حقيقت چيست؟ [يا حقيقت زندگي‌ي فلسفي‌ي استاد]

حقيقت چيست؟ [يا حقيقت زندگي‌ي فلسفي‌ي استاد]

به جمعيت نگاه کرد Ùˆ سپس به کاغذ در دست‌اش. درست نفهميد Ú†Ù‡ شده است – انگار ÙŠÚ© لحظه زمان را Ú¯Ù… کرده باشد. سالن Ú©Ù… Ú©Ù… ساکت مي‌شد Ùˆ منتظر او بود تا سخنراني‌اش را شروع کند. باز به کاغذ نگاه کرد. بر بالاي صفحه، درشت با ماژيک نوشته شده بود “حقيقت چيست؟ يا برداشتي مدرن از مفهومي سنتي” Ùˆ زيرش با خودکار کلماتي نوشته بود Ùˆ دايره‌هايي دور بعضي‌هاي‌شان کشيده شده بود Ùˆ با خط‌هايي به هم وصل کرده بود. نگاهکي Ú©Ù‡ به کاغذ انداخت، ول‌اش کرد تا تاب‌تاب‌خوران بر ميز آرام گيرد. روبروي‌اش سالن‌اي آدم نشسته بود Ùˆ او نه اين‌که ترس از جمعيت گرفته باشدش، اما، به دليلي –که خودش هم نمي‌دانست دقيقا چيست- از کلمات تهي شده بود. به روبرو نگريست، به ميان فضاي خالي‌ي بين آدم‌ها. “حقيقت چيست؟”
“مضحک است!” اين‌گونه سخنراني‌اش را شروع کرد.
“حقيقت چيست؟ مضحک است! سوال مضحکي است. Ùˆ اگر شما انتظار داريد Ú©Ù‡ … ” لحظه‌اي Ù…Ú©Ø« کرد Ùˆ سپس ادامه داد “از دکتر احمد ديدرماس‌پور عزيز متشکرم Ú©Ù‡ مرا دعوت کردند به اين سخنراني. خيلي خوش‌حال‌ام Ú©Ù‡ اين‌چنين برنامه‌هايي در کشور وجود دارد Ùˆ آدم‌هايي Ú©Ù‡ تخصصي در زمينه‌اي دارند، مي‌آيند براي بقيه صحبت مي‌کنند. دفعه‌ي پيش‌ Ú©Ù‡ آمدم تهران، خب، اين خبرها نبود تا جايي Ú©Ù‡ من اطلاع دارم. اما اين‌بار، بله، هست Ùˆ بايد تقدير کرد در هر صورت.” سرفه‌اي کرد. لحظه‌اي بعد از ميان جمعيت صداي ÙŠÚ©ÙŠ دو سرفه‌اي به گوش رسيد. “قرارست درباره‌ي حقيقت براي‌تان صحبت کنم – اين‌که حقيقت چيست. خلاصه بگويم، مي‌خواهم بگويم حقيقت بيش از اين‌که ÙŠÚ© مفهوم Ùˆ ÙŠÚ© معناي واقعي باشد، ÙŠÚ© معناي واقع-نمايانده است. در عالم واقع، چيزي به نام حقيقت در ذات وجود ندارد، تنها موضوع اين است Ú©Ù‡ … ” دوباره سکوت کرد دکتر توماس ايرج‌زاد يا حالا هر اسم ديگري Ú©Ù‡ داشته است Ùˆ به انتهاي سالن –در ورودي‌ي آن سالن‌اي Ú©Ù‡ آدم‌هاي‌اش تنگ هم فشرده شده‌اند- نگريست. دست‌اش را به چانه‌اش گرفت Ùˆ به فضاي توخالي زل زد. واقعا گفتن ندارد، معلوم است Ú©Ù‡ پس از چند ثانيه صداي محو پچ‌پچ حضار بلند مي‌شود. در اين حالت ايده‌هاي مختلفي مطرح مي‌شوند. مثلا بعضي‌ها ممکن است به بغل‌دستي‌شان (يا اصلا چرا سخت کنيم؟ به ذهن خودشان، به آن نيم‌کره‌ي ديگر،‌ يا اگر کمي مطلع‌تر باشيد Ùˆ بدانيد Ú©Ù‡ نقش نيم‌کره‌هاي مغز چنان‌گونه نيست، به ÙŠÚ© چيز ديگر Ú©Ù‡ من نمي‌دانم چيست ولي کمِ Ú©Ù… ÙŠÚ© نيم‌کره‌ي ديگر هم نيست) بگويند Ú©Ù‡ طرف يادش رفته Ú†Ù‡ مي‌خواهد بگويد، يا حتي بدتر، نمي‌دانسته است Ú†Ù‡ مي‌خواهد بگويد Ùˆ يا عده‌اي ذهنيت‌اي از جنس ستايش مشاهده‌ي انديش‌مندي Ú©Ù‡ به علت زياد انديشيدن، مغزش بعضي وقت‌ها گير مي‌کند پيدا کنند Ùˆ يا حتي بعضي‌ها نگران شوند Ú©Ù‡ نکند دکتر در همين جلسه‌ي سخنراني‌اش –در اين آخرين سخنراني‌ي زندگي‌ي حرفه‌اي‌اش- سکته‌اي چيزي کرده باشد Ùˆ يا Ú†Ù‡ مي‌دانم، حرف‌ Ùˆ حديث‌هايي از اين دست. واقعيت (Ùˆ البته نه لزوما حقيقت) کدام است؟ صبر کنيد، لحظه‌اي ديگر متوجه مي‌شويد.
يادم مي‌آيد وقتي جوان بودم، خيلي جوان‌تر از حالا [مي‌خندم] سر پرشوري داشتم Ú©Ù‡ همه‌اش دنبال فهميدن بود Ùˆ اين‌که دليل هر چيز چيست. دوران هيجان‌انگيز Ùˆ پر اضطرابي بود. هيجان از اين‌که بخواهي بفهمي Ùˆ نظمي يک‌پارچه براي دنياي اطراف‌ات بسازي Ùˆ پراضطراب به اين دليل Ú©Ù‡ ممکن بود دانش Ùˆ آگاهي‌ي جديدت، درست مثل قطعه‌ي پازلي شود Ú©Ù‡ به هيچ خانه‌ي خالي‌اي نمي‌خورد Ùˆ آن وقت تويي Ùˆ کوه‌اي از خردي Ú©Ù‡ به اشتباه بنا کرده‌اي Ùˆ حالا چيزي پيدا شده است Ú©Ù‡ آن پيشينه نمي‌تواند توضيح‌اش دهد. خوب، الان نظرم عوض شده است. گمان مي‌کنم Ú©Ù‡ نبايد در اين موارد خيلي سخت بگيريم. يعني حتي بگويم، انتظار وجود ÙŠÚ© ديدگاه کامل Ùˆ سازگار، ÙŠÚ© جورهايي به نظرم تناقض دارد با ذات پديده‌هاي اطراف‌مان [کاري ندارم Ú©Ù‡ اطراف‌ام Ú†Ù‡ مي‌گذرد. تغييراتي در دنياي بيرون گفتار من رخ مي‌دهد Ú©Ù‡ با اين‌که ممکن است مثل رنگ‌اي يا لعابي باشد براي اين کلمات، اما مي‌خواهم صرف‌نظر کنم ازشان. دوست دارم تمام فکرم –يا حداقل بخش قابل توجه‌اي از آن- به کلمات مرتبط، کلمات دنياي ذهني‌ي من، مشغول باشد. اما به عنوان نمونه‌اي از اين وقايع بايد به تغييرات دما Ùˆ رطوبت محيط،‌ آمدن Ùˆ رفتن آدم‌ها، پچ‌پچ‌هاي‌شان Ùˆ چيزهايي از اين دست اشاره کنم. يادمان باشد Ú©Ù‡ بخش مهمي از آن‌چه واقعا مي‌گذرد با بازي‌ي کلامي‌ي ماهرانه‌اي مخفي شد.]