنج شش Ù†Ùر از جمله میم Ùیلم‌هایی پیش‌نهاد کردند. قرار شد بین آن‌هایی Ú©Ù‡ در آرشیوم دارم رای‌گیری کنیم. Ú¯Ùتن ندارد Ú©Ù‡ Ùیلم پیش‌نهادی‌ی میم تنها یک رای آورد. اتاق را تاریک کردیم Ùˆ نشستیم به Ùیلم‌دیدن. Ùیلم Ú©Ù‡ تمام شد Ùˆ چراغ‌ها روشن، صندلی‌ی میم خالی‌ی خالی بود. چند Ù„Øظه‌ای به سکوت هم‌دیگر را برانداز کردیم Ùˆ بعد ناگهان همه زدیم زیر خنده Ùˆ شروع کردیم بلند بلند از میم Ú¯Ùتن.
Ùردا صبØØŒ ده پانزده دقیقه از شروع کلاس گذشته بود Ú©Ù‡ درْ چهارطاق باز شد Ùˆ نون شادمان Ùˆ سراÙراشته با دامن‌ای سرخ Ùˆ پیراهن‌ای سÙید طول سالن را رژه رÙت Ùˆ بر جلوترین صندلی‌ی کلاس نشست.
دی و بهمن ۱۳۸۷ خورشیدی
[با سپاس از نون-جیم، سامان، میم.، لنا، یاور و نیوشا(۲)]
18 thoughts on “نون، میم، یا Ú©Ù‡ شاید هم سین [داستان]”
I was delighted, anytime. BTW, which version is this one
Øسودا
Øتماً لازم بود از یک دختر بپرسید از Ú†Ù‡ ناراØت می‌شود؟ یعنی به ذهن خودتان نمی‌رسید؟ یا می‌خواستید بدانید این موجود مرموز ناشناختهٔ متÙاوت به نام زن را Ú†Ù‡ چیزی ناراØت می‌کند؟
پیراهن و دامن؟ یعنی واقعن اثر کرد؟ :دی
I’m confused. Was this story pulled out of thin air to make a point? I’ve missed the point. Can someone elaborate?
:‌))‌
ما هم همچین موجودی داشتیم، اسمش نسیم بود Ùˆ علاوه بر مشخصات ظاهری Ùوق‌العاده، جزو 4 دختر ورودی ما بود، یه پز خرکی هم داشت Ú©Ù‡ ننه بابام تو عضو هیئت علمی Ùلان دانشگاه هستن.
متاسÙانه نتونستیم ضدØال عمیق بهش بزنیم Ùˆ همیشه هم اÙرادی بودن Ú©Ù‡ سر امتØان به طور ویژه هواش رو داشته باشن، اما یه بار یکی از رÙقا کاری باهاش کرد Ú©Ù‡ Øداقل با گروه دوستان ما Ú†Ù¾ شد. دوستم بهش جزوه داد Ú©Ù‡ Ú©Ù¾ÛŒ کنه Ùˆ برگردونه، ولی دختره خیال کرد Ú©Ù‡ صاØب جزوه شده، چند روز بعد Ú©Ù‡ ازش می‌خواد جزوه رو پس بده Ú©Ù„ÛŒ بهش بر می‌خوره Ùˆ جزوه رو مچاله شده پس می‌ده.
اي بابا، به نظر مي آد شكست خوردين 🙁
نمی‌دانم Ú†Ù‡ بخش‌ای از این داستان٠جنجالی واقعی بود Ùˆ چه‌قدر پرداخته‌ی ذهن. Ùقط می‌دانم آخرش را اصلن دوست نداشتم. Ùˆ کلن با ضدØال مخالÙ‌ام. این هم از «نقل‌ای، سخن‌ای، چیزی» ٠من!
هی هی! نون،میم یا شاید هم سین نسبتا قوی عمل کرد!
jazabiat avale,honar ine ke rabetet ijad koni bad to ye rabetet vase ye adami ke daem dare roshd mikone jazab bemooni,in sakhte albate na vase har kasi bastegi be 2 taraf dare
به سامان: (: آین آخرین نسخه است – Ùˆ البته بدون Øواشی‌ی ابتدایی Ú©Ù‡ می‌گوید جان عمه‌تان دارید داستان می‌خوانید، نروید در دانش‌کده‌ی کامپیوتر دنبال نون بگردید. گرچه گویا در هر دو Øالت زیاد Ùرقی نکرد.
به n!MA: !!!
به هـ: پاسخ‌تان را با ای‌میل دادم. به طور خلاصه باید بگویم Ú©Ù‡ مجموعه باورها Ùˆ رÙتارها Ùˆ سوال‌های شخصیت‌های داستان معادل مجموعه باورها Ùˆ رÙتارها Ùˆ سوال‌های نویسنده‌ی آن نیست.
به Adamac: من Ú©Ù‡ منظورش را می‌Ùهمم! (;
به Ù…Øمد: من به شخصه از نون Ùˆ میم Ùˆ سین خیلی خوش‌ام می‌آید!
به بوگی: نه قربان، نه! (:
به علی:
ممنون از نظرت!
به هیوا: Ùˆ من خوش‌Øال‌ام از این‌که قوی عمل کرد. عاشق‌اش شدم. (:
به روشنک: زیاد متوجه ربط داستان با کامنت‌تان نشدم. می‌توانید ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨ÛŒØ´â€ŒØªØ±ÛŒ دهید؟
That was mean…
and a sign of weakness.
Especially the last laughter.
نه! من Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ùتم خوشم نیامده؛ Ùقط Ú¯Ùتم آخرش یعنی Ùقط بخش نتیجه‌ی کار را دوست نداشتم. اما کلن با ظراÙت‌های تعری٠کردن‌ات Øال کردم سولوژن جان! دست‌ات درد نکند …
کلن سولوژن مساله اينه Ú©Ù‡ اين ديدت تو داستان Ú©Ù…ÛŒ سطØÛŒ بود..پرداخت جذابيت به صورت سطØÛŒ بدون اينکه دلايل قانع کننده ای پشتش آدم پيدا کنه..مثه نگاه آدم 18 ساله به زندگی
به علی: (:
به روشنک: آها، از این Ù„Øاظ! ممنون از نظرت.
آقا شكست خوردين. Øداقل پاراگرا٠آخر كه اينو مي Ú¯Ù‡.
به بوگی: شخصیت‌های داستان شاید، اما من که آن‌چنان بدجنس نیستم که خودم چنان بکنم.
salam sari be ma ham bezan