مارال! از آن روزی Ú©Ù‡ بابا مرد، بغض‌ای در گلوی‌ام مانده است Ú©Ù‡ همه‌ی این سال‌ها می‌خواسته‌ام رهای‌اش کنم Ùˆ به‌ات بگویم‌اش ولی شرم کرده‌ام Ùˆ سکوت. آن قدر Ù†Ú¯ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù… Ùˆ نریخته‌ام‌اش بیرون Ú©Ù‡ دیگر غده‌ای شده است سنگین Ú©Ù‡ هر آن ممکن است گلوی‌ام را تا نهایت Ø®Ùه‌گی Ø¨ÙØ´Ø§Ø±Ø¯. مارال! بابا را من به کشتن دادم!
از غروبْ دو ساعت‌ای بیش نگذشته بود Ùˆ من با ماشین٠اسباب‌بازی‌ی تازه‌ام Ú¯Ùل‌های قالی را زیر Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ بابا تازه جلوی تلویزیون لم داده بود Ùˆ سیگارش را گیرانده بود Ùˆ تو هم کنارش روی مبل پستانک-به-دهان خواب بودی Ú©Ù‡ ناگهان برق‌ها Ø±ÙØª. مامان شیر٠آب ظرÙ‌شویی را بست، من ماشین‌ام را رها کردم Ùˆ همه متعجب در سکوت‌ای Ú©Ù‡ اتاق را می‌بلعید غرق شدیم. خش‌خش صدای رادیو از آشپزخانه بلند شد. من چهارزانو کورمال کورمال به سمت مبل‌ راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… تا این‌که دست بابا آرام بر سرم نشست. مامان بالاخره ایست‌گاه رادیویی را پیدا کرده بود Ùˆ صدایی نمی‌آمد جز آن‌چه ÙˆØØ´Øªâ€ŒØ§Ø´ Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª Ùˆ انتظارش نه: آژیر قرمز – خطر ØÙ…له‌ی هوایی!
پدر آرام زیر لب Ú¯ÙØª: «بر جد Ùˆ آبادش لعنت!» Ùˆ بعد بلند ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: «بدو، بدو! جمع Ú©Ù† بریم.»
مامان Ú¯ÙØª: «مارال کو؟»
– همین‌جاست، همین‌جا. پاشو برویم زیرزمین.
– باشه، هول‌ام Ù†Ú©Ù†. دارم شمع پیدا می‌کنم.
– صد بار به‌ات Ú¯ÙØªÙ… بزارش یک جای دم دست.
– دم دست‌ه، الان!
– ماهان اون‌جاست؟
– آره، دست‌اش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ…. شناسنامه‌ها رو برداشتی؟
– الان، الان.
Ùˆ بابا همان موقع تو را بغل‌کرده از جای‌اش بلند شد Ùˆ سیگار به دست، بازوی مرا Ú¯Ø±ÙØª.
– بابا! بابا! بنزم، بنزم …
– بدو بابا جون، وقت نداریم. بعدا بازی می‌کنیم.
مامان شمع در یک دست Ùˆ Ú©ÛŒÙ‌ای Ú©ÙˆÚ†Ú© در دست دیگر از آشپزخانه بیرون آمد. بابا دست مرا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ با مامان به سمت ØÛŒØ§Ø· Ø±ÙØªÛŒÙ… تا برویم به پناه‌گاه. پناه‌گاه خانه‌گی‌ی ما زیرزمین قدیمی‌مان بود Ú©Ù‡ بابا اعتقاد داشت زیر طاق‌های قوسی‌اش امن‌ترین جای خانه است.
– Ù…Ú¯Ù‡ آتش‌بس نبودیم؟
– Ú†Ù‡ می‌دونم والله! ØØ±ÙˆÙ…‌زاده این چیزا ØØ§Ù„یش نمی‌شه.
در٠ØÛŒØ§Ø· را Ú©Ù‡ باز کردیم، سوز دی‌ماه زد توی صورت‌مان Ùˆ اگر مامان با همان Ú©ÛŒÙ‌اش جلوی شمع را Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود، باد خاموش‌اش می‌کرد. سلانه سلانه به سمت پلکان زیرزمین راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ….
– مواظب باش.
– ØÙˆØ§Ø³â€ŒØ§Øª به بچه‌ها هست؟
– تو Ú©Ù‡ هنوز سیگار دست‌ات‌ه! بده مارال رو به من.
– می‌تونم. خوش‌گل خانم، شما کاریت نباشه!
– اÙه، بدش به‌م یه‌هو می‌خوره صورت‌اش می‌سوزه بچه‌م. بیا اصلا، کاری نداره. ماهان! تو این شمع رو بگیر مامان!
Ùˆ مامان شمع را داد دست‌ام Ùˆ من غرغری کردم Ùˆ مامان مارال را از بغل بابا Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بابا سیگار را به لب‌اش گیراند Ùˆ با دست‌اش بازوی مامان را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ همه‌مان با Ø§ØØªÛŒØ§Ø· از پله‌ها پایین Ø±ÙØªÛŒÙ….
– دوازده … سیزده … چهارده …
– ساکت بچه!
– ØÙˆØµÙ„ه‌اش سر Ø±ÙØªÙ‡ لابد، تو هم!
– تو این هیرو-ویری؟
– بچه‌ست دیگه!
– هیژده …‌ نوزده … بیست!
– این اسباب‌بازی‌ش کو؟
سی Ú©Ù‡ شد، آخرین پله را هم رد کردیم Ùˆ پا بر ک٠نمور زیرزمین گذاشتیم Ú©Ù‡ ناگهان پژواک تق تق ضدهوایی‌های پاسگاه آن طر٠مØÙ„Ù‡ بلند شد.
– من می‌خوام تیر ضدهوایارو ببینم!
بابا Ú¯ÙØª: Â«Ø¯ÙØ¹Ù‡â€ŒÛŒ بعد!» Ùˆ دست‌مان را رها کرد تا کلیدهای‌اش را از جیب در بیاورد.
– بابا جون! این شمع رو جلوی چشم من می‌گیری؟
شمع را جلوی‌اش Ú¯Ø±ÙØªÙ…. صدای ضدهوایی‌ها Ù„ØØ¸Ù‡ به Ù„ØØ¸Ù‡ تندتر Ùˆ ÙˆØØ´Øªâ€ŒØ²Ø¯Ù‡â€ŒØªØ± می‌شد.
– ایناهاش!
بابا سیگار به دستْ کلید را کرد توی Ù‚ÙÙ„ در Ùولادین زیرزمین Ú©Ù‡ از سال پیش، یکی دو مال قبل از این‌که تو به دنیا بیایی، جای در چوبین Ùˆ Ùکسنی‌ی قبلی را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود.
بابا کلید را به زØÙ…تْ در Ù‚ÙÙ„ کرد Ùˆ راست Ùˆ چپ‌اش کرد Ùˆ Ú†Ù¾ Ùˆ راست‌اش کرد Ùˆ در را به سمت خودش کشید Ùˆ به جلو ÙØ´Ø§Ø± داد Ùˆ دوباره به سمت خویش کشید.
– چرا باز نمی‌کنی پس؟ الانه Ú©Ù‡ بمب بریزن رو سرمون.
– Ú†Ù‡ می‌دونم یه مرگشه! مرده‌شور این آهنگره رو ببرن با این در ساختن‌ش. چند بار اومده Ùˆ Ú¯ÙØªÙ‡ Ø¯ÙØ±Ø³ شد مهندس، Ø¯ÙØ±Ø³ شد! Ù‡ÙØªÙ‡â€ŒÛŒ بعدش می‌آی می‌بینی دوباره بازی در می‌آره. باید ÙØ±Ø¯Ø§ روغن‌کاری‌اش کنم.
آخر سر Ù‚ÙÙ„ تقه‌ای کرد Ùˆ بابا دست‌گیره را کشید Ùˆ در را Ú©Ù‡ باز کرد، زمستان با عجله خودش را به درون زیرزمین خزاند Ùˆ سر راه‌اش برگ خشکه‌ها را از بالای پله‌ها کشید پایین Ùˆ شعله‌ی شمع مرا به Ú†Ù¾ کشاند Ùˆ به راست هل داد Ùˆ به بالا بلند کرد Ùˆ بر پایین کوباند تا این‌که نای‌اش Ø±ÙØª Ùˆ خاموش شد.
– آخ!
– اشکال نداره مامان جون! اون تو شمع Ùˆ کبریت داریم. بدو برو تو.
– شما برید تو، من برم الان می‌آم!- کجا می‌ری؟- هیچی، یه چیزی یادم Ø±ÙØªÙ‡.مامان داخل شد Ùˆ تو هم‌چنان بر دوش‌اش خواب بودی.
بابا Ú©Ù…ÛŒ به پایین خم شد Ùˆ آرام Ú¯ÙØª: «اگر Ú¯ÙØªÛŒ می‌خوام برات Ú†ÛŒ بیارم؟» Ùˆ بعد قامت راست کرده Ùˆ آخرین Ù¾Ú© را به سیگارش زد Ùˆ التهاب سیگار Ù„ØØ¸Ù‡â€ŒØ§ÛŒ صورت‌اش را سرخ کرد Ùˆ بعد با تلنگری ته‌سیگارش را شهابکی کرد در ÙØ§ØµÙ„ه‌ی کوتاه٠تا دیوار. بابا با دست به پشت شانه‌ام زد Ùˆ Ú¯ÙØª:
– مواظب مامان Ùˆ خواهرت باش.
مارال! مارال! هنوز می‌خوانی؟ این آخرین ØØ±Ù بابا بود!