. آن زمان‌ها،‌ آره، حدودا بيست سالگي‌ام، جلسات بحث Ùˆ گفتگويي به راه مي‌انداختيم Ú©Ù‡ ديدني Ùˆ شنيدني Ùˆ صد البته اعصاب‌خردکردني بود. اين جلسات Ú©Ù‡ عموما هفتگي بودند در دانش‌گاه‌ام برگزار مي‌شد Ùˆ خيلي وقت‌ها باني‌ي تشکيل‌شان من بودم. به زور عده‌اي را براي روزي Ùˆ ساعتي جمع مي‌کردم Ùˆ موضوعي را پيش‌نهاد مي‌دادم براي بحث، يا سعي مي‌کردم Ú©Ù‡ کاري کنم Ú©Ù‡ خودشان بحثي را مطرح کنند -گرچه اين خود، کار سخت‌تري بود- Ùˆ بعد ساعت‌ها درباره‌اش صحبت مي‌کرديم. مي‌دانيد آخرش Ú†Ù‡ مي‌شد؟ معمولا عصباني از سخيف بودن گفتار Ùˆ بيان اکثر بچه‌ها، Ùˆ اين‌که نه مي‌دانستند چگونه بايد حرف بزنند Ùˆ نه چگونه استدلال کنند Ùˆ مهم‌تر از همه اين‌که نمي‌دانستند Ú†Ù‡ چيزي را در آن وسط -در آن بحث- جزو پايه‌هاي مهم Ùˆ قابل تامل‌اش حساب کنند از … . آره! دوران جالبي بود. شايد شما هم چنين چيزي را تجربه کرده باشيد يا بکنيد. مي‌بينم Ú©Ù‡ در ميان‌تان جواناني به همان سن Ùˆ سال آن زمان‌هاي‌ام هستند. آره … بعد از جلسه معمولا با دو،‌ سه نفري Ú©Ù‡ هم به نظرم به‌تر بحث مي‌کردند Ùˆ بايد اعتراف کنم Ú©Ù‡ نظرات‌شان به اعتقادات‌ام سازگارتر مي‌آمد [هميشه سازگاري براي‌ام آرامش‌بخش بوده است] گرم گفت‌گو مي‌شديم Ùˆ اين هم خود ÙŠÚ©ÙŠ دو ساعتي طول مي‌کشيد. خوبي‌اش اين بود Ú©Ù‡ خستگي را اين‌ها از تن‌ام به در مي‌کردند، چون شانس بيش‌تري مي‌دادند به آن سازگاري‌اي Ú©Ù‡ گفته بودم. همين‌طوري شد Ú©Ù‡ يواش يواش جمع نزديک‌تر Ùˆ خودماني‌تري به هم زديم Ú©Ù‡ ديگر در آن جلسات عمومي شرکت نمي‌کرد Ùˆ برنامه‌هاي ويژه‌ي خودش را داشت. در ÙŠÚ©ÙŠ از آن جلسات، بحثي شد بين من Ùˆ دختري درباره‌ي همين حقيقت. بايد اعتراف کنم Ú©Ù‡ من آن موقع چند ويژگي‌ي اساسي داشتم Ú©Ù‡ خوش‌آيند اکثر آدم‌ها محسوب نمي‌شود.
جمعيت محو صحبت‌هاي توماس ايرج‌زاده شده بود. مي‌دانيم که نوشته‌هاي بالا را خود او گفته است يا حداقل فرض مي‌کنيم که اين‌گونه باشد. اين‌که چطور شد که دکتر شروع کرد به سخن گفتن يا مهم‌تر،‌ چرا اين‌گونه صحبت‌هاي‌اش را شروع کرد چيزي نيست که الزاما من بدانم. حدس‌هايي مي‌شود زد که به نظرم با توجه به تجربه‌ي چند خط قبلي‌تان ترجيح مي‌دهيد اين‌کار را نکنم. به هر حال دکتر با انگشت‌هاي‌اش شروع مي‌کند به شمردن:
“اول اين‌که به حقيقت به عنوان مفهومي با ذات‌اي مستقل اعتقادي نداشتم.”
