خستگی
چشم‌هاي‌اش را مي‌مالد. چراغ بالاي سرش را خاموش مي‌کند. زير صنوبر نشسته است Ú©Ù‡ آسمان غرش مي‌کند. کتاب را مي‌بندد Ùˆ پرت‌اش مي‌کند ده متر آن طرÙ‌تر. باران شروع مي‌شود. نوشته‌هاي کتاب خزش خود را شروع کرده‌اند. رعد به صنوبر مي‌زند Ùˆ او اسکلت مي‌شود. ÙØ±Ø¯Ø§â€ŒÙŠâ€ŒØ§Ø´ Ú©Ù‡ زمين خشک شد آگهي‌ي ترØÙŠÙ…ØŒ خودش را تا دو سه متري‌اش کشانده است.
3 thoughts on “خستگی”
سولوژن جان. یه جوری موجز Ùˆ ÙلسÙÛŒ می‌نویسی آدم خوشش میاد:)
اي بابا! لط٠داريد!