ساغر
چهارشنبه‌ی پیش وسط یکی از جلسات کسالت‌آور Ù‡Ùتگی تلÙن‌ام لرزید. تلÙÙ† را با اØتیاط از روی میز کشیدم به زیر Ùˆ یواشکی نگاه‌ای انداختم. روی توییتر پیام مستقیم داشتم. از ساغر بود. نوشته بود: آنلاینی؟
رییس‌ام هم‌چنان داشت رو به پرده پشت به همه‌مان با صدایی بی‌رمق گزارش Ùصلی را با جزییات کسالت‌آورش مرور می‌کرد.
قایمکی نوشتم: نه چندان!
Ù„Øظه‌ای بعد تلÙÙ† دوباره در دست‌ام لرزید: خسته‌ام سامان …
– Ú†ÛŒ شده؟
+ هیچ. Ùقط دیگه جوون هیچی رو ندارم.
نگاه‌ای به توییت‌های‌اش انداختم. دو تا توییت آخرش این بود:
«می‌خوام بروم وسط دریا ماهی بشم.»
Ùˆ چند دقیقه‌ی بعدتر نوشته بود: «کاش یکی بود پیش از رÙتنم باهام Øر٠می‌زد.»
ساغر را مدت‌هاست اینترنتی می‌شناسم. دو سه سالی است هم‌دیگر را Ùالو می‌کنیم Ùˆ گه‌گاهی با هم توییتری چت کرده‌ایم. نمی‌دانم اسم واقعی‌اش چیست، هیچ وقت هم نپرسیده‌ام، عکس‌اش را هم ندیده‌ام، صدای‌اش را هم نشنیده‌ام. اما با این همه انگار Ú©Ù‡ دوست صمیمی‌ام باشد. همیشه صØبت‌کردن با او عجیب برای‌ام دل‌نشین است. گاهی از چیزهایی با هم Ú¯Ùته‌ایم Ú©Ù‡ شاید Ùقط با دو سه Ù†Ùر دیگر Øاضر باشم درباره‌شان صØبت کنم.
می‌دانستم ساغر اÙسردگی دارد. می‌گÙت Ú©Ù‡ Øدود دو سال پیش از شوهرش جدا شده بود. چند ماه بعد از طلاق من از غزال. هنوز نتوانسته بود جداشدن‌شان را هضم کند. می‌گÙت رابطه‌شان تا شش ماه آخر خوب بوده است. بعد یک روز ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ بیدار شد، هر Ú†Ù‡ به چشم‌های سعید، شوهرش، نگاه کرد هیچ نشان‌ای از شور ندید. می‌گÙت چشم‌های‌اش دیگر برق نداشت. به قول خودش عشق انگار آن روز با طلوع Ø¢Ùتاب از پنجره پر کشیده Ùˆ برای همیشه ترک‌اش کرده بود. از آن روز سعید روز به روز بداخلاق‌تر Ùˆ بد دهن‌تر شد Ùˆ هوا هر روز ابری‌تر. شش ماه نشده بود Ú©Ù‡ از هم جدا شدند.
برای‌اش پیام Ùرستادم «کجایی؟»، اما جواب‌ای نیامد. رییس‌ام صدای یک‌نواخت‌اش را به زور Ú©Ù…ÛŒ بالا برد ولی زود Ù†Ùس‌اش اÙتاد. قبل از این‌که دوباره شروع کند هیکل درشت‌اش را رو به ما چرخاند Ùˆ جوری نگاه کرد Ú©Ù‡ انگار می‌پرسید آیا شیرÙهم شده‌ایم Ú©Ù‡ چقدر وضعیت بØرانی است. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. نگرانی در وجودم قل‌قل می‌کرد.
گاهی Ùکر می‌کنم زندگی من با غزال خیلی بی‌شباهت با ماجرای ساغر نیست. نه این‌که یک روز بلند شوم Ùˆ ببینم زن‌ام دیگر دوست‌ام ندارد. غزال Ú©Ù‡ همیشه دوست‌ام داشت، اما من روز به روز از رابطه‌مان خسته‌تر می‌شدم. دو سال زیر یک سق٠زندگی‌کردن طول کشید تا بÙهمم Ú©Ù‡ او کس‌ای نبود Ú©Ù‡ می‌خواسته‌ام. بعد Ú©Ù‡ جدا شدیم Ùˆ من آمدم این‌جا، جز اوایل مهاجرتْ ‌هیچ‌وقت آدم اÙسرده‌ای نبودم. اما همیشه درست وسط خوشی‌ها یادم می‌اÙتد Ú©Ù‡ روزهایی بود Ú©Ù‡ ØµØ¨Ø Ú©Ù†Ø§Ø± هم بیدار می‌شدیم Ùˆ غزال دوست‌ام داشت Ùˆ من دوست‌اش نداشتم.
رییس Ú¯Ùت: پس تا Ù‡Ùته‌ی بعد گزارش‌های به روز شده‌ی خود را برای‌ام بÙرستید. همه دور میزنشینان سری تکان دادند Ùˆ ختم جلسه‌ی طولانی اعلام شد. با شتاب از اتاق آمدم بیرون Ùˆ به ساغر ای‌میل‌ای زدم. Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ نگرانشم. Ú¯Ùتم لطÙا خبرم کند. همین پیام را روی توییتر هم برای‌اش Ùرستادم. کلاÙÙ‡ بودم. نمی‌دانستم Ú†Ù‡ کاری از دست‌ام بر می‌آید. کاش می‌شد با او Øر٠بزنم. آرزو داشتم تلÙن‌ای ازش می‌داشتم. نداشتم.
تهران ساعت یک بامداد بود. Øتما رÙته بود بخوابد. با این Ùکر خودم را Ú©Ù…ÛŒ تسلا دادم، اما دیگر تمرکزکردن سخت بود. یک ساعت دیگر کار کردم ولی Øواس‌ام سر جای‌اش برنگشت. زودتر از معمول از سر کار به خیابان‌ها زدم Ùˆ در نهایت جور کردم Ú©Ù‡ با یکی از دوستان‌ام به پاب‌ای برویم Ùˆ آب‌جویی بنوشیم. به تدریج ساغر Ùراموش‌ام شد.
شب Ú©Ù‡ به خانه رسیدم، هنوز خبری از ساغر نبود. می‌دانستم سØرخیز است، اما بعید بود هنوز بیدار شده باشد. به تخت‌خواب رÙتم Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ کتاب خواندم Ú©Ù‡ چشم‌های‌ام گرم خواب شد Ùˆ Ù†Ùهمیدم Ú©ÛŒ خواب‌ام برد.
Ùردا ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ صدای تلÙÙ† بیدار شدم. ساعت شش Ùˆ بیست دقیقه بود. شماره تلÙÙ† مشخص نبود. خواب‌آلود تلÙÙ† را برداشتم. صدایی نمی‌آمد.
Ú¯Ùتم: Ù‡Ùلو؟
صدایی زنانه پاسخ داد: سامان؟
Ú¯Ùتم: هو ایز دت؟
Ú¯Ùت: سامان؟ خودتی؟
صدا آشنا می‌زد.
Ú¯Ùتم: آره، سامان‌ام. شما؟
صدا شبیه به غزال بود، اما غزال نبود.
پس از مکث‌ای Ú¯Ùت: یک خبری دارم برات.
غزل بود انگار. خواهر غزال.
مضطربانه Ú¯Ùتم: غزل، تویی؟
پاسخ نداد اما Ù†Ùس‌های‌اش را می‌شنیدم. صبر کردم. چند Ù„Øظه‌ی بعد صدایی آمد انگار چیزی بخواهد بگوید ولی وسطش منصر٠شده باشد. دوباره سکوت شد Ùˆ صدای بازدم‌ای آمد Ùˆ تلÙÙ† قطع شد.
ساعت شش و بیست و سه دقیقه بود و چراغ خواب هنوز روشن بود و من در تخت‌خواب تنها بودم.