انگشست شست‌اش را از مچ بسته‌اش جدا مي‌کند.
“به احساسات اعتقادي نداشتم.”
انگشست اشاره‌اش را باز مي‌کند و لبخندزنان مي‌گويد:
“با اين‌که قصد نداشتم بگويم،‌ اما به دخترها هم جور ديگري نگاه مي‌کردم.” Ùˆ قاه قاه مي‌خندد.
“اصلا نمي‌خواستم اين را بگويم، اما وقتي بحث احساسات شد،‌ بي‌اختيار ياد دختران افتادم. حتما مي‌دانيد چرا که؟”
درست در همان وقت، يک کلاغ نوک سياه‌ پنير در دهان که بر شاخه‌ي درخت لوبياي سحرآميزي نشسته بود از روباه‌ قرمز خوش‌گلي گول خورد و پنيرش در جوي آب خيابان ولي‌عصر افتاد. روباه مايل نبود که پنير کثيف را بخورد، اصولا روباه‌ها چندان مايل به پنير خوردن نيستند،‌ پس دکتر ادامه داد:
“ÙŠÚ© زماني فکر مي‌کردم دخترها خيلي شبيه پسرها هستند از نظر فکري. از نظر جسمي، خب، همه مي‌دانيم Ú©Ù‡ تفاوت دارند، اما از نظر فکري اعتقاد داشتم اين تنها جامعه‌ است Ú©Ù‡ دخترها را به گونه‌اي ديگر بار آورده است.” لحظه‌اي Ù…Ú©Ø« مي‌کند Ùˆ سپس:
“بعد به اين نتيجه رسيدم Ú©Ù‡ نه، واقعا تفاوت فکري جدي‌تر از اين حرف‌هاست. اول‌اش به نظرم آمد مشکل –اگر اسم‌اش را بگذاريم مشکل- تفاوت جسمي‌ست اما بعد براي اين‌که مشکلي از طرف ديگران براي‌ام پيش نيايد –اين ÙŠÚ©ÙŠ واقعا مشکل بود- به ترکيب شرايط اجتماعي Ùˆ تفاوت‌هاي جسمي استناد مي‌کردم Ùˆ مي‌گفتم دخترها فرق دارند Ùˆ ÙŠÚ©ÙŠ از تفاوت‌هاي‌شان اين‌که من تا به حال دختر غيراحساساتي نديده‌ام. مي‌دانيد مشکل احساسات چيست؟ نه! احساسات براي نوازش کردن هيچ ايرادي ندارد، احساسات وقتي درباره‌ي حقيقت صحبت مي‌کني مشکل ايجاد مي‌کند. دخترها به صورت احساسي به وجود ÙŠÚ© حقيقت واقعي Ùˆ در ذات اعتقاد دارند، Ùˆ اين براي من (انگشت شست‌اش را تکان تکان مي‌دهد) فاجعه بود!”
دوباره دکتر دقيقه‌اي Ù…Ú©Ø« کرد. از لحاظ آماري،‌ اين‌دفعه، تعداد کساني Ú©Ù‡ Ø´Ú© به سکته‌ کردن او يا باور به فراموشي‌اش داشتند Ú©Ù… شد Ùˆ عوض‌اش احتمال انتخاب‌هاي شبيه به “تفکر زياد مغزي بزرگ Ùˆ قاطي‌کردن‌هاي پشت‌اش” بالا رفت. لاي در سالن اندکي باز شد Ùˆ بعد، دوباره فورا بسته شد.
