مراقبه
هدÙون به گوش مراقبه می‌کرد Ú©Ù‡ ناگهان پچ‌پچ شنید: «برخیز!».
کسی در اتاق نبود. موسیقی را عقب Ùˆ جلو کرد. هدÙون را از سرش برداشت. چشمان‌اش را بست.
«با تو سخن می‌گوییم!».
کلاÙÙ‡ برخاست.
«برایت پیامی آورده‌ایم!»
بی‌قرار در اتاق قدم زد.
«مترس! به ما گوش Ùرا ده تا راه را بر تو Ùˆ یاران‌ات بنماییم.»
پس این هم بی‌Ùایده بود. گوشی تلÙÙ† را برداشت Ùˆ به تراپیست‌اش زنگ زد.