Ù…ØØ±Ù… است! تصور من از Ù…ØØ±Ù… همیشه هم‌راه با Ù‡ÙØ±Ù… گرمای تند٠تابستان تهران بوده است. اینک اما، نه خبری است از گرما، نه خبری است از زنجیرزنان شوریده Ùˆ عَلم‌های هائل Ùˆ سلام‌های‌شان، Ùˆ نه ØØªÛŒ خبری است از عزاداران سیاه‌پوش Ùˆ نوØÙ‡â€ŒØ®ÙˆØ§Ù†ÛŒ Ùˆ سینه‌زنی برای ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ پیغمبر.
هوا منÙی‌ی سیزده درجه است؛ زمین سÙیدپوش است؛ دغدغه‌ها نه به هزار Ùˆ چهارصد سال پیش Ú©Ù‡ به همین امروز Ùˆ ÙØ±Ø¯Ø§ Ùˆ یک ماه دیگر برمی‌گردد؛ Ùˆ اگر سرماخوردگی بگذارد قصد دارم به جای Â«Ù‡ÛŒØ§ØªÂ»Ø±ÙØªÙ† Ùˆ بر منبر آخوند٠نوØÙ‡â€ŒØ®ÙˆØ§Ù† نشستن بروم Ùˆ در Ùلان جلسه‌ی روشن‌Ùکرانه‌ای با موضوع «آیا ما ایرانیان مهاجر به هم اعتماد داریم؟» بنشینم Ùˆ به سخنرانی‌ی استاد دانش‌گاه گوش دهم.
ساعت‌ها می‌گذرد. به جلسه نمی‌روم اما می‌شنوم Ú©Ù‡ مهمل بوده است. Ùˆ به جای‌اش به این می‌اندیشم Ú©Ù‡ Ù…ØØ±Ù… آن روزها Ùˆ Ù…ØØ±Ù… این روزها نمایش‌گر خوبی‌اند از ØªÙØ§ÙˆØª زندگی‌ی سنتی Ùˆ زندگی‌ی مدرن. ØªÙØ§ÙˆØªÙ دغدغه‌ها؛ ØªÙØ§ÙˆØªâ€ŒØ§ÛŒ از جنس بر٠زمستان Ùˆ له‌له تابستان؛ ØªÙØ§ÙˆØªâ€ŒØ§ÛŒ از جنس کودکی Ùˆ بزرگ‌سالی.