“دخترها … همه‌ي شما با دخترها ÙŠÚ© مشکلي داشتيد، نه؟”
خنديد. صداي خنده از ميان حضار بلند شد. دکتر فورا ادامه داد:
“داشتم مي‌گفتم … ÙŠÚ©ÙŠ از اعترافات ديگر اين است Ú©Ù‡ زيادي غرور داشتم. فکر مي‌کردم همه چيز را مي‌دانم Ùˆ بايد بدانم Ùˆ تنها حرف من است Ú©Ù‡ درست است. مي‌دانيد بدي‌ي اين چيست؟ اين‌که خودت هم مي‌داني Ú©Ù‡ خيلي چيزها را نمي‌داني. مثلا يکي‌اش همين حقيقت. حقيقت چيست؟”
به انگشت‌هاي‌اش گيج نگاه کرد و يادش نيامد که تا چند شمرده بود. پس همه‌ي انگشست‌هاي‌اش را باز کرد و دست‌اش را تکان‌اي داد، گويي چيزي را بخواهد از روي تخته‌اي [نامرئي] پاک کند.
“از آن دختر گفتم؟” سرش را خاراند.
“در آن جلساتي Ú©Ù‡ ازش صحبت کردم،‌ ÙŠÚ© بار با ÙŠÚ© دختري (Ùˆ لبخند شيطاني‌اي زد – Ú¯Ùˆ اين‌که دقيقا معلوم نيست لبخند شيطاني چگونه لبخندي‌ست) تقريبا دعواي‌ام شد در باب معنا Ùˆ مفهوم حقيقت. او اعتقاد داشت Ú©Ù‡ حقيقتي وجود دارد Ùˆ همه‌ي تلاش ما بايد اين باشد Ú©Ù‡ آن حقيقت را کشف کنيم Ùˆ من هم مسخره‌اش مي‌کردم Ú©Ù‡ تنها حقيقت موجود اين است Ú©Ù‡ حقيقتي وجود ندارد. باور داشتم Ú©Ù‡ ما ÙŠÚ© سري واقعيت داريم Ú©Ù‡ هيچ ارزش‌اي هم به خودي‌ي خود ندارند مگر اين‌که بگوييم Ú†Ù‡ چيزي ارزش دارد Ú©Ù‡ اين هم منوط به آن است Ú©Ù‡ بدانيم Ú†Ù‡ چيزي حقيقت دارد Ùˆ در نتيجه نمي‌توان از مفهومي به نام ارزش در معناي حقيقي‌ي آن صحبت کرد. واقعيت‌ها گاهي مبناي طبيعي دارند Ùˆ گاهي هم تنها بازنمايي ارزش‌ها در محيط هستند Ú©Ù‡ حقيقت قلمداد مي‌شوند ولي در واقع چيزي پشت‌شان نيست. آها … داشتم اين‌ها را به دختره مي‌گفتم اما او انگار نه انگار Ú©Ù‡ بخواهد فکر کند، مدام اصرار مي‌کرد Ú©Ù‡ حقيقت‌اي وجود دارد Ú©Ù‡ مي‌بايست براي رسيدن به آن تلاش کنيم.”
دکتر ليوان آب‌ روي ميز را برداشت و جرعه‌اي نوشيد.
“تشنه‌ام شد!” خنديد.
“جالب اين‌جا بود Ú©Ù‡ او از من مي‌پرسيد اگر حقيقت وجود ندارد Ùˆ ما به دنبال آن نيستيم، پس براي Ú†Ù‡ در اين جلسات دور هم جمع مي‌شويم؟”
“راستي يادم نمي‌آيد Ú©Ù‡ گفتم يا نه، اين جلسات خصوصي‌مان معمولا يا در خانه يکي‌مان بود يا در کافي شاپي‌اي چيزي. الان درست به خاطر دارم Ú©Ù‡ اين باري Ú©Ù‡ دارم ازش حرف مي‌زنم، در ÙŠÚ© کافي‌شاپ بود Ùˆ همه‌مان Ú©Ù‡ پنج، شش نفري بوديم، دور ÙŠÚ© ميز نشسته بوديم. آها! ÙŠÚ© اعتراف ديگر هم بايد بکنم. آن زمان‌ها خيلي زود عصباني مي‌شدم از مخالفت‌هايي Ú©Ù‡ با عقيده‌ام مي‌شد Ùˆ در آن مواقع به تنها چيزي Ú©Ù‡ فکر نمي‌کردم، رعايت آداب Ùˆ رسوم Ùˆ عرف Ùˆ اخلاق بود. [اين را گفته بودم؟ بگذريم …] بله، البته آن زمان زياد اعتقادي به چنان اصولي نداشتم. هنوز هم ندارم.”
