{مقدمه: این نمایش‌نامه نمونه‌ایست از

{مقدمه: این نمایش‌نامه نمونه‌ایست از

{مقدمه: این نمایش‌نامه نمونه‌ایست از آثاری که توسط چند نویسنده پدید آمده است. هر کدام از شخصیت‌ها توسط یک نفر بیان شده است. لازم به توضیح است که قبل از نوشتن داستان در مورد خط سیر آن توافقی به عمل نیامده بود. نویسندگان این نوشته به ترتیب قد بدین ترتیب‌اند:
لرد شارلون
رامین
سولوژن}

{مکان میز گردی در گوشه‌ی دنجی از یک کافه می‌باشد. آسمان نیمه‌تاریک است.}

س: چرا؟
م: چون نباید این‌جوری باشه.
{“Ú©” Ú†Ù¾ Ú†Ù¾ به “Ù…” نگاه می‌کند Ùˆ فنجان قهوه‌اش را در نعلبکی می‌گذارد.}
م: چرا این‌جوری به من نگاه می‌کنی؟
“Ú©” پوزخندی می‌زند.
س: این درست نیست. تا کی می‌تونه به این کارا ادامه بده؟
ک: نمی‌دونم. و برام هم مهم نیست که تا کی می‌تونه ادامه بده.
Ù…: مهم اینه Ú©Ù‡ …
ک: هیچ چیزی مهم نیست.
{“س” سرش را با عصبانیت به سمت “Ú©” بر‌می‌گرداند.}
س: هیچ چیزی مهم نیست؟! مسخره است!
ک: چرا مسخره است؟
س: زندگی بازیچه نیست. اگر من جاش بودم یک فکری به حال خودم می‌کردم.
م: پس حتما لذت می‌بره که این‌قدر لفت‌اش می‌ده.
س: لذتی مرگ‌آور!
م: از نظر تو.
ک: و چه جور لذتی از نظر تو؟
م: من چه اهمیتی دارم؟ مهم اونه.
{“س” نگاه‌اش را ازروی فنجان‌ بلند می‌کند. فنجان‌اش را Ú©Ù…ÛŒ جابجا می‌کند تا بتواند راحت با دست دیگرش آن را بردارد. Ùˆ بر‌می‌دارد. }
ک: پس چرا درباره‌اش صحبت می‌کنی؟ به تو چه ربطی داره؟ چطوری می‌تونید در مورد زندگی یک نفر دیگه حرف بزنید و براش تصمیم هم بگیرید در حالی که اون زندگی شما نیست، زندگی اونه!
س: تصمیم نمی‌گیرم! دیروز بهش زنگ زدم، پای تلفن صداش مثل همیشه نبود. یادم باشه اگر من هم یک بار صدام عوض شد بهت زنگ نزنم.
ک: که چی؟! که چی؟! صداش هر طوری می‌خواد باشه، باشه! چه دلیل می‌شه که شماها بخواید در موردش تصمیم بگیرید؟ دلتون براش می‌سوزه؟ می‌خواید نجات‌اش بدید؟ حس انسان دوستی‌تون گل کرده؟ همه‌تون دیوونه‌اید!
م: ممکنه این حرفهایی که می‌زنی درست باشه ولی ما هممون آدمیم. پس می‌تونیم در مورد هم‌دیگه صحبت کنیم. فرقمون با حیوون‌ها در اینه که به قول تو دلمون برای هم‌دیگه می‌سوزه. حالا ممکنه یکی هم بهمون بگه دیوانه.
س: آره! من وقتی سرم درد می‌کنه اگر یک نفر بهم استمانیفون بهم بده ازش ممنون می‌شم، تو نمی‌شی؟
Ú©: استمانیفن … آره … آره … ممنون می‌شم حتما، ولی فرقش اینه Ú©Ù‡ اون موقع می‌خواد Ú©Ù‡ به‌اش یک کوفتی بدید بخوره ولی الان چنین چیزی ازتون �خواسته. خواسته خود لعنتی‌اش رو بفرسته او دنیا Ùˆ شما دارید جلوش رو می‌گیرید Ùˆ نمی‌ذارید این کار رو بکنه. این‌جا دارید با یک انسان Ùˆ اراده‌اش مبارزه می‌کنید، کمک‌اش نمی‌کنید،‌ این رو میفهمین؟
م: اراده‌اش؟ اون به خاطر بی‌ارادگی داره این کار رو می‌کنه.
Ú©: خوبه … خوبه …
{“Ú©” خودش را Ú©Ù…ÛŒ جابجا می‌کند Ùˆ با لحنی شمرده ادامه می‌دهد.}
ک: یک سوال. تو اعتقاد داری که درسته بعضی وقت‌ها اراده یک نفر دیگه رو کنار بزنی و به جاش تصمیم بگیری؟
{“Ù…” از کیف دستی‌اش آینه Ùˆ وسایل آرایش‌اش را در می‌آورد Ùˆ آرایش صورت‌اش را درست می‌کند. “س” بغض کرده می‌گوید: }
س: خدایا … فقط یک نفر مثل تو می‌تونه …
ک: مثل من؟
س: آره! خود تو!
م: من اراده‌اش رو کنار نمی‌زنم. فقط به نظرم داره تصمیم غلطی می‌گیره. به نظر شما این که یک نفر خودش رو از بین ببره کار درستیه؟
ک: داری اراده یک نفر رو به کلی کنار می‌زنی. یک بدبختی اگر بخواد خودش رو بکشه باید به کی بگه؟
س: صبر کن! زندگی آدم‌ها مهم نیست؟ اراده‌شون مهم‌تره؟
ک: آره. مهم‌تره.
م: چه‌جور می‌تونی همچین چیزی بگی؟ بعضی وقت‌ها ممکنه به خاطر شرایط بد یک نفر تصمیم بگیره خودش رو بکشه. ولی اگر جلوش رو بگیرن بعدا خیلی به فکرش می‌خنده.
{“Ú©” شانه‌های‌اش را بالا می‌اندازد. “س” دست‌اش را به پشت گوش‌اش می‌برد Ùˆ همان‌جا نگاه می‌دارد Ùˆ به “Ù…”خیره می‌شود.}
م: خوب! شونه‌ات رو بالا می‌اندازی؟ با این یکی چی می‌گی؟
{“Ù…” دست‌اش را توی کیف‌اش می‌کند Ùˆ یک کلت Ú©ÙˆÚ†Ú© درآورده Ùˆ بر روی شقیقه‌ی خود قرار می‌دهد Ùˆ فریاد می‌کشد:}
Ù…: خوب … به نظرت اگر ماشه رو فشار بدم Ú†Ù‡ اتفاقی می‌افته؟ هیچ اهمیتی نداره؟
{“Ú©” دوباره شانه‌های‌اش را بالا می‌اندازد. جرعه‌ای از قهوه‌اش Ú©Ù‡ تقریبا سرد شده می‌نوشد.}
ک: نه. تو می‌خواهی خودت را بکشی، و می‌کشی. همین!
{“س” نیم‌خیز می‌شود.}
س: شما هر دوتون دیوونه‌اید!
{“Ù…” اسلحه را بر روی پیشانی “س” می‌گذارد Ùˆ ماشه را می‌چکاند.}

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *