مرگ ناصری
با آوازی یک‌دست،
یک‌دست،
دنباله‌ی چوبین٠بار
در Ù‚Ùایش
خطی سنگین و مرتعش
بر خاک می‌کشید.
«-تاج خاری بر سرش بگذارید!»
و آواز دراز٠دنباله‌ی بار
در هذیان دردش
یکدست
رشته‌ای آتشین
می‌رشت.
«-شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
از رØÙ…ÛŒ Ú©Ù‡ در جان خویش یاÙت
سبک شد
و چونان قویی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
«-تازیانه‌اش بزنید!»
رشته چرمباÙ
Ùرود آمد.
و ریسمان بی‌انتهای سرخ
در طول خویش
از گرهی بزرگ
برگذشت.
«-شتاب کن ناصری،‌ شتاب کن!»
از ص٠غوغای تماشاییان
العازر،
گام‌زنان راه خود را گرÙت
دست‌ها
در پس٠پÙشت
به هم دراÙکنده،
Ùˆ جانش را از آزار٠گران٠دÙینی گزنده
آزاد یاÙت:
«-مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»
آسمان٠کوتاه
به سنگینی
به آواز روی در خاموشی رَØْم
Ùرو اÙتاد.
سوگواران،‌ به خاک‌پشته برشدند
و خورشید و ماه
به هم
برآمد.
-اØمد شاملو
(تایپ‌شده از مجموعه «روشن‌تر از خاموشی» به انتخاب مرتضی کاخی)