تو�اس زد زير خنده. ابتدا صداي پچ‌پچ از ميان جمعيت بلند شد و بعد يواش يواش صداي خنده بود که سالن را پر کرد.
“گفتم Ú©Ù‡ آن دختر خانم از من پرسيد براي Ú†Ù‡ در اين جلسات دور هم جمع مي‌شويم. من نه گذاشتم،‌ نه برداشتم، به‌اش گفتم شماها را نمي‌دانم، اما من …” دکتر دست راست‌اش را تا مي‌توانست جلو آورد Ùˆ انگشت‌هاي‌اش را ريز Ùˆ سريع تکان داد “… دست‌ام را جلو آوردم Ùˆ گفتم به قصد گوگولي مي‌آيم Ùˆ شيطنت‌بار آرام لپ‌اش را نوازش کردم.”
جمعيت لحظه‌اي در سکوت فرورفت و ناگهان از خنده منفجر شد. دکتر لبخند به لب داشت و سرش را تکان مي‌داد که چشم‌اش به يکي از صندلي‌هاي رديف جلو افتاد و لبخندش ماسيد. جمعيت هنوز مي‌خنديد که او صحبت‌اش را پي گرفت:
“مي‌دانيد، آدم Ú©Ù‡ پير مي‌شود رعايت بعضي چيزها را نمي‌کند. اما خوبي‌اش اين است Ú©Ù‡ راحت‌تر اعتراف مي‌کند Ùˆ همين هم مي‌شود مايه‌ي سرگرمي‌ي جوان‌ترها.”
دکتر از جاي‌اش بلند شد و در حالي که به سمت پله‌هاي سن حرکت مي‌کرد گفت:
“اول‌اش به نظر مي‌آيد خيلي کارم فاجعه بوده باشد، اما براي خودم هم بعدا سرگرمي‌اي شد. باور کنيد!”
از پله‌ها پايين آمد. جمعيت در بهت و حيرت فرو رفته بود. دکتر بي‌توجه، به سمت يکي از صندلي‌هاي رديف اول رفت. مردم به تدريج بلند شدند و شروع کردند به دست زدن. دکتر دست در دست روباه خوش‌گله به سمت در سالن حرکت ‌کرد. صداي سوت و کف مردم کرکننده بود.

29 خرداد 1382 خورشيدي
بازنگري 18 و 19 مهر 1382 خورشيدي

7 thoughts on “حقيقت چيست؟ [يا حقيقت زندگي‌ي فلسفي‌ي استاد]

  1. بعد از مدت‌ها يک متن بلند ازت خواندم.
    “حقيقت چيز مضحکي است ” جالب بود.

    و اينکه اگر ما به دنبال حقيقت نمي‌گرديم پس براي چه در اين جلسات شرکت مي‌کنيم.(:

  2. من هم میخواهم به همان دلیل دکتر در جلسات شرکت کنم. لطفاً 🙂

  3. الان که بعد از مدتي به نوشته‌ات فکر مي‌کردم به ذهنم رسيد اين را بنويسم:
    وقتي مي‌خواندم، از ساختار نوشتار خوش‌ام نيامد اما الان که بهش فکرمي‌کنم متوجه مي‌شوم که چقدر ماهرانه نوشته شده بود.

  4. هوم..با این Ú©Ù‡ من یک Ú©Ù… یاده آخر “ذهن زیبا” افتادم؛ولی نوشته جالبی بود: )//اون قسمت کلاغ Ùˆ دوس داشتم!: Ù¾ÛŒ

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *