روزگار لزج
بعضی روزها Ú©Ù‡ هیچ، بعضی روزگاران انگار پر است از خبر ناگوار Ùˆ اوقات‌ای Ú©Ù‡ لزج پیش می‌روند. این خبر بد می‌آید، آن اتÙاق ناخوش‌آیند می‌اÙتد، Ùلانی می‌میرد، خبر مریضی‌ی دیگری می‌آید، دو چندان بر کس‌ای ناØÙ‚ می‌رود، Ùˆ صد چندان بر قوم‌ای جÙا.
تجمع این همه کنار هم را نیز می‌گذارند به Øساب تصادÙ.
Ù‡ÛŒ … این روزگار نیز بگذرد!
6 thoughts on “روزگار لزج”
نکو بزمی ست عالم، لیک ساقی جام غم دارد
خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر
زمان همواره گذشته و میگذرد و خواهد گذشت. نه بر تو، نه بر من، که بر همه.
تو اگر Ùرزانه ای، دریاب چگونه گذشتنش را!
عروس همسایه مون مرد،در 29 سالگی. Ú©Ù„ÛŒ با پسره عاشق هم بودن. یک دختر 5ساله هم دارن.:( انگار در زمانه ÛŒ بد اتÙاق های بد هم بیشتر میاÙتن.
Ù¾.Ù†. اÙتر Ùرخ لقا خانوم.
این کامنت مربوط به یکی از پست های قبلی اما Ùکر کنم نوشتنش اینجا بهتر باشه .
شعر مرکز جهان ØŒ اینجا ،خود ،من بودم زیبا بود . با این تÙاوت Ú©Ù‡
مرکز جهان من اما
کمی انطر٠تر، کس دیگری
سر بر پایش نهاده خواب های رنگی می بیند
Ùˆ من اینجا تنها سر بر بالشت نهاده Ùˆ… کابوس
دلم روزگاری شاد می خواهد
http://mrsaati.blogfa.com/
اینو وقتی داشتم تو بلاگÙا لاگین Ù…ÛŒ کردم تو لیست آپدیت ها دیدم، یاد شما اÙتادم.
Ú¯Ùتم زمان عشرت دیدی Ú©Ù‡ چون سرآمد
Ú¯Ùتا خموش ØاÙظ کین قصه هم سرآید