پریچهر

پریچهر

نمی‌دانم چه بنویسم. مساله‌ی گفتگوناپذیری است به گمان‌ام. و حساس.
نه! ناراحت نیستم. علاقه‌ی زیادی به او نداشتم. خیلی اذیت‌مان کرده بود. جدا از این فکر کنم خودش هم راحت شد. البته هیچ‌کس در مقام تصمیم‌گیری برای دیگری -آن هم برای این مساله- نیست، اما زندگی‌اش واقعا تعریفی نداشت. اما خب، به هر حال مرگ است دیگر …
داشتم می‌گفتم. همیشه سعی می‌کردم از او دوری بجویم. محبوب ما نبود. محبوب کم‌تر کس‌ای بود. ولی نمی‌توان منکر این شد که همیشه در زندگی‌ی من وجود داشته است. و خیلی قبل‌تر از آن. در واقع عمر او تقریبا معادل عمر خاطرات من و خاطرات نسل پیش و خاطرات نسل پیش‌ترم بوده است. حال حتی اگر محور شرارت هم بوده باشد، نمی‌توان نادیده‌اش گرفت.
امروز صبح ناگهان اسم خانواده‌ی تیبو (رمانی از روژه دوگار) به چشم‌ام خورد. فکر کردم اگر من بخواهم داستان‌ای شبیه به آن بنویسم (شبیه به آن‌چه من از چنین نامِ کتاب‌ای برداشت می‌کنم وگرنه که من آن کتاب را نخوانده‌ام) شاید از او شروع کنم. سعی کنم زندگی‌ی او را -آن‌گونه که تصورش می‌کنم- به تصویر بکشم و بعد آرام آرام بروم به سراغ شاخه شاخه‌ی اقوام و فامیل‌مان. شما که نمی‌دانید چه ترکیب جالبی است: قول می‌دهم خوراک چندین کتاب را فراهم کند! به گمان‌ام همین حدودها بود که او مرد. البته این را ده دوازده ساعت بعد فهمیدم. اما خب، شاید خودش مرا تحریک کرده بود که از او بنویسم.
خب، حالا چه بنویسم؟!

Comments are closed.