Browsed by
Month: January 2018

ساغر

ساغر

چهارشنبه‌ی پیش وسط یکی از جلسات کسالت‌آور هفتگی تلفن‌ام لرزید. تلفن را با احتیاط از روی میز کشیدم به زیر و یواشکی نگاه‌ای انداختم. روی توییتر پیام مستقیم داشتم. از ساغر بود. نوشته بود: آنلاینی؟
رییس‌ام هم‌چنان داشت رو به پرده پشت به همه‌مان با صدایی بی‌رمق گزارش فصلی را با جزییات کسالت‌آورش مرور می‌کرد.
قایمکی نوشتم: نه چندان!
لحظه‌ای بعد تلفن دوباره در دست‌ام لرزید: خسته‌ام سامان …
– Ú†ÛŒ شده؟
+ هیچ. فقط دیگه جوون هیچی رو ندارم.
نگاه‌ای به توییت‌های‌اش انداختم. دو تا توییت آخرش این بود:
«می‌خوام بروم وسط دریا ماهی بشم.»
و چند دقیقه‌ی بعدتر نوشته بود: «کاش یکی بود پیش از رفتنم باهام حرف می‌زد.»

ساغر را مدت‌هاست اینترنتی می‌شناسم. دو سه سالی است هم‌دیگر را فالو می‌کنیم و گه‌گاهی با هم توییتری چت کرده‌ایم. نمی‌دانم اسم واقعی‌اش چیست، هیچ وقت هم نپرسیده‌ام، عکس‌اش را هم ندیده‌ام، صدای‌اش را هم نشنیده‌ام. اما با این همه انگار که دوست صمیمی‌ام باشد. همیشه صحبت‌کردن با او عجیب برای‌ام دل‌نشین است. گاهی از چیزهایی با هم گفته‌ایم که شاید فقط با دو سه نفر دیگر حاضر باشم درباره‌شان صحبت کنم.

می‌دانستم ساغر افسردگی دارد. می‌گفت که حدود دو سال پیش از شوهرش جدا شده بود. چند ماه بعد از طلاق من از غزال. هنوز نتوانسته بود جداشدن‌شان را هضم کند. می‌گفت رابطه‌شان تا شش ماه آخر خوب بوده است. بعد یک روز صبح که بیدار شد، هر چه به چشم‌های سعید، شوهرش، نگاه کرد هیچ نشان‌ای از شور ندید. می‌گفت چشم‌های‌اش دیگر برق نداشت. به قول خودش عشق انگار آن روز با طلوع آفتاب از پنجره پر کشیده و برای همیشه ترک‌اش کرده بود. از آن روز سعید روز به روز بداخلاق‌تر و بد دهن‌تر شد و هوا هر روز ابری‌تر. شش ماه نشده بود که از هم جدا شدند.

برای‌اش پیام فرستادم «کجایی؟»، اما جواب‌ای نیامد. رییس‌ام صدای یک‌نواخت‌اش را به زور کمی بالا برد ولی زود نفس‌اش افتاد. قبل از این‌که دوباره شروع کند هیکل درشت‌اش را رو به ما چرخاند و جوری نگاه کرد که انگار می‌پرسید آیا شیرفهم شده‌ایم که چقدر وضعیت بحرانی است. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. نگرانی در وجودم قل‌قل می‌کرد.

گاهی فکر می‌کنم زندگی من با غزال خیلی بی‌شباهت با ماجرای ساغر نیست. نه این‌که یک روز بلند شوم و ببینم زن‌ام دیگر دوست‌ام ندارد. غزال که همیشه دوست‌ام داشت، اما من روز به روز از رابطه‌مان خسته‌تر می‌شدم. دو سال زیر یک سقف زندگی‌کردن طول کشید تا بفهمم که او کس‌ای نبود که می‌خواسته‌ام. بعد که جدا شدیم و من آمدم این‌جا، جز اوایل مهاجرتْ ‌هیچ‌وقت آدم افسرده‌ای نبودم. اما همیشه درست وسط خوشی‌ها یادم می‌افتد که روزهایی بود که صبح کنار هم بیدار می‌شدیم و غزال دوست‌ام داشت و من دوست‌اش نداشتم.

رییس گفت: پس تا هفته‌ی بعد گزارش‌های به روز شده‌ی خود را برای‌ام بفرستید. همه دور میزنشینان سری تکان دادند و ختم جلسه‌ی طولانی اعلام شد. با شتاب از اتاق آمدم بیرون و به ساغر ای‌میل‌ای زدم. گفتم که نگرانشم. گفتم لطفا خبرم کند. همین پیام را روی توییتر هم برای‌اش فرستادم. کلافه بودم. نمی‌دانستم چه کاری از دست‌ام بر می‌آید. کاش می‌شد با او حرف بزنم. آرزو داشتم تلفن‌ای ازش می‌داشتم. نداشتم.

تهران ساعت یک بامداد بود. حتما رفته بود بخوابد. با این فکر خودم را کمی تسلا دادم، اما دیگر تمرکزکردن سخت بود. یک ساعت دیگر کار کردم ولی حواس‌ام سر جای‌اش برنگشت. زودتر از معمول از سر کار به خیابان‌ها زدم و در نهایت جور کردم که با یکی از دوستان‌ام به پاب‌ای برویم و آب‌جویی بنوشیم. به تدریج ساغر فراموش‌ام شد.

شب که به خانه رسیدم، هنوز خبری از ساغر نبود. می‌دانستم سحرخیز است، اما بعید بود هنوز بیدار شده باشد. به تخت‌خواب رفتم و کمی کتاب خواندم که چشم‌های‌ام گرم خواب شد و نفهمیدم کی خواب‌ام برد.

فردا صبح با صدای تلفن بیدار شدم. ساعت شش و بیست دقیقه بود. شماره تلفن مشخص نبود. خواب‌آلود تلفن را برداشتم. صدایی نمی‌آمد.
گفتم: هِلو؟
صدایی زنانه پاسخ داد: سامان؟
گفتم: هو ایز دت؟
گفت: سامان؟ خودتی؟
صدا آشنا می‌زد.
گفتم: آره، سامان‌ام. شما؟
صدا شبیه به غزال بود، اما غزال نبود.
پس از مکث‌ای گفت: یک خبری دارم برات.
غزل بود انگار. خواهر غزال.
مضطربانه گفتم: غزل، تویی؟
پاسخ نداد اما نفس‌های‌اش را می‌شنیدم. صبر کردم. چند لحظه‌ی بعد صدایی آمد انگار چیزی بخواهد بگوید ولی وسطش منصرف شده باشد. دوباره سکوت شد و صدای بازدم‌ای آمد و تلفن قطع شد.
ساعت شش و بیست و سه دقیقه بود و چراغ خواب هنوز روشن بود و من در تخت‌خواب تنها بودم.